تحقیق۲ ننگ به نیرنگ تو

+ ۱۴۰۳/۱۰/۲۰ | ۰۲:۰۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

اگه این دوتا امتحان آخرو مثل آدم پاس کنم تموم شن فقط واقعا خوشحال میشم.

دیگر نمیتانم ادامه دهم.

هلپ می خدا جون، هلپپپپ مییییی.

تحقیق ۲ی کوفتی

+ ۱۴۰۳/۱۰/۱۸ | ۲۰:۱۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حس میکنم اگه استادم الان روبه‌روم بود، جزوه‌امو میکوبیدم تو سرش و بعد ریز ریزش میکردم میریختم تو صورتش.

بعدشم خودش و جزوه‌اشو باهم آتیش میزدم.

زنیکه خاکبرسر.

یه کلمه از این صاحاب مرده رو سر کلاس درس ندادههههه.

من چجوری اینو تو دو روز جمع کنم آخه پدسگ.

میخوام دلاتونو ببرم به فصل امتحانا

+ ۱۴۰۳/۱۰/۷ | ۰۱:۳۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دوباره امتحانام شروع شد و ساعت خواب من چپکی شد(:

علی‌رغم اینکه ترم فرده و وضعیت نامناسب، ولی نمیدونم چرا یه حسی بهم میگه که خوبه آخرش.

نصف شبا تازه زبونم باز میشه، احتمالا قراره که تند تند آپدیت کنم تا آخر دی.

صبور باشید. (:

حال و هوای قدیما!

+ ۱۴۰۳/۱۰/۳ | ۲۰:۳۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

شخم زدن خاطره‌های قدیم وبلاگی جزو کارای مورد علاقه‌امه...

دلم تنگ شد واسه اون زمانا و شلوغی وبلاگامون...

چی به سر این بلاگستان اومد؟ :(

شده صُبمم غروبو...

+ ۱۴۰۳/۹/۲۸ | ۰۳:۳۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حقیقتا زندگی وقتی احمق باشی، بیشتر خوش میگذره.

دلم واسه زمان احمق بودنم تنگ میشه...

نمیگم الان کاملا بالغ و فلانم‌ها! نه.

میگم از قبل پخته‌تر شدم و به همین نسبت، زندگی هم سخت‌تر شده...

تو که چشمات خیلی قشنگه(:

+ ۱۴۰۳/۹/۲۳ | ۰۲:۳۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
نمیدونم اگه این امید بی‌دلیلِ ته دلم نبود، چجوری قرار بود به زندگی ادامه بدم....

کدبانو شدم🤭

+ ۱۴۰۳/۹/۲۱ | ۰۲:۵۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امروز بعد مدت‌ها یه آشپزی درست حسابی کردم.

شاید سخت‌ترین غذایی که تا حالا درست کردم، همین امروزی بود.

انار پلو!

اولین بارم بود، مامانم خونه نبود و اگرم بود، اونم بلد نبود.

برنج آبکشی بلد نبودم اصلا، فقط دمی گذاشته بودم قبلا.

خلاصه که ۴، ۵ ساعت تمام سرپا بودم و نتیجه‌اش؟

شد یه انار پلوی درست حسابی + ژله + پاستیل :)

اعصابم اینقدر آروم بود که نگم براتون.

واقعا آشپزی از هرچیزی بیشتر به آدم آرامش میده.


+متاسفانه فردا و پس‌فردا دانشگاه تعطیله و آخه ته ترم چه وقت تعطیلیه؟

کلی از کارا و پروژه‌ها رو هوا مونده...

فردا باید بشینم یه کارایی کنم.


++مغزم حتی واسه یک ثانیه هم خالی نمیشه.

درگیریای مختلفی که شاید ۷۰ درصدشون واقعا چرت هم باشن، ولی هستن دیگه.

راه حلم برای از بین بردنشون، برگشتن به آغوش سریاله...

اینجوری مغزم برای یه تایمی فقط روی داستان سریالم متمرکز میشه و تقریبا راحت‌ترم میتونم برم سراغ درس‌هام.


+++شما چه خبرا؟ از خودتون بگید برام...

دلم براتون تنگه :)

همه‌چی و هیچی

+ ۱۴۰۳/۹/۱۷ | ۰۱:۱۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
ولی جدی جدی بازگشت همه‌ی ما به سوی وبلاگه. :)
چنل پرایوتی که امنه و میدونم کیا میخوننش رو دارم، چنل پابلیک ناامن هم دارم، حتی چنل تک نفره که فقط خودم توش حرف بزنم رو هم دارم.
ولی بازم میام اینجا و کلی حرف میزنم و واقعا نمیدونم چرا. :)
امنیت اینجا برام بیشتره انگاری...
دوستش دارم.
وبلاگی که فکر می‌کنم ۴، ۵ سالی هست دارمش و رسما بچمه دیگه. :))
گفتم بچه!
پریشب تو مهمونی، واسه اینکه خودمو سرگرم کنم و از حرفای خاله‌زنکی دور باشم، خودمو با کوچولوهای جمع سرگرم کردم.
اول که میوه پوست کندم براشون و بعدم کلی با گوشیم ازشون عکس گرفتم و دلقک بازی کردم براشون.
موقع شام هم، باز یکیشون نشست کنارم و از اول تا آخر غذاش رو من هی کمکش کردم.
خلاصه که دیمیتر خونم زده بود بالا و دوباره مامان شدم.
از امشبم بذارید بگم.
رفتیم جشنواره‌ی انار و وای!
قلبم واسه تک تک اون انارا و رباشون و آبشون و همه‌چیز داشت قیلی ویلی میرفت.
با یه ظرف گنده‌ی آلوچه و کلی خرید دیگه برگشتیم خونه و من خوشحال‌ترین بودم امشب. ^---^
چون کلی خوراکی خوشمزه دارم، حیح.
البته بماند که رو به موت بودم از سرما و فشار پایین و حس مریضی.
و بابام مثل همیشه شد نجات دهنده و کتشو داد بهم.
و کل تایم بازارگردی رو با یه بلوز ساده و نازک راه اومد.🥲
هرچیم بهش گفتم بگیرش، گفت من سردم نیست، بذار تن تو باشه...
نمیدونم اگه نبود، چیکار میکردم تو این زندگی.
درسته که همیشه ازش گله دارم، ولی واقعا قلبم مال اونه.
همیشه و همه‌جا پشتمه و دوستش دارم.
خیلی زیاد.
دید حال ندارم و نزدیکم به مریضی هم، شام جداگونه برام گرفت که تقویت بشم.
خلاصه که امشب یه شیشه پر از اکلیل بودم که دست و پا درآورده و بیشترین مسببش، بابا بود. :)

ممنونم ازت :)

+ ۱۴۰۳/۹/۱۵ | ۰۲:۵۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

فقط میدونم که بعضی وقتا، زیادی ازش ممنونم و براش احترام قائلم.

تو اوج بچگی جفتمون بود و می‌تونست هر کاری بکنه...

ولی بزرگی کرد.

مرسی.

جدی مرسی.

بابت خیلی چیزها.

خیلی کارایی که میتونستی و نکردی.

این چهارچوب داشتنا برام ارزش داره.

زیاد.

نمیدونم میخونی اینو یا نه

میخواستم در قالب پیام بهت بگم، ولی خب..

خلاصه که اگه میخونیش، خیلی دمت گرمه.

حتی با وجود گذشتن این همه مدت.

خانواده :>

+ ۱۴۰۳/۹/۱۱ | ۰۲:۲۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

ارتباط الانم با مامانمو خیلی دوست دارم. :)))

قشنگ شده یه دوست صمیمی برام.

