چرا درد از دست دادن، هیچوقت آروم نمی‌شه؟

چرا هر چقدرم بگذره، بازم می‌تونه باعث یه بغض گنده بشه که انگاری داره گلوت رو جر می‌ده؟

خسته‌ام از خودم که امروز تو دور دور و خوش‌گذرونی هم یهو این بغضه اومد گلومو گرفت.

من آماده‌ی فروپاشی‌ام و اینو بعید میدونم کسی حتی فکر کنه بهش، چون خودم نخواستم که تا جای ممکن حرف بزنم.

بازم امن‌ترین جایی که توش راحتم، همین وبلاگه.

فقط دو سه نفر هستن که هنوز حضورشون بهم آرامش میده.

حس می‌کنم خیلی جاها اضافه‌ام.

واسه خودم حداقل، اضافه‌ام.

دلم خیلی گرفته. خیلی.