هیچ دقت کردین که؟
بعد از سه سال، تازه داره آثار کرونا از زندگیمون پاک میشه...
بعد از سه سال، تازه داره آثار کرونا از زندگیمون پاک میشه...
چند روز پیش رفتیم دانشگاه تهران، نمایشگاه کار بود.
نمیدونم چه حکمتی توش بود ولی هر بار که دفعات قبلی قرار بود برم، کنسل میشد.
حتی همین نمایشگاه کاره، تایم اصلیش خرداد بود، عوض شد و افتاد مهر.
وقتی رسیدیم هی میخواستم چیزی حس کنم.
نمیدونم یچیزی که بهم ثابت کنه علاقهام بهش تو سال کنکور، الکی نبوده.
ولی نبود راستش.
جو عجیبیام داشت.
من علم و صنعت و امیرکبیر و تهران مرکزم قبلا رفته بودم، ولی واقعا تافتهی جدا بافته بود دانشگاه تهران.
و راستش خوشم نیومد زیاد. :)
یه آدمیو میشناسم، کثافت خالصه.
کاراش، رفتاراش، حرفاش، منبع پول درآوردنش، شخصیتش
تنها نکتهی مثبتی که داره، نخبه بودنشه و شریف خوندنش و مهاجرتش و خلاصه موفقیتهای تحصیلیش.
دانشگاه تهران دقیقا همچین حسی بهم داد که پر از آدمای این چنینیه.
آدمایی که اونجا درس بخونن/خونده باشن زیاد میشناسم و دوستامن.
اکثرا هم آدمای سالمیان واقعا
ولی نمیدونم چرا اون روز تا این حد حس منفیای گرفتم ازش.
بعدش که برگشتیم دانشگاه، تازه فهمیدم چقدر اوکیم با بچههای خودمون.
اسم دانشگاه آزاد و علافی میچسبه بهمون، ولی کثافت بودنمونو با چیزای دیگه پوشش نمیدیم حداقل.
هیچوقت از بچههای دانشگاهمون (بجز اون تعدادی که دوستامن) خوشم نیومد.
ولی یه چیزی برام روشن شده.
اول بچههای رشتهی خودمون قابل تحملن، بعد رشتههای دیگهی دانشگاهمون و آخرررششش تازه بچههای دانشگاه تهران 🙏🏼
یکی بود میگفت امیرکبیر هم جو جالبی نداره
سطح درست و غلطشو نمیدونم، ولی اون سه چهار نفری که از امیرکبیر میشناسم هم خوبن واقعا.
واقعا دلم تنگ شده بود براش
از ته ته قلبم 🥲
یه روزی خونهی امنم بود
جایی که قلبم آروم بود، بیتابی نمیکرد
مغزم آروم بود، بیستو چهاری سردرد سرویسم نمیکرد
تا وقتی پیشش بودم، خونه برام معنی نداشت
خونهی من اون بود :)
امروز قشنگ حس آخرین دیدار با کسی که خیلی دوستش داشتم و حالا عوض شده رو با تموم وجودم بلعیدم
و آره...
.
.
.
.
.
+کاش ادامه مطلب رمز داشت که بیشتر ایسگاتون میکردم :)))
++ولی حالا که تا اینجا خوندید، بذارید بگم کل متن در مورد دانشکده قبلیم بود که حالا شده واسه بچههای طراحی دوخت و کلی تغییر کرده :):
نمیدونم
یهو دلم خواست یه ماجرای عشقی عجیب غریب، با فراز و فرودای زیاد که پدرتو درمیاره داشته باشم
از اونا که جون میکَنی تموم شه، ولی دو طرف جونشون به هم وصله :)
آدم یهو نصف شب چه چیزایی دلش میخوادا!
ولش کن بچه
بیا بریم واسه خوشمزه نبودن لواشکا و آلوچههای در دسترست گریه کنیم بجای این حرفا :(:
تازه
فردا هم حسابی قراره رفع دلتنگی کنیم
خوشحال باش دختر قشنگم :))))✨️
دانشگاه دانشگاه دانشگاه
مگه واقعا چقدرررر میتونه رو زندگی آدم تاثیر بذاره؟
همهچیز عوض شده.