و تقریبا از همه‌چیز براش میگم، با اندکی سانسور. 😂

ولی خوبه، راضی‌ام.

با بابامم دوباره خیلی خوب شدم.

گیراش سر جاشه، ولی خب من سعی میکنم به پرنسس درونش بیشتر توجه کنم تا نتیجه‌ی بهتری‌ام بگیرم. 😂

خلاصه که راضی‌ام. =)

آی بری باخ برییی باخخخخ

+ ۱۴۰۳/۹/۸ | ۰۲:۳۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
چی بگم والا.
شایدم مغز ندارم که وقتی ۶ صبح باید پاشم و تا شبم پام نمیرسه خونه، نه تنها زود نمیخوابم، بلکه دارم با منصور عزیزم قر هم میدم نصفه شبی.
وا.
فردا صبح باز مامان میگه چشمات شده مثل یه عضوی از مرغ اینقدر که دیر خوابیدی. 🐔
بریم بخوابیم بابا، بریم که اگه نریم، فردا ۹ ساعت سر کلاس بودن برابری میکنه با یه زایمان درست حسابی و جر میخوریم قشنگ.

قرار نبود چشمای من خیس بشهههه

+ ۱۴۰۳/۹/۵ | ۰۳:۱۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

شبای امتحان هرکاری برام جذابه جز اون درس کوفتی.

کلا سر جمع ۱۵ صفحه نیست، بعد نمیتونم یه جا بند بشم بخونمش.

زنیکههههه.

فردا که رفتی و دو سه مدل نمونه سوال داد و فهمیدی مثل یک زیبارو گیر کردی توی گِل، اون وقت بهت میگم یه من ماست، چقدر کره داره.


فک کنم هنوز بزرگ نشدم خوشگل بشم، راه زیاده :)

+ ۱۴۰۳/۹/۳ | ۱۸:۵۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
امسال خوشحال بودم که روز تولدم قرار نیست عکسام مثل پارسال زشت بشه، چون حسابی به پوستم رسیدم و لاغرم شدم و خلاصه که خوشگل‌تر شدم به نسبت.
که بلایی به اسم ارتودنسی رو سر خودم آوردم! 😭
دوستام که میگن اتفاقا بهت میاد و بامزه شدی ولیییی یه مشت سیم تو دهن آدم آخه بای چه مزه‌ای واقعا؟ 😭
دو سالی‌ام باید بمونه متاسفانه تا دوره‌اش تکمیل بشه، یعنی تقریبا تا اتمام دانشگاهم.
خلاصه که فعلا عکسای خوشگل موشگل کنکله، بجاش میتونم به ادامه‌ی روند لاغریم برسم و کاملا ساعت شنی بشم، راضیم! 😌
اینکه هرکی می‌بینتم میگه وای نسترن! چقدر لاغر شدی و داری آب میشی و فلان، باعث میشه مصمم‌تر هم بشم تو این قضیه.
لعنتیا مگه چقدررر چاق بودم که هی میگید؟ 😭😂

دوباره فصل میانترما شد و من سراسر غر هستم

+ ۱۴۰۳/۸/۲۳ | ۲۳:۴۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حوصله‌ی امتحان کنترل پروژه و برنامه ریزی حمل و نقل فردا رو ندارم.

واقعا ندارم.

کل درسشو بلدم، جواب سوالای بچه‌ها رو میدم، تمرینا رو درست حل میکنم میبرم براش، سوالای امتیازی سر کلاسشو درست حل میکنم، یهو شب امتحان با کسی که مغزشو باز کردن و توش شلغم گذاشتن هیچ فرقی ندارم.

چه وضعیه خب اه.

هرچی شبکه میکشم غلط میشه.

خداوندا خستم به خدا.

خودت کمک برسون فردا.

خدا برسَه به دادم

+ ۱۴۰۳/۸/۱۵ | ۰۲:۲۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

زندگی برام عجیبه

دوست داشتنیه

پرررر از بالا و پایینه و من؟!

