نمیدونم چی مناسبه..
دلم خیلی گریه میخواد ولی خب قرار نیست بازم بشکنم.
دارم تا کمر میرم تو گُه و حواسم نیست. ادامه میدم.
به کسی توضیحی نمیدم.
مهربونم اما حرف نمیزنم.
مبهمتر مینویسم.
آدما رو زیرنظر میگیرم.
خوش میگذرونم.
بزرگ شدم.
دایرهی امنم کوچیکتر از همیشه شده.
یه غریبه ۳ نصف شب میگفت "ملت انقدری واسه دوستدخترشون وقت نمیذارن که من واسه تویی که نمیشناسمت نگرانم"
شبا خواب ندارم.
ورزش میکنم.
غذام کم شده.
با داداشم رفیقتر شدم.
بیشتر از قبل حرص میخورم برای مامان و بابام و نگرانم.
دور شدم از همه.
از خدا.. :)
شدم اونی که نبودم. نمیخواستم باشم.
اعتماد برام معنی نداره.
دیگه مزاحم کسایی که نمیخوان ببیننم نمیشم. حتی اگه بمیرم.
عذاب وجدان داره خفهام میکنه.
کتاب خوندنو شروع کردم.
قسمت آخر هری پاتر رو دیدم.
از استرس برای نتایج فرار میکنم.
گریه نمیکنم مگر وقتی که تنهام.
کسی نباید شکستنم رو ببینه. :)
نمینویسم.
حرومخوری نمیکنم.
میخواد نزدیکم بشه اما نمیتونم.
من با این حال و احوالات آشنا نیستم. :)
اما دچارشونم..
از ۳۶۶ روز پیش...
۳۶۶ روز پیشی که غمی اومد تو دلم که دیگه هیچوقت نرفت.
و هیچکس نفهمید که از اون روز بود شروع این غم.
تاریخا رو حفظم.
کاش بتونم آلزایمر بگیرم.
اینجوری شاید همهچیز یه جور دیگهای شد.
راستی بیشتر از همیشه با رایحهی رمان هبوط همزاد پنداری میکنم :))