قدرتمندترین
هیچکس
مطلقا هیچکس
به اندازهی تو
نمیتونه اشکم رو انقدر راحت دربیاره
یا برعکس
خندهی از ته دل روی لبم بسازه
این یه حقیقته که تو این مورد
تو
قدرتمندترینی...
شب آخر - حامیم
هیچکس
مطلقا هیچکس
به اندازهی تو
نمیتونه اشکم رو انقدر راحت دربیاره
یا برعکس
خندهی از ته دل روی لبم بسازه
این یه حقیقته که تو این مورد
تو
قدرتمندترینی...
شب آخر - حامیم
آدمای درست، تو جای غلط، باعث میشن همهچی غلط بنظر برسه...
حتی اون آدمای درست.
بیاید غلط نباشیم.
آدم اشتباههای زندگی هم نباشیم و اشتباههای قبلیا رو تکرار نکنیم.
زندگی رو سخت نگیریم.. همهچی میگذره. همهچی!
شهر حسود-علی زندوکیلی
فقط همیشه سعی کردم انقدری محکم باشم که همهی کسایی که بهم نزدیکن یا دورن، دوستن یا دشمن، بتونن بهم تکیه بدن و همیشه خواستم که اون آدم امنه باشم.
شاید همیشه موفق نبودم، اما از عملکردم راضیام.
اگه وقتی، جایی شکستم، با کمک هم که شده پا شدم.
آسون نبود ولی گذشت.
این وسط، قضاوتا و دریوری شنیدنا هم همیشه هست و اصلا نمک زندگیه.
کاشکی سر شام تلویزیون خرد و خاکشیر بشه، منم کر و کور بشم، ولی نزنن نجلا و صداش نیاد تو اتاق.
نمیخوام دقیقا وقتی به تسلط رسیدم، دوباره فکرم درگیر بشه.
پوووف.
بیتو مثِ همه، همه روزام
اگه دیدی غرقتم، نجاتم نده
بذار غرق شم اصن نمیترسم ازش...!
#مهرشاد
#هیرا
تو فرمول F=ma ، برآیند نیروها با جرم و شتاب رابطهی مستقیم داره.
یعنی اگه غصه های جرم تلنبار بشن رو هم، نیرو هم غمباد میگیره و بغض تو گلوش گنده میشه.
اگه شتاب بیحال بشه و دیگه تغییری نکنه، نیرو هم حسش از بین میره و دیگه کاری نمیکنه.
ولی برعکسم میتونن باشن.
مثلا اگه نیرو بیاد شادی کنه، برقصه، قطعا جرم یا شتاب، اونی که تو اون موقعیت خاص خوش اخلاق تره و اخماش بازه و ثابت نیست، همراهش تغییرای مثبت میکنه و اونم شاد میشه.
میدونی چی میخوام بگم؟
میخوام بگم اینا دوتا متغیرن توی یه فرمول سادهی فیزیک، در مورد نیرو و حرکت، اما بی نهایت شبیه من و توعن.
آره میدونم؛
من یه آدمم، تو هم یه آدمی، حال من رابطهی مستقیم داره با حال تو، رفتار تو، اخلاق تو.
در واقع من اون F ام، برآیندی از حال و احوال و رفتار تو.
که وقتی تو میای جلوم، همه چیزم دیگه به تو بستگی داره.
1400.09.11
1:54 a.m.
بیاین یکم براتون حرف بزنم :))
از امروزی که یادآور خاطره های قشنگی بود.. امروزی که تولد علیرضا طلیسچی، خوانندهی محبوب سابق من بود.
از این روزایی که جدیتر دارم درسهام رو دنبال میکنم، محکمتر و ایراد هام رو دارم میبینم و تا جای ممکن هرکار از دستم بربیاد برای رفعشون انجام میدم.
از پاییزی که اومده و غم و غصه هایی که تبدیل شدن به حیوون باوفا و رفتن توی وجود من و اعصاب خرابم رو خرابتر کردن.
از پاییزی که قراره قشنگتر از هرسال بگذره.
از سالگردی که چیزی بهش نمونده.
از تولدایی که ۴ و ۸ روز مونده بهشون.
از نسترنی که احیا شده و حالش بهتره.
از زندگیای که شخمی بودنش رو هر روز بیشتر میکنه تو چشممون.
از قشنگیای چشماش.
از بوی ماه مهر.
از واکسنی که هنوز نزدم.
از بودن بابام.
از بغل مامانم.
از رو مخیای سامان.
از شیطنتای بارانا.
از قشنگی چشمای مامان بزرگم.
از مهربونی کلام بابا بزرگم.
از بزرگی قلب اون یکی مامان بزرگم.
از محکم بودن اون یکی بابا بزرگم.
از خالهای که هیچی ازش نمونده.
از عمویی که بدم میاد اسمش رو به زبون بیارم.
از داییای که داره له میکنه خودشو.
از عمهای که تو ۳۵ سالگی دارم میبینم پیر شدنش رو.
از اون بکی خاله و پسراش.
از سر ب سرم گذاشتنای شوهرخاله.
از منی که دیگه من نیست.
از منی که هرشب اشک تو چشمشه ولی نه از دلتنگی، از ترس از آینده.
خیلی حرف دارم که بزنم.
خیلی زیاد.
ولی خب همینقدرم که گفتم زیاده.
نمیدونم خوندین یا نه ولی فاقد محتواست و کاملا تیتر موضوعات این روزای زندگیمه.
همزمان با خسته شدنم، از کار افتاد.
همزمان با کم شدنم، ضعیف شد.
همزمان با تموم شدنم، عمرش به پایان رسید..
میدونم که هیچ موقعِ دیگهای زنده نمیشه، ولی کاش مراسم ترحیمش خوب برگزار بشه، حداقل به یاد من.
دوستش داشتم، دوستش داشته باش، حتی سنگ قبری که هیچوقت نمیتونم ببینمش رو.
#گلایههاییبابوینارنجی
#رادیو_نیمهشب