یه وقتایی بازیگرم، یه وقتایی نظاره‌گرم و یه وقتایی کارگردان.

تو هر حالتی دوستش دارم

حتی وقتای حال بدی...

انقدری دوستش دارم که تا حالا فکر خودکشی به سرم نزده...

این روزا که با یه درد عمیق درگیره، زیاد به خودکشی فکر می‌کنه و گاهی‌ افکارش رو با من هم به اشتراک میذاره.

و ری‌اکشنم در برابر تمام حرف‌هاش، مصرانه نه‌ عه.

نمیدونم چه خیری از این زندگی دیدم که اینجوری بهش وصلم😂

ولی خب!

روزای دوست داشتنیم دارن کامبک میزنن :)

و باز هم لبخندای از ته دل و بیخیالی و زندگی در لحظه!

این حال رو از اعماق وجودم دوستش دارم :)

و حاضر نیستم با هیچ چیز خرابش کنم، جز میانترم فیزیک چهارشنبه. 😭😂

بعله، ترم ۵ ام و فیزیک۱ رو دیگه از ترم۱ برنداشتم تا الان.

و هنوزم آمادگی پاس کردنش رو ندارم😂

ایشالا که امداد های غیبی فرا برسن🙏🏼✨️


+پسرررر!

داره میشه ۲۱ سالم و وای که چقدر کوچولوعم هنوز!

آمادگی شروع ۲۲ سالگی رو ندارم هنوز :)


++اولین آبانیه تو این چند سال، که هنوز اتفاقی با پتانسیل درامای زیاد نیفتاده و همه‌چیز امن و امانه و سر جای خودشه.

راضیم؟ کاملا!

انقدر که خودم واسه خودم دنبال شر گشتم و دارم یه جایی، با یه جریانی فعالیت میکنم که اگه لو بره، حراست زندم نمیذاره. :))

ولی خب! حوصلم سر رفته دیگه :)))

هیچ دقت کردین که؟

+ ۱۴۰۳/۸/۴ | ۰۳:۳۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

بعد از سه سال، تازه داره آثار کرونا از زندگیمون پاک میشه...


دانشگاه تهران

+ ۱۴۰۳/۷/۲۷ | ۱۷:۰۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

چند روز پیش رفتیم دانشگاه تهران، نمایشگاه کار بود.

نمیدونم چه حکمتی توش بود ولی هر بار که دفعات قبلی قرار بود برم، کنسل میشد.

حتی همین نمایشگاه کاره، تایم اصلیش خرداد بود، عوض شد و افتاد مهر.

وقتی رسیدیم هی میخواستم چیزی حس کنم.

نمیدونم یچیزی که بهم ثابت کنه علاقه‌ام بهش تو سال کنکور، الکی نبوده.

ولی نبود راستش.

جو عجیبی‌ام داشت.

من علم و صنعت و امیرکبیر و تهران مرکزم قبلا رفته بودم، ولی واقعا تافته‌ی جدا بافته بود دانشگاه تهران.

و راستش خوشم نیومد زیاد. :)

یه آدمیو میشناسم، کثافت خالصه.

کاراش، رفتاراش، حرفاش، منبع پول درآوردنش، شخصیتش

تنها نکته‌ی مثبتی که داره، نخبه بودنشه و شریف خوندنش و مهاجرتش و خلاصه موفقیت‌های تحصیلیش.

دانشگاه تهران دقیقا همچین حسی بهم داد که پر از آدمای این چنینیه.

آدمایی که اونجا درس بخونن/خونده باشن زیاد میشناسم و دوستامن.

اکثرا هم آدمای سالمی‌ان واقعا

ولی نمیدونم چرا اون روز تا این حد حس منفی‌ای گرفتم ازش.

بعدش که برگشتیم دانشگاه، تازه فهمیدم چقدر اوکیم با بچه‌های خودمون.

