لالایی بخون واسم نمونم شبا بیدارو...

+ ۱۴۰۳/۵/۲ | ۰۱:۳۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

چند سالی میشه که دنبال یه تغییر تاثیرگذار و پررنگم و ...؟ خیر. هیچی به هیچی.

تغییر تو شخصیتم، زندگیم، تو آدمای دور و برم، تو اتفاقات و نوع دراماها و همه‌چیز، اتفاق افتاده.

ولی شاید من اونقدر بی‌حس شدم که اینا برام اون تغییر بزرگه محسوب نمیشن.

نمیدونم دقیقا چی میخوام.

چی درسته.

چیکار باید بکنم.

و انگار منتظر یه چیزی مثل اون شبم.

۲۱ خرداد ۱۴۰۰.

اون شب یه اتفاق جدید افتاد.

یه ورق جدید که کل زندگیم بخاطرش تغییر کرد.

و در کمال تعجب، تو اون شب عجیب، هر اتفاقی که میفتاد و هر پرده‌ای که برداشته میشد، بیشتر مطمئنم میکرد که "عه! این دقیقا همون چیزیه که میخواستم! چقدر خوشبختم من!".

از لحاظ روحی نیاز دارم به تجربه‌ی اون حس که حتی واسه یک‌شب هم که شده، همه‌چیز بهتر از اونی که همیشه تصور میکردم پیش بره.

نمیدونم.

شاید اگه حتی همچین چیزی رو هم تجربه کنم، بعدش بازم بی‌حس بمونم...

واقعا نمیدونم. (:

این غریبه کیه از من چی میخواد؟ اون به من، یا من به اون خیره شدم؟

+ ۱۴۰۳/۴/۳۰ | ۰۱:۰۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

کاش یکی یه بمبی چیزی کار میذاشت تو مغزم.

یهو بترکه و فکر و خیالام همه دود شن برن هوا.

واقعا نمیدونم چی میخوام‌.


+عنوان خودش یه پست شد.

از امتحان خسته‌ام، به من سریال بدهید.

+ ۱۴۰۳/۴/۶ | ۲۱:۴۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

هنوز باورم نمیشه که از ۳ و ۴ تیر به خوبی و خوشی گذر کردم.

۳ ام اقتصاد مهندسی و ۴ ام، آمار مهندسی و محاسبات عددی و اخلاق اسلامی رو داشتم.

و من تو طول ترم لای هیچ جزوه‌ای رو باز نکرده بودم و سر کلاس هم گوش ندادم.🚶🏻‍♀️

فعلا که خوب گذشت، حالا تا ببینیم نتیجه چیه.

امتحانای بعدیم ۱۱ تحقیق در عملیات۱، ۱۴ ارزیابی کار و زمان و ۱۶ هم استاتیکه.

و اون ها رو هم هیچی نگاه نکردم و باید بشینم بکوب بخونم.

بعد دو روز گذشتن از ۴ تیر، تازه یکم سرپا شدم و تونستم بیام سر درس. :))))

قشنگ جر خوردم اون روز. :))))


به عشق تو، زنده بودم، منو کشتی...

+ ۱۴۰۳/۳/۱۲ | ۰۲:۵۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

اولین باره اینقدر داغون میبینمش و بله، عشق درد داره.

پسرای عاشق به طرز عجیبی قشنگن.

دل نشینن.

ولی خب چه فایده که انتخابش غلط بود و هر چقدرم گفتیم، بازم کار خودشو کرد؟

حالا خوابم نمیبره بخاطر ناراحتیش و نمیدونم چه کاری از دستم برمیاد براش.

ولی دردی که داره حس میکنه، انگار که روی قلب منم داره خنجر میکشه و میفهممش...

کاش زودتر خوب شه. دلم میگیره وقتی اینجوری پژمرده میبینمش.

شایدم چند روز دیگه عاشق بشم فوری‌‌‌...!

+ ۱۴۰۳/۳/۴ | ۲۳:۱۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دلم یه اتفاق جدید میخواد که یکم هیجان بهم بده.

این هفته‌ای که گذشت نسبتا خوب بود.

یعنی خب حداقل بهتر از هفته‌های قبلش بود...

ولی فقط خوب بود.

هیجان نداشت.

هیجان میخوام.

یه چیزی که بابتش دست و پام یخ کنه و قلبم بیاد تو حلقم.

نمی‌دونم استرس بگیرم.

هرچی اصلا.

فقط از این بی‌حسی این چند وقت دربیام...

خستم شد از این همه آرومی اوضاع.

