یه نفر رو از اون جمع صمیمی و قشنگمون حذف کردیم.

و از وقتی رفته، همه‌ی حسای خوبم برگشتن...

یه آدم جدید هم که یه مدت اومد و فرستادمش بره هم، بعد رفتنش تازه حس کردم می‌تونم دوباره نفس بکشم.

عجیبه.

حداقل واسه خودم.

آخرین باری که اینجوری آدم حذف کردم و حالم خوب بود، بهار ۳ سال پیش بود.

هنوزم گاهی دلم میگیره‌ها.

ولی خب اینکه یه سنگینی از روی سینه‌ات برداشته بشه، به مراتب مهم‌تر از دل‌گرفتگیه‌.

راستی گفتم اینجا؟ که چقدر منطقی شدم و از اون شخصیت کاملا احساسی و ضعیف فاصله گرفتم...

خیلی وقته که دیگه کسی حتی اشکم رو هم ندیده. :))

زندگی آرومه.

با دوستام همیشه لبخندام واقعیه و هنوزم بنظرم رفیق خوب، کل ماجراست.

یار میاد و میره، اونی که تا تهش میمونه و آغوشش همیشه به روت بازه، رفیقه. :)

میانترمامو دادم، دو سه تا مصاحبه کاری دعوت شدم که یا خودم نرفتم، یا اگه رفتم کنسلشون کردم.

هر ترم دانشگاه داره جدی‌تر میشه برام و کمتر زمان دارم واسه الکی چرخیدن.

همچنان دارم آلمانی رو تو دولینگو دنبال می‌کنم، تا روزی که انقدر تصمیمم جدی بشه که کلاس ثبت نام کنم و درست پیگیری کنم.

باهاش صمیمی شدم، خیلی صمیمی‌.

انقدری که الان چت دوممه و این رفاقت، برام بیش از حد ارزشمنده.

رفیق دوست‌داشتنی‌ایه.

دلم آدم جدید نمیخواد، حداقل تو این بازه‌ی زمانی.

محل دانشگاهم عوض شده و دیگه تو یه دانشکده‌ی کوچیک نیستیم.

و من متنفرم از این قضیه.

ولی خب، اعتراض هم کارمون رو به جایی نرسوند.

دلم واسه نوشتن تنگ شده بود..

خیلی زیاد.

:)