فاکینگ همهچیز!
اخلاقم، عقایدم، هدفم، لایف استایلم.
به دو سه سال پیش نگاه میکنم، تنها چیزی که توشون به وفووور میبینم حماقته.
قشنگ اون سیبهام که از سال کنکورش هزاااار مدل غلت خورد و هنوزم صاف واینساده.
هر روز یه چیز جدید تو خودم میبینم و پشمام میریزه.
ولی خب
چیزی که تغییر نکرده، حافظهی قوی و آدم بودنمه.
+دعام کنین.. به دعاهاتون احتیاج شدیدی دارم🫶✨️
یه دل میگه
بگم بگم
یه دلم میگه
نگم نگم
طاقت نداره
دلم دلم
بیتوووو چه کنممممم؟
چند سالی میشه که دنبال یه تغییر تاثیرگذار و پررنگم و ...؟ خیر. هیچی به هیچی.
تغییر تو شخصیتم، زندگیم، تو آدمای دور و برم، تو اتفاقات و نوع دراماها و همهچیز، اتفاق افتاده.
ولی شاید من اونقدر بیحس شدم که اینا برام اون تغییر بزرگه محسوب نمیشن.
نمیدونم دقیقا چی میخوام.
چی درسته.
چیکار باید بکنم.
و انگار منتظر یه چیزی مثل اون شبم.
۲۱ خرداد ۱۴۰۰.
اون شب یه اتفاق جدید افتاد.
یه ورق جدید که کل زندگیم بخاطرش تغییر کرد.
و در کمال تعجب، تو اون شب عجیب، هر اتفاقی که میفتاد و هر پردهای که برداشته میشد، بیشتر مطمئنم میکرد که "عه! این دقیقا همون چیزیه که میخواستم! چقدر خوشبختم من!".
از لحاظ روحی نیاز دارم به تجربهی اون حس که حتی واسه یکشب هم که شده، همهچیز بهتر از اونی که همیشه تصور میکردم پیش بره.
نمیدونم.
شاید اگه حتی همچین چیزی رو هم تجربه کنم، بعدش بازم بیحس بمونم...
واقعا نمیدونم. (:
کاش یکی یه بمبی چیزی کار میذاشت تو مغزم.
یهو بترکه و فکر و خیالام همه دود شن برن هوا.
واقعا نمیدونم چی میخوام.
+عنوان خودش یه پست شد.
هنوز باورم نمیشه که از ۳ و ۴ تیر به خوبی و خوشی گذر کردم.
۳ ام اقتصاد مهندسی و ۴ ام، آمار مهندسی و محاسبات عددی و اخلاق اسلامی رو داشتم.
و من تو طول ترم لای هیچ جزوهای رو باز نکرده بودم و سر کلاس هم گوش ندادم.🚶🏻♀️
فعلا که خوب گذشت، حالا تا ببینیم نتیجه چیه.
امتحانای بعدیم ۱۱ تحقیق در عملیات۱، ۱۴ ارزیابی کار و زمان و ۱۶ هم استاتیکه.
و اون ها رو هم هیچی نگاه نکردم و باید بشینم بکوب بخونم.
بعد دو روز گذشتن از ۴ تیر، تازه یکم سرپا شدم و تونستم بیام سر درس. :))))
قشنگ جر خوردم اون روز. :))))
اولین باره اینقدر داغون میبینمش و بله، عشق درد داره.
پسرای عاشق به طرز عجیبی قشنگن.
دل نشینن.
ولی خب چه فایده که انتخابش غلط بود و هر چقدرم گفتیم، بازم کار خودشو کرد؟
حالا خوابم نمیبره بخاطر ناراحتیش و نمیدونم چه کاری از دستم برمیاد براش.
ولی دردی که داره حس میکنه، انگار که روی قلب منم داره خنجر میکشه و میفهممش...
کاش زودتر خوب شه. دلم میگیره وقتی اینجوری پژمرده میبینمش.
دلم یه اتفاق جدید میخواد که یکم هیجان بهم بده.
این هفتهای که گذشت نسبتا خوب بود.
یعنی خب حداقل بهتر از هفتههای قبلش بود...
ولی فقط خوب بود.
هیجان نداشت.
هیجان میخوام.
یه چیزی که بابتش دست و پام یخ کنه و قلبم بیاد تو حلقم.
نمیدونم استرس بگیرم.
هرچی اصلا.
فقط از این بیحسی این چند وقت دربیام...
خستم شد از این همه آرومی اوضاع.
دلم یه چیزی، یه موضوعی میخواد که یهو مهمترین باشه برام و حواسم رو کلا به خودش پرت کنه که اینقدر نبش نکنم قبرای قدیمی رو.
حوصلهام سر رفته و وقتی حوصلهام سر میره، خطرناکترینم برای خودم و بقیه.
یه نفر رو از اون جمع صمیمی و قشنگمون حذف کردیم.
و از وقتی رفته، همهی حسای خوبم برگشتن...
یه آدم جدید هم که یه مدت اومد و فرستادمش بره هم، بعد رفتنش تازه حس کردم میتونم دوباره نفس بکشم.
عجیبه.
حداقل واسه خودم.
آخرین باری که اینجوری آدم حذف کردم و حالم خوب بود، بهار ۳ سال پیش بود.
هنوزم گاهی دلم میگیرهها.
ولی خب اینکه یه سنگینی از روی سینهات برداشته بشه، به مراتب مهمتر از دلگرفتگیه.
راستی گفتم اینجا؟ که چقدر منطقی شدم و از اون شخصیت کاملا احساسی و ضعیف فاصله گرفتم...
خیلی وقته که دیگه کسی حتی اشکم رو هم ندیده. :))
زندگی آرومه.
با دوستام همیشه لبخندام واقعیه و هنوزم بنظرم رفیق خوب، کل ماجراست.
یار میاد و میره، اونی که تا تهش میمونه و آغوشش همیشه به روت بازه، رفیقه. :)
میانترمامو دادم، دو سه تا مصاحبه کاری دعوت شدم که یا خودم نرفتم، یا اگه رفتم کنسلشون کردم.
هر ترم دانشگاه داره جدیتر میشه برام و کمتر زمان دارم واسه الکی چرخیدن.
همچنان دارم آلمانی رو تو دولینگو دنبال میکنم، تا روزی که انقدر تصمیمم جدی بشه که کلاس ثبت نام کنم و درست پیگیری کنم.
باهاش صمیمی شدم، خیلی صمیمی.
انقدری که الان چت دوممه و این رفاقت، برام بیش از حد ارزشمنده.
رفیق دوستداشتنیایه.
دلم آدم جدید نمیخواد، حداقل تو این بازهی زمانی.
محل دانشگاهم عوض شده و دیگه تو یه دانشکدهی کوچیک نیستیم.
و من متنفرم از این قضیه.
ولی خب، اعتراض هم کارمون رو به جایی نرسوند.
دلم واسه نوشتن تنگ شده بود..
خیلی زیاد.
:)
چرا درد از دست دادن، هیچوقت آروم نمیشه؟
چرا هر چقدرم بگذره، بازم میتونه باعث یه بغض گنده بشه که انگاری داره گلوت رو جر میده؟
خستهام از خودم که امروز تو دور دور و خوشگذرونی هم یهو این بغضه اومد گلومو گرفت.
من آمادهی فروپاشیام و اینو بعید میدونم کسی حتی فکر کنه بهش، چون خودم نخواستم که تا جای ممکن حرف بزنم.
بازم امنترین جایی که توش راحتم، همین وبلاگه.
فقط دو سه نفر هستن که هنوز حضورشون بهم آرامش میده.
حس میکنم خیلی جاها اضافهام.
واسه خودم حداقل، اضافهام.
دلم خیلی گرفته. خیلی.
خیلی وقته اینجا ننوشتما...
راستش الانم نمیدونم چی بگم، از کجا بگم...
از اونی که نمیدونم قراره داستانم باهاش به کجا برسه؟
از رفیقایی که هر روز بابت داشتنشون خدا رو شکر میکنم؟
از خانوادهای که تا حد خوبی کنار اومدیم باهم و کمتر همدیگه رو آزار میدیم؟
از فکرام...
تلاشم برای پیدا کردن کار ویکی درمیون ریجکت شدنشون از طرف خودم یا صاحبکار..
2:22
از رضایت تو چشمای مامان وقتی بزرگ شدنم رو حس میکنه..
از اعتمادی که کم کم محکم میشه..
از تویی که شدی یه خاطرهی سفید و سیاه، شایدم خاکستری..
و دیگه ازت خبری ندارم و پیگیر نیستم.
نمیدونم از چیا بگم
ولی دلم تنگ شده بود واسه روشن شدن ستارهام(:
روزام شلوغه و از شبهام غم میچکه.
چند هفتهای هست که شرکت رو کنکل کردم.
اول فقط مرخصی بود و بعد دیگه نشد.
ولی خب، تایمهای خالیم فرق چندانی نکرده و هنوز همونقدر شلوغم.
هنوز نمیرسم آدمهای دلخواهم رو ببینم و این بزرگترین غممه در حال حاضر.
هنوز سختمه که با کسی ارتباط بگیرم اما این فقط و فقط به خاطر خودم و ترس از آسیب دیدن و از دست دادنه.
آره. مووآنم تکمیل شده و خیلی وقته که دیگه با گذشته کاری ندارم.
حالم با خودم خوبه و زندگیم داره جلو میره.
اگه دروغ نگم، گاهی دلم تنگ میشه برای خودِ اون روزهام، لبخندام، حسهای خوبی که داشتم.
اما خب، گذراست.
۵ تا آدم پیدا کردم که هفتهای سه روز رو، از صب تا شب باهاشون میگذرونم و دیگه بعد از سه ترم، گلچین شدن از بین ۱۶ نفر. :)
این ۵ تا آدم، کساییان که اگه حتی فقط خم به ابروم بیاد، آسمون و زمین رو بهم میدوزن و خب من هم همینم در برابر اونها. :)
رفاقتای قدیمیم هنوز سر جاشونن.
محکمن.
حتی با وجود دیدار های دیر به دیر و کوتاه... .
رفاقتای مجازیم هم همینطور.
از مجازی فاصله گرفتم و چسبیدم به دنیای حقیقی.
به آدمهایی که هر روزم باهاشون میگذره.
آدمهایی که تو سه ماه تابستون، از دوریشون دیوونه شدم.
من دلم خیلی تنگ میشه واسه دوران کارشناسی.
خیلی خیلی زیاد!
دیروز روز دانشجو بود و من برای دومین سال، دانشجو بودم.
و قطعا دانشجو شدن، از بهترین اتفاقات زندگی من بود... .
من واقعا فال این لاوم با بارون. :)
بارون که میاد خوش اخلاق میشم، شیطونتر میشم، زنده میشم.
دلم میخواد بخونم و برقصم و زمین رو قشنگترین جای دنیا ببینم. :)
برعکس کسایی که اینجور مواقع میرن دنبال ماشین و اسنپ و این چیزا، من دلم میخواد همهاش پیاده برم همهجا و خیسِ خیسِ خیس بشم.
بارون دقیقا اون چیزیه که میتونه تو بدترین حالتهام هم باعث بشه بهترین ورژن خودم باشم. :))))
خلاصه که حالم خوب. (:
من همیشه دوستیهای خوب و قویای با جنس مکمل داشتم و دارم.
آدمهایی که تو زندگیم بودن و تحت عنوان دوست نبودن، نسبتاً زود از زندگیم رفتن.