اسم دانشگاه آزاد و علافی میچسبه بهمون، ولی کثافت بودنمونو با چیزای دیگه پوشش نمیدیم حداقل.

هیچوقت از بچه‌های دانشگاهمون (بجز اون تعدادی که دوستامن) خوشم نیومد.

ولی یه چیزی برام روشن شده.

اول بچه‌های رشته‌ی خودمون قابل تحملن، بعد رشته‌های دیگه‌ی دانشگاهمون و آخرررششش تازه بچه‌های دانشگاه تهران 🙏🏼

یکی بود می‌گفت امیرکبیر هم جو جالبی نداره

سطح درست و غلطشو نمیدونم، ولی اون سه چهار نفری که از امیرکبیر میشناسم هم خوبن واقعا.

رفع دلتنگی یا بیشتر شدنش؟

+ ۱۴۰۳/۷/۲۳ | ۰۲:۵۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

واقعا دلم تنگ شده بود براش

از ته ته قلبم 🥲

یه روزی خونه‌ی امنم بود

جایی که قلبم آروم بود، بی‌تابی نمیکرد

مغزم آروم بود، بیستو چهاری سردرد سرویسم نمیکرد

تا وقتی پیشش بودم، خونه برام معنی نداشت

خونه‌ی من اون بود :)

امروز قشنگ حس آخرین دیدار با کسی که خیلی دوستش داشتم و حالا عوض شده رو با تموم وجودم بلعیدم

و آره...

.

.

.

.

.

+کاش ادامه مطلب رمز داشت که بیشتر ایسگاتون میکردم :)))

++ولی حالا که تا اینجا خوندید، بذارید بگم کل متن در مورد دانشکده قبلیم بود که حالا شده واسه بچه‌های طراحی دوخت و کلی تغییر کرده :):

امشب، زده به سرم :d

+ ۱۴۰۳/۷/۲۲ | ۰۲:۱۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نمیدونم

یهو دلم خواست یه ماجرای عشقی عجیب غریب، با فراز و فرودای زیاد که پدرتو درمیاره داشته باشم

از اونا که جون میکَنی تموم شه، ولی دو طرف جونشون به هم وصله :)

آدم یهو نصف شب چه چیزایی دلش میخوادا!

ولش کن بچه

بیا بریم واسه خوشمزه نبودن لواشکا و آلوچه‌های در دسترست گریه کنیم بجای این حرفا :(:

تازه

فردا هم حسابی قراره رفع دلتنگی کنیم

خوشحال باش دختر قشنگم :))))✨️


ماه درمیاد که چی بشه؟

+ ۱۴۰۳/۶/۹ | ۰۱:۴۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دانشگاه دانشگاه دانشگاه
مگه واقعا چقدرررر میتونه رو زندگی آدم تاثیر بذاره؟
همه‌چیز عوض شده.
فاکینگ همه‌چیز!

اخلاقم، عقایدم، هدفم، لایف استایلم.

به دو سه سال پیش نگاه میکنم، تنها چیزی که توشون به وفووور میبینم حماقته.

قشنگ اون سیبه‌ام که از سال کنکورش هزاااار مدل غلت خورد و هنوزم صاف واینساده.

هر روز یه چیز جدید تو خودم میبینم و پشمام میریزه.

ولی خب

چیزی که تغییر نکرده، حافظه‌ی قوی و آدم بودنمه.


+دعام کنین.. به دعاهاتون احتیاج شدیدی دارم🫶✨️

خودم میدونم درستشو، عمدا اینجوری نوشتم🚶🏻‍♀️

+ ۱۴۰۳/۵/۱۹ | ۰۱:۲۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

یه دل میگه

بگم بگم

یه دلم میگه

نگم نگم

طاقت نداره

دلم دلم

بی‌توووو چه کنممممم؟

لالایی بخون واسم نمونم شبا بیدارو...

+ ۱۴۰۳/۵/۲ | ۰۱:۳۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

چند سالی میشه که دنبال یه تغییر تاثیرگذار و پررنگم و ...؟ خیر. هیچی به هیچی.

تغییر تو شخصیتم، زندگیم، تو آدمای دور و برم، تو اتفاقات و نوع دراماها و همه‌چیز، اتفاق افتاده.

ولی شاید من اونقدر بی‌حس شدم که اینا برام اون تغییر بزرگه محسوب نمیشن.

نمیدونم دقیقا چی میخوام.

چی درسته.

چیکار باید بکنم.

و انگار منتظر یه چیزی مثل اون شبم.

۲۱ خرداد ۱۴۰۰.

اون شب یه اتفاق جدید افتاد.

یه ورق جدید که کل زندگیم بخاطرش تغییر کرد.

و در کمال تعجب، تو اون شب عجیب، هر اتفاقی که میفتاد و هر پرده‌ای که برداشته میشد، بیشتر مطمئنم میکرد که "عه! این دقیقا همون چیزیه که میخواستم! چقدر خوشبختم من!".

از لحاظ روحی نیاز دارم به تجربه‌ی اون حس که حتی واسه یک‌شب هم که شده، همه‌چیز بهتر از اونی که همیشه تصور میکردم پیش بره.

نمیدونم.

شاید اگه حتی همچین چیزی رو هم تجربه کنم، بعدش بازم بی‌حس بمونم...

واقعا نمیدونم. (:

این غریبه کیه از من چی میخواد؟ اون به من، یا من به اون خیره شدم؟

+ ۱۴۰۳/۴/۳۰ | ۰۱:۰۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

کاش یکی یه بمبی چیزی کار میذاشت تو مغزم.

یهو بترکه و فکر و خیالام همه دود شن برن هوا.

واقعا نمیدونم چی میخوام‌.


+عنوان خودش یه پست شد.

از امتحان خسته‌ام، به من سریال بدهید.

+ ۱۴۰۳/۴/۶ | ۲۱:۴۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

هنوز باورم نمیشه که از ۳ و ۴ تیر به خوبی و خوشی گذر کردم.

۳ ام اقتصاد مهندسی و ۴ ام، آمار مهندسی و محاسبات عددی و اخلاق اسلامی رو داشتم.

و من تو طول ترم لای هیچ جزوه‌ای رو باز نکرده بودم و سر کلاس هم گوش ندادم.🚶🏻‍♀️

فعلا که خوب گذشت، حالا تا ببینیم نتیجه چیه.

امتحانای بعدیم ۱۱ تحقیق در عملیات۱، ۱۴ ارزیابی کار و زمان و ۱۶ هم استاتیکه.

و اون ها رو هم هیچی نگاه نکردم و باید بشینم بکوب بخونم.

بعد دو روز گذشتن از ۴ تیر، تازه یکم سرپا شدم و تونستم بیام سر درس. :))))

قشنگ جر خوردم اون روز. :))))


به عشق تو، زنده بودم، منو کشتی...

+ ۱۴۰۳/۳/۱۲ | ۰۲:۵۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

اولین باره اینقدر داغون میبینمش و بله، عشق درد داره.

پسرای عاشق به طرز عجیبی قشنگن.

دل نشینن.

ولی خب چه فایده که انتخابش غلط بود و هر چقدرم گفتیم، بازم کار خودشو کرد؟

حالا خوابم نمیبره بخاطر ناراحتیش و نمیدونم چه کاری از دستم برمیاد براش.

ولی دردی که داره حس میکنه، انگار که روی قلب منم داره خنجر میکشه و میفهممش...

کاش زودتر خوب شه. دلم میگیره وقتی اینجوری پژمرده میبینمش.

شایدم چند روز دیگه عاشق بشم فوری‌‌‌...!

+ ۱۴۰۳/۳/۴ | ۲۳:۱۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دلم یه اتفاق جدید میخواد که یکم هیجان بهم بده.

