ترس؟ نه. اعتماد ندارم.
حس و حال هیچی رو ندارم:).
خنثیام.
انقدر غم و ناراحتی دارم، که دیگه جا برای بیشترش ندارم.
دلم میخواد برم. محو شم یه مدت. از همهجا.
ولی راستش دلتنگی نمیذاره.
من عزیزترین آدمای زندگیم رو این روزا تو تلگرام دارم:).
استیو حرف قشنگی میزنه همیشه در این مورد.
میگه لعنت به مجازی. =))
بینهایت خستهام.
نمیدونم از چی.
از کجا.
شایدم میدونم و نمیخوام به روی خودم بیارم...
به جایی رسیدم که دیگه حس و حال دست و پا زدن ندارم.
میبینم قلبم داره جر میخورهها.. ولی میگم "هرچی شد، شد".
حرفام میرسن به نتیجه:).
تهش همونی میشه و اتفاق میفته که میگم. همیشه.
ولی دیگه حال تلاش کردن ندارم.
یخم.
سردم.
گرمایی که باید داشته باشم رو، وقتی خواب بودم انگار یکی دزدیده.
نیست. تلاش میکنم باشه. و در نهایت این تلاشم منجر میشه به بیچاره شدنم.
نمیخوام بیچاره باشم.
پس تلاشم رو کم میکنم.
دیگه حتی حال اورثینک هم ندارم.
فقط میدونم به هیچی اعتماد ندارم. مطلقا هیچی.
امیدوارم یه روز این خستگیا تموم بشن و خستگیای بهتری بیاد به جاشون :"✌