اونهایی که اول دوست بودن و بعد از خطش خارج شدن و تغییر نقش دادن هم همینطور.
آدمهایی که تو زندگیمن، کساییان که به شدت برام ارزشمندن.
هر کدومشون حداقل چندین و چند جا کنارم بودن و به بهترین شکل کمکم کردن.
و خب از یه جایی به بعد، از دست دادن آدمها بیشتر از حد توانم شد و دیگه نتونستم هندل کنم.
تصمیم گرفتم تا وقتی که به یه سطحی از منطق نرسیدم که بتونم از دست دادن آدمها رو بپذیرم، دیگه کسی رو از محدودهی دوستی خارج نکنم.
آدمهایی بودن و هستن که دلم میخواسته خارج بشن از این محدوده.
ولی خب، آره.
چشمم ترسیده.
سر این مسئله آدمهایی رو از دست دادم که اگر جاش بود، شاید باز هم برمیگردوندمشون به روزهام.
امروزی که اینا رو مینویسم، عمیقاً خستهام از این حس ترس و دلم میخواد از بین ببرمش، اما میدونم که از بین بردن این حس، یه هزینهی زیادی برام داره که نمیصرفه. اینقدر نمیصرفه که حتی فکر بهش هم اذیتم میکنه.
و اینکه خب فکر نکنم لازم باشه بگم که هزینه قطعا منظورم مادی و پول نیست.
هی دستم میاد بنویسه
هی حرفی ندارم
اتفاقات این روزام خیلی درهم برهمن..
اورثینکام داره زیاد میشه دوباره
نمیدونم راهی که در پیش گرفتم تهش چیه
مغزم خیلی شلوغه، خیلی زیاد
کارای عجیب میکنم، حرفای عجیب میزنم.
اعصابم تو در و دیواره.
نمیدونم چند چندم با این زندگی، واقعا نمیدونم
پوووف.
نمیدونم در نهایتِ این ۴ سال چی در انتظارمه
ولی
این روزامو دوست دارم
آدمایی که باهاشون وقت میگذرونم رو دوست دارم
اتفاقات زندگیم رو دوست دارم
پستی بلندیایی که بهم ثابت میکنن کیا چقدر به من و زندگی من تعلق دارن رو دوست دارم
من دارم لذت میبرم از این زندگی :)
دانشکدهی صنایع تهران جنوب، همون جایی که زیاد خوشحال نبودم بابت رفتن توش، داره خیلی چیزا بهم میده
خیلی چیزایی که مثل یه پاککن قوی، میتونن گذشته رو از ذهنم پاک کنن و بهم یه زندگی کاملا جدید بدن...
خوشالم :) همین :)
فقط اومدم بگم که انتخاب واحدم شاهکار شده و از چهارشنبه قراره برم دانشگاه.
سه روز دانشگاه، سه روز شرکت.
جمعه هم برنامه فقط سریاله. 🤭✨️
و این دقیقا خودِ زندگیهههه.
نمیدونم چی در انتظارمه.
آینده مبهمه و بیشتر از همیشه بابتش نگرانم.
باید اعتراف کنم با اینکه واقعا مهاجرت رو میخوام، اما ازش هم میترسم.
امروز میگفت اگه میخوای بری، الان برو.
واینستا تا ارشدت و ۴ سال از عمرتم حروم کن.
میگفت اگه الان نری، چمیدونی؟ شاید این وسط ازدواجم کردی و کلا همهچی کنسل شد.
من واقعا میترسم از ادامهی راه.
میترسم از علاقهای که داره توم شکل میگیره.
هیچ ایدهای ندارم.
مامان تو این راه کمکم نمیکنه.
بابا اگرم کمک کنه، الان نمیکنه. چندین سال دیگه میکنه که خودشم بتونه بیاد.
تنهام.
مقابل کسایی که جدیم نمیگیرن.
مقابل کسایی که میخوان با خندیدن و تمسخر و تخریب، منصرفم کنن.
چون میدونن در نهایت هر غلطی که بخوام میکنم.
دیر و زود داره، سوخت و سوزم داره، ولی نشد نداره.
گفت یکم بری رو مخ بابات اوکی میده.
میدونم اوکی میده ولی چی جوابشو بدم وقتی امشب سر شام میگه اگه بری، ممکنه دیگه هیچوقت ما رو نبینی؟
چیکار کنم وقتی میدونم با رفتنم، تو ۴۲ سالگی میشه ۱۰۰ سالش؟
اصلا اونجا چیکار کنم وقتی مامانم نیست که هر روز ببوسمش و انرژی بگیرم؟
دارم میمیرم و نمیتونم با کسی راجع بهش حرف بزنم.
حتی دوستام.
چه کاری درسته؟ چه کاری غلطه؟
چند روزیه میرم شرکت پیش بابا.
بالاخره باید از به جایی شروع کرد دیگه؟
زبان رو فعلا تا آخر شهریور کنسل کردم که خودم بشینم بخونم و بعد یه راست برم واسه دورهی آیلتس ثبت نام کنم...
روزام مفیدتر شدن.
خواب شبم داره درست میشه ولی نه هنوز کامل.
و در کل، زندگیم افتاده رو یه دور روتین و آروم...
و خب عادت ندارم بهش، نمیدونمم که خوبه یا بد.
فعلا آروم گرفتم....
یکم اوضاعم داره بهتر میشه.
فیالواقع، خودم رو مجبور به یه سری کارا کردم و جزو روتینم شدن.
و خب اینا تو دراز مدت، نتیجهی خیلی خوبی میدن. :))
وضعیت خوابم وحشتناک خرابه.
یکم دارم به نسترنِ ۵، ۶ سال دیگه کمک میکنم..
یکم که نه، خیلی دلم تنگه واسه بچهها :)
تو این مدت فقط یکبار دیدمشون🥲🫠
دلم واسه خودمم تنگ شده...
نمیدونم. یه جوریام که انگار ادایی شدم.
شایدم نشدم..؟ Idk.
دلم میخواد بهش بگم پاشو دوتایی بریم بیرون..
ولی خب نمیشه که آخه🚶🏻♀️
شاید قبول کنهها، ولی یهجوریه کلا. خودم دوس ندارم.
زوده هنوز.
وقتی میبینم هنوز ۲ ماه مونده تا دانشگاه، واقعا خستم میشه. :(
میترسم کلاسام با کسایی که میخوام نیفته.. واقعا میترسم.
ترم پیش خیلی خوب بوددد.
خودمونیما!
ولی من بخش بزرگی از بهترین آدمای زندگیم رو از اینجا پیدا کردم. :))))
از این فضا.
با این کلمههایی که داره میشه ۶ سال که پشت سر هم ردیفشون میکنم...
+با همونی که دلم واسه صداش تنگ شده بود دو سه باری صحبت کردم و این صحبتا عجیب به جونم نشست.
باز هم دلم میخواد بشنومش ولی خب دیگه بهونهای که عادی به نظر برسه نداریم فعلا. :))
نمیدونم، شاید هم برای اون واقعا عادی بوده باشه و نه بهونه؟
++روزای عجیبیه.. با تک تک سلولهام دارم بزرگ شدن رو حس میکنم و خب، نمیدونم. زیاد دوستش ندارم.. =)
+++گلای سبز تو رو، گرفتن از من؛
چشای سرخ به تو، نمیاد اصلا؛
نگو از اولش، همینه رسمش؛
تو رفتی باز ولی، میمونه زخمش...
++++یه فکرایی تو سرمه که فقط امیدوارم بتونم پیادهشون کنم...
اگه بشه واقعا خیلی خوب میشه. =)
+++++اسم و روز تولدت با اسم و روز تولد رفیق بابام یکیه.. و اینکه هر سال باید براش کلیپ تبریک تولد درست کنم یکی از عذابای منه...
