هجده سال و ده ماه.
یادم رفت به رسم هر ماه بنویسم. شاید چون تقویم گوشیم اون بالا ننوشته بود که نهمه و دلیل حال بد دیشبم اینه...
مثل همهی دوشنبههای دیگهام، تا خرخره شلوغ بودم و خسته.
امروز روز نسبتا خوبی بود برام.
بعد از فعال بودن تو کلاس اول صبح اقتصاد، با هفتتا از دخترا رفتیم انقلاب.
گشتیم. کتاب خریدم. از هم جدا شدیم و یه سری رفتن لمیز و ما رفتیم شیلا.
خیلی زیاد راه رفتم. انقدری که پاهام واقعا درد میکنه. با کلی استرس که کلاس فیزیک دیر نشه، ناهارمون رو خوردیم و برگشتیم دانشکده.
امروز انتگرال رو یاد گرفتم و باید بگم واقعا دوستش دارم! :))
به طرز وحشتناکی گوگولی و بانمکه.
سر کلاس فیزیک هم با اینکه شدیدا خوابم میومد و خمیازه های پی در پی داشتم، ولی فعال بودم و درس رو خوب فهمیدم.🤌
بعدی ادبیات بود. میدونید که میمیرم واسه این زنگ دیگه؟🙂
ازم درس پرسید و کامل جواب دادم. خاشحالام. ^--^
کتابی که قرار شد ارائه بدم هم "سووشون" از بانو سیمین دانشور هستش.
بعدشم رفتم مهمونی و تامام.
بهزور چشمام بازه. فردا کلاس کیکپزی میخوام برم و دانشگاه ندارم.
باید کم کم جزوههام رو مرتب کنم و پاکنویس کنم تا بیشتر از این تلنبار نشدن...
تو دهمین ماه از هجده سالگیم باید بگم "خوبم و دلتنگترینم و بیدفاعترینم و بیاهمیتترین".
گاهی که نه.. همیشه به خودم شک میکنم که شاید فقط یه توهمه که خیلی بزرگش کردم؟ ولی بلافاصله یه اتفاق میفته که بهم ثابت کنه ریشهایتر از این حرفهاست...