امروز یه توییتی خوندم و حقیقتا ترسیدم.

دختره شات گذاشته بود از منشن(کامنتای) پسره ، که آرزو کرده بود برای ۹۹.۹.۹ ببیندش و بغلش کنه ، یه جای دیگه هم گفته بود که از مرگ خیلی میترسه!

وقتی دختره این توییت رو گذاشته بود ، پسره دیگه تو این دنیا نبود.

دقیقا همون لحظه با آیدا ، رفیقم قهر بودم ، قهرمون به دقیقه نکشید :))

از ۹۹.۹.۹ تا حالا ۱۴۰۰.۲.۲۳ ، نهایتا پنج ماهه.

کمه نه؟

یه بارم معلم فیزیکمون با گریه اومد سر کلاس مجازی ، علتش رو که جویا شدیم ، فهمیدیم چندنفر از اکیپشون تصادف کردن تو راه شمال و فوت شدن و یکیشونم فلج کامل.

سفری که قرار بود بهترین لحظات باشه واسشون ، شد بدترین.

بعد گفت که یکیشون چقدر ذوق داشته بینیش رو عمل کرده و حالا کراشش میپسندتش ، میگفت وقتی کراش دختره فهمیده بقدری ناراحت شده که گریه اش هم گرفته :)


خلاصه ی کلام؛ لحظاتتون رو زهر همدیگه نکنین ، حادثه خبر نمیکنه(:


تازه از بیمارستان آورده بودنش خونه

رفتیم ملاقاتش

هذیون میگفت

خواب و بیدار بود هی عصاشو تکون میداد ، انگار که داره درازکش ، یه مسافتی رو میدوه

حالشو که دیدم نتونستم تحمل کنم ، سرش رو بوس کردم و اشکم چکید..

بعدش همه سرزنشم کردن بابت این بوسه 

بخاطر کرونا و آلودگی های بیمارستان :)

بعدا که فوت شد فهمیدم ، اون بوسه شیرین ترین بود(: