امیدوارم!
آدم، از یه روز بعدِ خودش، خبــر نداره!
آره عزیزم..
کاری که "نبایده" خودِ خودِ زندگیه...!
خیلی وقتا تهشم بگاجیه ها.. ولی مزه میده =))))))
ب یاد قطعیای آبان ماه 98 و پناه آوردنمون به بیان، سلاااااام :)))))))))
من دیگه توان نه شنیدن ندارم بچهها.
دیگه ندارم.
تو هیچ موردی.
اگه میخواید تو چیزی نه بیارید جلوی من، همین امشب که حالم تو بدترین حالت ممکنه بیارید خاکش کنم پیش بقیهی ناراحتیام.
بیاین یکم براتون حرف بزنم :))
از امروزی که یادآور خاطره های قشنگی بود.. امروزی که تولد علیرضا طلیسچی، خوانندهی محبوب سابق من بود.
از این روزایی که جدیتر دارم درسهام رو دنبال میکنم، محکمتر و ایراد هام رو دارم میبینم و تا جای ممکن هرکار از دستم بربیاد برای رفعشون انجام میدم.
از پاییزی که اومده و غم و غصه هایی که تبدیل شدن به حیوون باوفا و رفتن توی وجود من و اعصاب خرابم رو خرابتر کردن.
از پاییزی که قراره قشنگتر از هرسال بگذره.
از سالگردی که چیزی بهش نمونده.
از تولدایی که ۴ و ۸ روز مونده بهشون.
از نسترنی که احیا شده و حالش بهتره.
از زندگیای که شخمی بودنش رو هر روز بیشتر میکنه تو چشممون.
از قشنگیای چشماش.
از بوی ماه مهر.
از واکسنی که هنوز نزدم.
از بودن بابام.
از بغل مامانم.
از رو مخیای سامان.
از شیطنتای بارانا.
از قشنگی چشمای مامان بزرگم.
از مهربونی کلام بابا بزرگم.
از بزرگی قلب اون یکی مامان بزرگم.
از محکم بودن اون یکی بابا بزرگم.
از خالهای که هیچی ازش نمونده.
از عمویی که بدم میاد اسمش رو به زبون بیارم.
از داییای که داره له میکنه خودشو.
از عمهای که تو ۳۵ سالگی دارم میبینم پیر شدنش رو.
از اون بکی خاله و پسراش.
از سر ب سرم گذاشتنای شوهرخاله.
از منی که دیگه من نیست.
از منی که هرشب اشک تو چشمشه ولی نه از دلتنگی، از ترس از آینده.
خیلی حرف دارم که بزنم.
خیلی زیاد.
ولی خب همینقدرم که گفتم زیاده.
نمیدونم خوندین یا نه ولی فاقد محتواست و کاملا تیتر موضوعات این روزای زندگیمه.