تو چشمای تو میدیدم، تموم آرزوهامو...
+
۱۴۰۲/۱۱/۸ | ۰۲:۲۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ
خیلی وقته اینجا ننوشتما...
راستش الانم نمیدونم چی بگم، از کجا بگم...
از اونی که نمیدونم قراره داستانم باهاش به کجا برسه؟
از رفیقایی که هر روز بابت داشتنشون خدا رو شکر میکنم؟
از خانوادهای که تا حد خوبی کنار اومدیم باهم و کمتر همدیگه رو آزار میدیم؟
از فکرام...
تلاشم برای پیدا کردن کار ویکی درمیون ریجکت شدنشون از طرف خودم یا صاحبکار..
2:22
از رضایت تو چشمای مامان وقتی بزرگ شدنم رو حس میکنه..
از اعتمادی که کم کم محکم میشه..
از تویی که شدی یه خاطرهی سفید و سیاه، شایدم خاکستری..
و دیگه ازت خبری ندارم و پیگیر نیستم.
نمیدونم از چیا بگم
ولی دلم تنگ شده بود واسه روشن شدن ستارهام(: