نمی‌دونم چی در انتظارمه.

آینده مبهمه و بیشتر از همیشه بابتش نگرانم.

باید اعتراف کنم با اینکه واقعا مهاجرت رو میخوام، اما ازش هم می‌ترسم.

امروز می‌گفت اگه میخوای بری، الان برو.

واینستا تا ارشدت و ۴ سال از عمرتم حروم کن.

می‌گفت اگه الان نری، چمیدونی؟ شاید این وسط ازدواجم کردی و کلا همه‌چی کنسل شد.

من واقعا می‌ترسم از ادامه‌ی راه.

می‌ترسم از علاقه‌ای که داره توم شکل میگیره.

هیچ ایده‌ای ندارم.

مامان تو این راه کمکم نمی‌کنه.

بابا اگرم کمک کنه، الان نمی‌کنه. چندین سال دیگه می‌کنه که خودشم بتونه بیاد.

تنهام.

مقابل کسایی که جدیم نمیگیرن.

مقابل کسایی که میخوان با خندیدن و تمسخر و تخریب، منصرفم کنن.

چون میدونن در نهایت هر غلطی که بخوام میکنم.

دیر و زود داره، سوخت و سوزم داره، ولی نشد نداره.

گفت یکم بری رو مخ بابات اوکی میده.

میدونم اوکی میده ولی چی جوابشو بدم وقتی امشب سر شام میگه اگه بری، ممکنه دیگه هیچوقت ما رو نبینی؟

چیکار کنم وقتی میدونم با رفتنم، تو ۴۲ سالگی میشه ۱۰۰ سالش؟

اصلا اونجا چیکار کنم وقتی مامانم نیست که هر روز ببوسمش و انرژی بگیرم؟

دارم میمیرم و نمیتونم با کسی راجع بهش حرف بزنم.

حتی دوستام.

چه کاری درسته؟ چه کاری غلطه؟