دلم یه چیزی، یه موضوعی میخواد که یهو مهمترین باشه برام و حواسم رو کلا به خودش پرت کنه که اینقدر نبش نکنم قبرای قدیمی رو.

حوصله‌ام سر رفته و وقتی حوصله‌ام سر میره، خطرناک‌ترینم برای خودم و بقیه.

آسمان تو چه رنگ است امروز..؟

+ ۱۴۰۳/۲/۲۶ | ۱۷:۴۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

یه نفر رو از اون جمع صمیمی و قشنگمون حذف کردیم.

و از وقتی رفته، همه‌ی حسای خوبم برگشتن...

یه آدم جدید هم که یه مدت اومد و فرستادمش بره هم، بعد رفتنش تازه حس کردم می‌تونم دوباره نفس بکشم.

عجیبه.

حداقل واسه خودم.

آخرین باری که اینجوری آدم حذف کردم و حالم خوب بود، بهار ۳ سال پیش بود.

هنوزم گاهی دلم میگیره‌ها.

ولی خب اینکه یه سنگینی از روی سینه‌ات برداشته بشه، به مراتب مهم‌تر از دل‌گرفتگیه‌.

راستی گفتم اینجا؟ که چقدر منطقی شدم و از اون شخصیت کاملا احساسی و ضعیف فاصله گرفتم...

خیلی وقته که دیگه کسی حتی اشکم رو هم ندیده. :))

زندگی آرومه.

با دوستام همیشه لبخندام واقعیه و هنوزم بنظرم رفیق خوب، کل ماجراست.

یار میاد و میره، اونی که تا تهش میمونه و آغوشش همیشه به روت بازه، رفیقه. :)

میانترمامو دادم، دو سه تا مصاحبه کاری دعوت شدم که یا خودم نرفتم، یا اگه رفتم کنسلشون کردم.

هر ترم دانشگاه داره جدی‌تر میشه برام و کمتر زمان دارم واسه الکی چرخیدن.

همچنان دارم آلمانی رو تو دولینگو دنبال می‌کنم، تا روزی که انقدر تصمیمم جدی بشه که کلاس ثبت نام کنم و درست پیگیری کنم.

باهاش صمیمی شدم، خیلی صمیمی‌.

انقدری که الان چت دوممه و این رفاقت، برام بیش از حد ارزشمنده.

رفیق دوست‌داشتنی‌ایه.

دلم آدم جدید نمیخواد، حداقل تو این بازه‌ی زمانی.

محل دانشگاهم عوض شده و دیگه تو یه دانشکده‌ی کوچیک نیستیم.

و من متنفرم از این قضیه.

ولی خب، اعتراض هم کارمون رو به جایی نرسوند.

دلم واسه نوشتن تنگ شده بود..

خیلی زیاد.

:)

اونقدر بزرگه، تنهایی این مرد...

+ ۱۴۰۳/۲/۲۳ | ۰۲:۴۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

چرا درد از دست دادن، هیچوقت آروم نمی‌شه؟

چرا هر چقدرم بگذره، بازم می‌تونه باعث یه بغض گنده بشه که انگاری داره گلوت رو جر می‌ده؟

خسته‌ام از خودم که امروز تو دور دور و خوش‌گذرونی هم یهو این بغضه اومد گلومو گرفت.

من آماده‌ی فروپاشی‌ام و اینو بعید میدونم کسی حتی فکر کنه بهش، چون خودم نخواستم که تا جای ممکن حرف بزنم.

بازم امن‌ترین جایی که توش راحتم، همین وبلاگه.

فقط دو سه نفر هستن که هنوز حضورشون بهم آرامش میده.

حس می‌کنم خیلی جاها اضافه‌ام.

واسه خودم حداقل، اضافه‌ام.

دلم خیلی گرفته. خیلی.

تو چشمای تو می‌دیدم، تموم آرزوهامو...

+ ۱۴۰۲/۱۱/۸ | ۰۲:۲۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

خیلی وقته اینجا ننوشتما...

راستش الانم نمیدونم چی بگم، از کجا بگم...

از اونی که نمی‌دونم قراره داستانم باهاش به کجا برسه؟

از رفیقایی که هر روز بابت داشتنشون خدا رو شکر می‌کنم؟

از خانواده‌ای که تا حد خوبی کنار اومدیم باهم و کمتر همدیگه رو آزار میدیم؟

از فکرام...

تلاشم برای پیدا کردن کار ویکی درمیون ریجکت شدنشون از طرف خودم یا صاحبکار..

2:22

از رضایت تو چشمای مامان وقتی بزرگ شدنم رو حس می‌کنه..

از اعتمادی که کم کم محکم میشه..

از تویی که شدی یه خاطره‌ی سفید و سیاه، شایدم خاکستری..

و دیگه ازت خبری ندارم و پیگیر نیستم.

نمیدونم از چیا بگم

ولی دلم تنگ شده بود واسه روشن شدن ستاره‌ام(:



احوالات، روزها، غم و شادی، دوران دانشجویی.

+ ۱۴۰۲/۹/۱۸ | ۰۱:۰۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

روزام شلوغه و از شب‌هام غم می‌چکه.

چند هفته‌ای هست که شرکت رو کنکل کردم.

اول فقط مرخصی بود و بعد دیگه نشد.

ولی خب، تایم‌های خالیم فرق چندانی نکرده و هنوز همون‌قدر شلوغم.

هنوز نمیرسم آدم‌های دلخواهم رو ببینم و این بزرگ‌ترین غممه‌‌ در حال حاضر.

هنوز سختمه که با کسی ارتباط بگیرم اما این فقط و فقط به خاطر خودم و ترس از آسیب دیدن و از دست دادنه.

آره. مووآنم تکمیل شده و خیلی وقته که دیگه با گذشته کاری ندارم.

حالم با خودم خوبه و زندگیم داره جلو میره.

اگه دروغ نگم، گاهی دلم تنگ می‌شه برای خودِ اون روزهام، لبخندام، حس‌های خوبی که داشتم.

اما خب، گذراست.

۵ تا آدم پیدا کردم که هفته‌ای سه روز رو، از صب تا شب باهاشون میگذرونم و دیگه بعد از سه ترم، گلچین شدن از بین ۱۶ نفر. :)

این ۵ تا آدم، کسایی‌ان که اگه حتی فقط خم به ابروم بیاد، آسمون و زمین رو بهم میدوزن و خب من هم همینم در برابر اونها. :)

رفاقتای قدیمیم هنوز سر جاشونن.

محکمن.

حتی با وجود دیدار های دیر به دیر و کوتاه... .

رفاقتای مجازیم هم همینطور.

از مجازی فاصله گرفتم و چسبیدم به دنیای حقیقی.

به آدم‌هایی که هر روزم باهاشون میگذره.

آدم‌هایی که تو سه ماه تابستون، از دوریشون دیوونه شدم.

من دلم خیلی تنگ میشه واسه دوران کارشناسی.

خیلی خیلی زیاد!

دیروز روز دانشجو بود و من برای دومین سال، دانشجو بودم.

و قطعا دانشجو شدن، از بهترین اتفاقات زندگی من بود... .

با اینکه می‌چسبی بم بیشتر از بدمستی...!

+ ۱۴۰۲/۸/۲۹ | ۱۸:۰۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

من واقعا فال این لاوم با بارون. :)

بارون که میاد خوش اخلاق می‌شم، شیطون‌تر می‌شم، زنده می‌شم.

دلم میخواد بخونم و برقصم و زمین رو قشنگ‌ترین جای دنیا ببینم. :)

برعکس کسایی که اینجور مواقع میرن دنبال ماشین و اسنپ و این چیزا، من دلم میخواد همه‌اش پیاده برم همه‌جا و خیسِ خیسِ خیس بشم.

بارون دقیقا اون چیزیه که میتونه تو بدترین حالت‌هام هم باعث بشه بهترین ورژن خودم باشم. :))))

خلاصه که حالم خوب. (:

ترس، هزینه، خواستار تغییر

+ ۱۴۰۲/۸/۲۵ | ۱۸:۳۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

من همیشه دوستی‌های خوب و قوی‌ای با جنس مکمل داشتم و دارم.

آدم‌هایی که تو زندگیم بودن و تحت عنوان دوست نبودن، نسبتاً زود از زندگیم رفتن.

اون‌هایی که اول دوست بودن و بعد از خطش خارج شدن و تغییر نقش دادن هم همینطور.

آدم‌هایی که تو زندگیمن، کسایی‌ان که به شدت برام ارزشمندن.

هر کدومشون حداقل چندین و چند جا کنارم بودن و به بهترین شکل کمکم کردن.

و خب از یه جایی به بعد، از دست دادن آدم‌ها بیشتر از حد توانم شد و دیگه نتونستم هندل کنم.

تصمیم گرفتم تا وقتی که به یه سطحی از منطق نرسیدم که بتونم از دست دادن آدم‌ها رو بپذیرم، دیگه کسی رو از محدوده‌ی دوستی خارج نکنم.