این هفته‌ای که گذشت نسبتا خوب بود.

یعنی خب حداقل بهتر از هفته‌های قبلش بود...

ولی فقط خوب بود.

هیجان نداشت.

هیجان میخوام.

یه چیزی که بابتش دست و پام یخ کنه و قلبم بیاد تو حلقم.

نمی‌دونم استرس بگیرم.

هرچی اصلا.

فقط از این بی‌حسی این چند وقت دربیام...

خستم شد از این همه آرومی اوضاع.

دلم یه چیزی، یه موضوعی میخواد که یهو مهمترین باشه برام و حواسم رو کلا به خودش پرت کنه که اینقدر نبش نکنم قبرای قدیمی رو.

حوصله‌ام سر رفته و وقتی حوصله‌ام سر میره، خطرناک‌ترینم برای خودم و بقیه.

آسمان تو چه رنگ است امروز..؟

+ ۱۴۰۳/۲/۲۶ | ۱۷:۴۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

یه نفر رو از اون جمع صمیمی و قشنگمون حذف کردیم.

و از وقتی رفته، همه‌ی حسای خوبم برگشتن...

یه آدم جدید هم که یه مدت اومد و فرستادمش بره هم، بعد رفتنش تازه حس کردم می‌تونم دوباره نفس بکشم.

عجیبه.

حداقل واسه خودم.

آخرین باری که اینجوری آدم حذف کردم و حالم خوب بود، بهار ۳ سال پیش بود.

هنوزم گاهی دلم میگیره‌ها.

ولی خب اینکه یه سنگینی از روی سینه‌ات برداشته بشه، به مراتب مهم‌تر از دل‌گرفتگیه‌.

راستی گفتم اینجا؟ که چقدر منطقی شدم و از اون شخصیت کاملا احساسی و ضعیف فاصله گرفتم...

خیلی وقته که دیگه کسی حتی اشکم رو هم ندیده. :))

زندگی آرومه.

با دوستام همیشه لبخندام واقعیه و هنوزم بنظرم رفیق خوب، کل ماجراست.

یار میاد و میره، اونی که تا تهش میمونه و آغوشش همیشه به روت بازه، رفیقه. :)

میانترمامو دادم، دو سه تا مصاحبه کاری دعوت شدم که یا خودم نرفتم، یا اگه رفتم کنسلشون کردم.

هر ترم دانشگاه داره جدی‌تر میشه برام و کمتر زمان دارم واسه الکی چرخیدن.

همچنان دارم آلمانی رو تو دولینگو دنبال می‌کنم، تا روزی که انقدر تصمیمم جدی بشه که کلاس ثبت نام کنم و درست پیگیری کنم.

باهاش صمیمی شدم، خیلی صمیمی‌.

انقدری که الان چت دوممه و این رفاقت، برام بیش از حد ارزشمنده.

رفیق دوست‌داشتنی‌ایه.

دلم آدم جدید نمیخواد، حداقل تو این بازه‌ی زمانی.

محل دانشگاهم عوض شده و دیگه تو یه دانشکده‌ی کوچیک نیستیم.

و من متنفرم از این قضیه.

ولی خب، اعتراض هم کارمون رو به جایی نرسوند.

دلم واسه نوشتن تنگ شده بود..

خیلی زیاد.

:)

اونقدر بزرگه، تنهایی این مرد...

+ ۱۴۰۳/۲/۲۳ | ۰۲:۴۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

چرا درد از دست دادن، هیچوقت آروم نمی‌شه؟

چرا هر چقدرم بگذره، بازم می‌تونه باعث یه بغض گنده بشه که انگاری داره گلوت رو جر می‌ده؟

خسته‌ام از خودم که امروز تو دور دور و خوش‌گذرونی هم یهو این بغضه اومد گلومو گرفت.

من آماده‌ی فروپاشی‌ام و اینو بعید میدونم کسی حتی فکر کنه بهش، چون خودم نخواستم که تا جای ممکن حرف بزنم.

بازم امن‌ترین جایی که توش راحتم، همین وبلاگه.

فقط دو سه نفر هستن که هنوز حضورشون بهم آرامش میده.

حس می‌کنم خیلی جاها اضافه‌ام.

واسه خودم حداقل، اضافه‌ام.

دلم خیلی گرفته. خیلی.

تو چشمای تو می‌دیدم، تموم آرزوهامو...

+ ۱۴۰۲/۱۱/۸ | ۰۲:۲۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

خیلی وقته اینجا ننوشتما...

راستش الانم نمیدونم چی بگم، از کجا بگم...

از اونی که نمی‌دونم قراره داستانم باهاش به کجا برسه؟

از رفیقایی که هر روز بابت داشتنشون خدا رو شکر می‌کنم؟

از خانواده‌ای که تا حد خوبی کنار اومدیم باهم و کمتر همدیگه رو آزار میدیم؟

از فکرام...

تلاشم برای پیدا کردن کار ویکی درمیون ریجکت شدنشون از طرف خودم یا صاحبکار..

2:22

از رضایت تو چشمای مامان وقتی بزرگ شدنم رو حس می‌کنه..

از اعتمادی که کم کم محکم میشه..

از تویی که شدی یه خاطره‌ی سفید و سیاه، شایدم خاکستری..

و دیگه ازت خبری ندارم و پیگیر نیستم.

نمیدونم از چیا بگم

ولی دلم تنگ شده بود واسه روشن شدن ستاره‌ام(:



احوالات، روزها، غم و شادی، دوران دانشجویی.

+ ۱۴۰۲/۹/۱۸ | ۰۱:۰۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

روزام شلوغه و از شب‌هام غم می‌چکه.

چند هفته‌ای هست که شرکت رو کنکل کردم.

اول فقط مرخصی بود و بعد دیگه نشد.

ولی خب، تایم‌های خالیم فرق چندانی نکرده و هنوز همون‌قدر شلوغم.

هنوز نمیرسم آدم‌های دلخواهم رو ببینم و این بزرگ‌ترین غممه‌‌ در حال حاضر.

هنوز سختمه که با کسی ارتباط بگیرم اما این فقط و فقط به خاطر خودم و ترس از آسیب دیدن و از دست دادنه.

آره. مووآنم تکمیل شده و خیلی وقته که دیگه با گذشته کاری ندارم.

حالم با خودم خوبه و زندگیم داره جلو میره.

اگه دروغ نگم، گاهی دلم تنگ می‌شه برای خودِ اون روزهام، لبخندام، حس‌های خوبی که داشتم.

اما خب، گذراست.

۵ تا آدم پیدا کردم که هفته‌ای سه روز رو، از صب تا شب باهاشون میگذرونم و دیگه بعد از سه ترم، گلچین شدن از بین ۱۶ نفر. :)

این ۵ تا آدم، کسایی‌ان که اگه حتی فقط خم به ابروم بیاد، آسمون و زمین رو بهم میدوزن و خب من هم همینم در برابر اونها. :)

رفاقتای قدیمیم هنوز سر جاشونن.

محکمن.

حتی با وجود دیدار های دیر به دیر و کوتاه... .

رفاقتای مجازیم هم همینطور.

از مجازی فاصله گرفتم و چسبیدم به دنیای حقیقی.

به آدم‌هایی که هر روزم باهاشون میگذره.

آدم‌هایی که تو سه ماه تابستون، از دوریشون دیوونه شدم.

من دلم خیلی تنگ میشه واسه دوران کارشناسی.

خیلی خیلی زیاد!

دیروز روز دانشجو بود و من برای دومین سال، دانشجو بودم.

و قطعا دانشجو شدن، از بهترین اتفاقات زندگی من بود... .

خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com