پشمام ریخته از این زندگی...

شب میخوابی صبح پا میشی میبینی یکی از خوش‌قلب‌ترین آدمای دورت تو جوونی سکته مغزی کرده و لال و یه سمتش کامل فلج شده...

شب میخوابی و صبح میبینی اون آدم ساکته‌ی زندگیت تا خرخره درگیرته و حتی روحتم خبر نداشته...

شب هزارتا فکر و ایده داری و صبح؟ روزمره‌ی خالص

شب یه دنیا غم داری و صبح سرزنده‌ترین آدم روی کره‌ی زمینی..

نمیدونم بخندم؟ گریه کنم؟ بشینم و فقط تماشا کنم؟

نمیدونم!

کاش زودتر skip کنیم از این مرحله، شاید یه ذره همه‌چیز طبیعی‌تر شه...