آدم‌هایی بودن و هستن که دلم میخواسته خارج بشن از این محدوده.

ولی خب، آره.

چشمم ترسیده.

سر این مسئله آدم‌هایی رو از دست دادم که اگر جاش بود، شاید باز هم برمی‌گردوندمشون به روزهام.

امروزی که اینا رو مینویسم، عمیقاً خسته‌ام از این حس ترس و دلم میخواد از بین ببرمش، اما میدونم که از بین بردن این حس، یه هزینه‌ی زیادی برام داره که نمی‌صرفه. اینقدر نمی‌صرفه که حتی فکر بهش هم اذیتم می‌کنه.

و اینکه خب فکر نکنم لازم باشه بگم که هزینه قطعا منظورم مادی و پول نیست.

که دست کم، تو عکسامون، هنوزم پیشم ایستادی...

+ ۱۴۰۲/۸/۱۰ | ۱۷:۴۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

هی دستم میاد بنویسه

هی حرفی ندارم

اتفاقات این روزام خیلی درهم برهمن..

اورثینکام داره زیاد میشه دوباره

نمیدونم راهی که در پیش گرفتم تهش چیه

مغزم خیلی شلوغه، خیلی زیاد

کارای عجیب میکنم، حرفای عجیب میزنم.

اعصابم تو در و دیواره.

نمیدونم چند چندم با این زندگی، واقعا نمیدونم

پوووف.

مِن باب دانشکده و آدماش

+ ۱۴۰۲/۸/۱ | ۰۲:۳۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نمیدونم در نهایتِ این ۴ سال چی در انتظارمه

ولی

این روزامو دوست دارم

آدمایی که باهاشون وقت میگذرونم رو دوست دارم

اتفاقات زندگیم رو دوست دارم

پستی بلندیایی که بهم ثابت میکنن کیا چقدر به من و زندگی من تعلق دارن رو دوست دارم

من دارم لذت میبرم از این زندگی :)

دانشکده‌ی صنایع تهران جنوب، همون جایی که زیاد خوشحال نبودم بابت رفتن توش، داره خیلی چیزا بهم می‌ده

خیلی چیزایی که مثل یه پاک‌کن قوی، می‌تونن گذشته رو از ذهنم پاک کنن و بهم یه زندگی کاملا جدید بدن...

خوشالم :) همین :)

خدافظ تابستون، سلااام پاییز گشنگم.

+ ۱۴۰۲/۷/۴ | ۰۲:۴۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

فقط اومدم بگم که انتخاب واحدم شاهکار شده و از چهارشنبه قراره برم دانشگاه.

سه روز دانشگاه، سه روز شرکت.

جمعه‌ هم برنامه فقط سریاله. 🤭✨️

و این دقیقا خودِ زندگیهههه.

فاینالی، حقوق اول دان.

+ ۱۴۰۲/۶/۴ | ۲۳:۳۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

راستش دلم میخواست اینجا هم ثبتش کنم. :)

مهاجرت

+ ۱۴۰۲/۵/۲۴ | ۲۳:۱۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نمی‌دونم چی در انتظارمه.

آینده مبهمه و بیشتر از همیشه بابتش نگرانم.

باید اعتراف کنم با اینکه واقعا مهاجرت رو میخوام، اما ازش هم می‌ترسم.

امروز می‌گفت اگه میخوای بری، الان برو.

واینستا تا ارشدت و ۴ سال از عمرتم حروم کن.

می‌گفت اگه الان نری، چمیدونی؟ شاید این وسط ازدواجم کردی و کلا همه‌چی کنسل شد.

من واقعا می‌ترسم از ادامه‌ی راه.

می‌ترسم از علاقه‌ای که داره توم شکل میگیره.

هیچ ایده‌ای ندارم.

مامان تو این راه کمکم نمی‌کنه.

بابا اگرم کمک کنه، الان نمی‌کنه. چندین سال دیگه می‌کنه که خودشم بتونه بیاد.

تنهام.

مقابل کسایی که جدیم نمیگیرن.

مقابل کسایی که میخوان با خندیدن و تمسخر و تخریب، منصرفم کنن.

چون میدونن در نهایت هر غلطی که بخوام میکنم.

دیر و زود داره، سوخت و سوزم داره، ولی نشد نداره.

گفت یکم بری رو مخ بابات اوکی میده.

میدونم اوکی میده ولی چی جوابشو بدم وقتی امشب سر شام میگه اگه بری، ممکنه دیگه هیچوقت ما رو نبینی؟

چیکار کنم وقتی میدونم با رفتنم، تو ۴۲ سالگی میشه ۱۰۰ سالش؟

اصلا اونجا چیکار کنم وقتی مامانم نیست که هر روز ببوسمش و انرژی بگیرم؟

دارم میمیرم و نمیتونم با کسی راجع بهش حرف بزنم.

حتی دوستام.

چه کاری درسته؟ چه کاری غلطه؟

چالش دستخط2

+ ۱۴۰۲/۵/۲۰ | ۱۰:۲۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

به نظرم همچین بدم نشد. :دی

ممنون بابت دعوت امیر+



و دعوت میکنم از استیو، هیچکس، غرقه و هر کس دیگه ای که هنوز وبلاگش فعاله و گاهی مینویسه و اینجا رو میخونه :)

حتی شما دوست عزیز ^_^

یه‌جوری زندگیامونو کردیم، انگار تموم می‌شه همه‌چی فردا...

+ ۱۴۰۲/۵/۱۸ | ۱۸:۵۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

چند روزیه می‌رم شرکت پیش بابا.

بالاخره باید از به جایی شروع کرد دیگه؟

زبان رو فعلا تا آخر شهریور کنسل کردم که خودم بشینم بخونم و بعد یه راست برم واسه دوره‌ی آیلتس ثبت نام کنم...

روزام مفیدتر شدن.

خواب شبم داره درست میشه ولی نه هنوز کامل.

و در کل، زندگیم افتاده رو یه دور روتین و آروم...

و خب عادت ندارم بهش، نمیدونمم که خوبه یا بد.

فعلا آروم گرفتم....

مقداری صوبت

+ ۱۴۰۲/۵/۲ | ۰۸:۲۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

یکم اوضاعم داره بهتر می‌شه.

فی‌الواقع، خودم رو مجبور به یه سری کارا کردم و جزو روتینم شدن.

و خب اینا تو دراز مدت، نتیجه‌ی خیلی خوبی میدن. :))

وضعیت خوابم وحشتناک خرابه.

یکم دارم به نسترنِ ۵، ۶ سال دیگه کمک می‌کنم..

یکم که نه، خیلی دلم تنگه واسه بچه‌ها :)

تو این مدت فقط یک‌بار دیدمشون🥲🫠

دلم واسه خودمم تنگ شده...

نمی‌دونم. یه جوری‌ام که انگار ادایی شدم.

شایدم نشدم.‌.؟ Idk.

دلم میخواد بهش بگم پاشو دوتایی بریم بیرون..

ولی خب نمیشه که آخه🚶🏻‍♀️

شاید قبول کنه‌ها، ولی یه‌جوریه کلا. خودم دوس ندارم.

زوده هنوز.

وقتی میبینم هنوز ۲ ماه مونده تا دانشگاه، واقعا خستم می‌شه. :(

میترسم کلاسام با کسایی که میخوام نیفته.. واقعا می‌ترسم.

ترم پیش خیلی خوب بوددد.

خداحافظ ماه قشنگم، خاطراتتو می‌برم همرام..

+ ۱۴۰۲/۴/۲۳ | ۲۰:۲۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

خودمونیما!

ولی من بخش بزرگی از بهترین آدمای زندگیم رو از اینجا پیدا کردم. :))))

از این فضا.

با این کلمه‌هایی که داره می‌شه ۶ سال که پشت سر هم ردیفشون می‌کنم...


+با همونی که دلم واسه صداش تنگ شده بود دو سه باری صحبت کردم و این صحبتا عجیب به جونم نشست.

باز هم دلم میخواد بشنومش ولی خب دیگه بهونه‌ای که عادی به نظر برسه نداریم فعلا. :))

نمی‌دونم، شاید هم برای اون واقعا عادی بوده باشه و نه بهونه؟


++روزای عجیبیه.. با تک تک سلول‌هام دارم بزرگ شدن رو حس می‌کنم و خب، نمیدونم. زیاد دوستش ندارم.. =)


+++گلای سبز تو رو، گرفتن از من؛

چشای سرخ به تو، نمیاد اصلا؛

نگو از اولش، همینه رسمش؛

تو رفتی باز ولی، میمونه زخمش...


++++یه فکرایی تو سرمه که فقط امیدوارم بتونم پیاده‌شون کنم...

اگه بشه واقعا خیلی خوب می‌شه. =)


+++++اسم و روز تولدت با اسم و روز تولد رفیق بابام یکیه.. و اینکه هر سال باید براش کلیپ تبریک تولد درست کنم یکی از عذابای منه...


++++++و در نهایت، بغل برای یَک یَکتون. 🫠♥️

خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com