++++++و در نهایت، بغل برای یَک یَکتون. 🫠♥️
میخوام شروع کنم یه قضیهای رو.
اما نمیخوام چیزی بگم در موردش...
امروز اولین قدم رو براش برداشتم.
باید جدی پیگیری کنمش.
شاید بشه یه هدفگذاری بلند مدت اسمشو بذاریم. :)
این روزا؟
خسته، دلتنگ، بیحوصله، کمی عصبی، پژمرده و شاید تو بدترین وضعیت خودمم.
و اصلیترین دلیلش هم ندیدن دوستامه:)).
امروز تازه شد ۸ روز که دیگه بچههای دانشگاه رو ندیدم. بقیهی دوستامم که حداقل یک ماه میشه ندیدمشون...
نمیدونم چجوری قراره دووم بیارم جدی. =)
تازه ویدیوکال و چت و اینام بوده تو این ۸ روز و وضعیت اینه. هعی.
+چند روز پیش بعد از شاید بیشتر از یکسال، رفتم ناشناس یه نفر.
هم به قصد کرمریزی و از روی حوصله سر رفتن، هم خوب کردن حالش.
و خب میدونید؟ با طرف بدترین دعواها رو کرده بودم. :))
وقتی فهمید کی پشت اون ربات نشسته و بهش گفته "دوستاتو بیخیال، آیم هیر"، تا یکساعت داشت میگفت پشمام. :))
نمیدونم این کارم درسته یا نه، ولی کنار آدما بودن تو سختیاشون، آرامش خوبی میده بهم. حتی اگه اون آدمه دشمنم محسوب بشه.
++نمیدونم چجوری بگم. ولی من هنوزم خیلی آره. فقط دیگه قبول کردم که نه.
+++پریروز که از خواب بیدار شدم، یه میسکال داشتم. از همونی که فکر نمیکردم تابستون حتی باهاش صحبتی داشته باشم. دوباره که زنگ زدم ریجکت کرد ولی تا شبش چت کردیم. دلم میخواست صداشو بشنوم، حیف شد.
++++ساعت خوابم دوباره خیلی به هم ریخته. ۶ صبح تازه به زور میخوابم.
بیشتر از ۱ ساله که خواب درستی ندارم و واقعا خستمه از این وضعیت. درستم نمیشه.
+++++نمیدونم چرا حرفام داره تموم نمیشه ولی شما بدونید که این پست رو فقط جهت تخلیهی ذهنی نوشتم و نصیحت نمیخوام.🚶🏻♀️🤍
امروز روز آخر ترم۲ بود.
بعد از امتحان بیرون رفتیم و بستنی خوردیم و بازی هم کردیم.
از ترم۲ هرچی بگم کم گفتم:).
دوسش داشتم. خیلی!
تابستون پرباری خواهم داشت.
هم میرم سرکار با بابا، هم دوره های ترید رو شرکت میکنم.
این تابستون کار زیاد دارم:).
یه عالمه کتاب صوتی که چندین بار شروع کردم و نصفه موندن هم هستن که باید گوش بدم.
پارسال این موقع، دو روز قبل از کنکورم بود.
خوشحالم که تموم شد و امیدوارم هر کدوم از شما هم که امسال داریدش، خوب بگذرونیدش و از شرش خلاص بشید:).
در حال حاضر مودم اینجوریه که میخوام از کل دشمنان اسلام انتگرال بگیرم و بعد با استفاده از روش گاوس، نگاشت خطی مس رو ثابت کنم و سعی کنم اهمیت نرم افزار کتیا رو تو اقتصاد خرد و کلان درک کنم و فلوچارتش رو رسم کنم و با ذکر تابع مصرف، الگوریتمش رو سمت راست شکلم بنویسم.
چیزی نیست.
فقط تو دو روز گذشته امتحان علم مواد، جبر خطی و ریاضی۲ رو دادم و الانم دارم اقتصاد۲ میخونم که تا ساعاتی دیگه آخرین امتحانم رو بدم و خلاص.