به عشق تو، زنده بودم، منو کشتی...

+ ۱۴۰۳/۳/۱۲ | ۰۲:۵۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

اولین باره اینقدر داغون میبینمش و بله، عشق درد داره.

پسرای عاشق به طرز عجیبی قشنگن.

دل نشینن.

ولی خب چه فایده که انتخابش غلط بود و هر چقدرم گفتیم، بازم کار خودشو کرد؟

حالا خوابم نمیبره بخاطر ناراحتیش و نمیدونم چه کاری از دستم برمیاد براش.

ولی دردی که داره حس میکنه، انگار که روی قلب منم داره خنجر میکشه و میفهممش...

کاش زودتر خوب شه. دلم میگیره وقتی اینجوری پژمرده میبینمش.

شایدم چند روز دیگه عاشق بشم فوری‌‌‌...!

+ ۱۴۰۳/۳/۴ | ۲۳:۱۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دلم یه اتفاق جدید میخواد که یکم هیجان بهم بده.

این هفته‌ای که گذشت نسبتا خوب بود.

یعنی خب حداقل بهتر از هفته‌های قبلش بود...

ولی فقط خوب بود.

هیجان نداشت.

هیجان میخوام.

یه چیزی که بابتش دست و پام یخ کنه و قلبم بیاد تو حلقم.

نمی‌دونم استرس بگیرم.

هرچی اصلا.

فقط از این بی‌حسی این چند وقت دربیام...

خستم شد از این همه آرومی اوضاع.

دلم یه چیزی، یه موضوعی میخواد که یهو مهمترین باشه برام و حواسم رو کلا به خودش پرت کنه که اینقدر نبش نکنم قبرای قدیمی رو.

حوصله‌ام سر رفته و وقتی حوصله‌ام سر میره، خطرناک‌ترینم برای خودم و بقیه.

خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com