بیخبری سخته.. خیلی سخته..
دارم دیوونه میشم که اینقدر بیخبرم از همه...
بیخبری سخته.. خیلی سخته..
دارم دیوونه میشم که اینقدر بیخبرم از همه...
اونجا که شاهین میگه
+باز با من اشتباه کن.
زندگی خود را تباه کن.
-باز با تو اشتباه میکنیم.
زندگی خود را تباه میکنیم.
بله. به نت ملی هم سلام میکنیم.
تا حالا قطع بود، الان ملی شده...
خب. مهسا امینی هم رفت.
کی نوبت من و شما میشه؟
تولدت مبارک وبلاگ قشنگم :)
مرسی که سنگ صبورمی و هرچی چیز جدید میآد و دورت میکنه ازم، بازم سر جات موندی...!
بمونی برام!
آدمای درست، تو جای غلط، باعث میشن همهچی غلط بنظر برسه...
حتی اون آدمای درست.
بیاید غلط نباشیم.
آدم اشتباههای زندگی هم نباشیم و اشتباههای قبلیا رو تکرار نکنیم.
زندگی رو سخت نگیریم.. همهچی میگذره. همهچی!
شهر حسود-علی زندوکیلی
آخرین باری که اینجوری اشک ریختم فک کنم مربوطه به ۴، ۵ سال پیش، زمانی که دلتنگ حرم امام رضا بودم...
این روزا دلم بدجوری کربلا میخواد و انگار قرار نیست حالا حالاها قسمتم بشه..
خوش به حالتون اگه زائرید. التماس دعا. (:
آتیش زیر خاکستر رو دیدین؟
هی خاکستره.. هی فک میکنی خاموشه، خاکه.
ولی یه باد که میخوره چنان داغ و قرمز میشه که...
منم چند وقت یبار یه باد میخوره بهم.. دوباره شعلهور میشم.
دوباره میسوزم. آتیش میگیرم.
کاش یکی بیاد آب بپاشه رو این خاکسترا.
خاکایی که من ریختم بس نیست. فایده نداره.
هنوزم این خاکسترای کوفتی شعله میگیرن.
تو اون روزای اول، هنوز منو درست حسابی نمیشناخت.
ولی خب مهربون بود. مخصوصا که یکی دو باری در حد چندتا پیام صحبت کرده بودیم..
یه بار بهم گفت "ببین نمیشناسمت، اصلا نمیدونم از کجا اومدی یهو ولی ازت یه حس آرامشی میگیرم که دوست داشتنیه. قابل توصیف نیست ولی میخوام بگم خوشحالم که اینجایی".
چند بار خواستم زبون باز کنم و بگم "درسته غریبهام. منم نمیشناسمت. اما غریبهی آشناییام. حس خوبت بیدلیل نیست".
ولی خب دهنم رو بستم و گذاشتم زمان بگذره...
الان خیلی وقته کنارمه. هنوزم نمیدونه. هنوزم نمیخوام بگم.
ولی جزو آدماییه که هر چند زیاد نشناسمشون یا ارتباط خاصی نداشته باشیم، اما دلم نمیخواد از دست بدمش.
حتی هنوزم نمیدونه تاریخ تولدش رو از کجا فهمیدم. (:
بعضی از آدما، اصلا فرق میکنن. مال این دنیا نیستن. مستقیم از بهشت میان.
اون قطعا یکی از هموناست.
هرچی بیشتر میگذره، بیشتر میفهمم خدا چقدر دوسم داره...
دمت گرم. مشتیای هستی واسه خودتا :)))))))
امروز واقعا بد بود.
از جَوون مرگ شدن فامیلمون بگیر تا سردردای بیپایانم و حال بد دیشبم و سفر اجباری و یهویی دو روزه، بخاطر مراسم خاکسپاری اون مرحوم.
همهچی خوب شده.
زندگیم رواله.
فقط هر ماه، موعدش که میرسه، بدنم یادم میندازه که باید حالم بد بشه به خاطر یه اتفاق بد تو گذشته که الان دیگه اهمیتی نداره برام.
باید درستش کنم اینم...
زندگی هنوز قشنگیای خودشو داره.
فردا، از همین دقایق ابتداییاش قشنگ شروع شد، با بستنی. =)
آره خلاصه.
امشب؟ حال چند نفرو خوب کردم. دعوا کردم. با دوستام رفتم بیرون و با دوتا آدم جدید آشنا شدم. شنیدم "نسترن هم لاغر شده و هم قد کشیده". یه دوست اومد و یه عالمه حرف زد و کلی کمکم کرد تو مشخص شدن راهم.
امروز حس کردم قویتر شدم.
قویتر و دیوونهتر.
دوباره برگشتم به دورانی که مشاوره روابط میدادم.
درست نیست چون تخصصشو ندارم، درسشو نخوندم و مدل آدم به آدم فرق میکنه و من هنوز اونقدری آدم ندیدم!
اما ۹۰ درصد اتفاقایی که دور و برم واسه دوستام میفته رو من قبلا تجربه کردم یا شبیهش رو دیدم.
راضی نیستم.
من اگه خیلی بلد بودم رابطه خودمو نجات میدادم ..
هرچند که همیشه روابط خودم پیچیدگیاش از اینا خیلی بیشتر بود.😂
ولی نمیتونمم سکوت کنم و ببینم دارن همون اشتباهها و ریاکشنهایی که من نسبت به اتفاقات مشابه داشتم رو انجام میدن.
مغزم داره سوت میکشه.
در حالی که دارم یخ میزنم و یه پتو پیچیدم دورم براتون مینویسم...
روزای راحتی رو نمیگذرونم.
به هر حال یه دورهی افسردگی رو گذروندم و تازه یکم دارم روال میشم.
با چیزی به اسم پادکست آشنا شدم و چندتایی رو به پیشنهاد روناهی و اپ کست باکس، گوش کردم. تجربهی خوبیه.
چندتا فیلم دانلود کردم ولی خب وقت نکردم ببینمشون.
برای گواهینامه اقدام کردم و کلاسام از شنبه شروع میشه.
باشگاه رو ادامه میدم و فاصلهی زیادی با تناسب اندامی که میخواستم، ندارم.
اگه اتفاق غیرمنتظرهای نیفته، تکلیفم با کنکور و دانشگاه تقریبا مشخصه.
فقط منتظرم تا موعدش که نتایج اعلام بشه و انتخاب واحد و این داستانا.🙃
مسیرا رو دارم یاد میگیرم.
این مدت زیاد با دوستام بیرون رفتم و گشتم و خب راضیام.
آموزش پایتون رو با ویدیو های (مکتب خونه-جادی) شروع کردم.
شاید با بابا برم شرکت که کار یاد بگیرم یکم.
یه سری چیزا داره اذیتم میکنه که نباید بکنه.
نمیدونم تا کی ولی خب، امیدوارم زودتر کنار بیام و این مرحله رو هم رد کنم.
این تابستون، شاید اولین تابستونیه که من دارم به خواستِ خودم، واسهی پیشرفت و خوب کردن حال خودم، تلاش میکنم و شدیدا راضیام از این مسئله.
و الان، دقیقا همونجاییام که میگفتن تو ۱۸ سالگی واسهمون ریدن.
بله ریدن. تابستون دوست داشتنیایه.
عزا گرفته بودم برای شروع پاییز، اما امسال همهچی فرق میکنه.
من دیگه یه دانش آموز دبیرستانی نیستم که بشینم تو خونه و با کتابام بگذرونمش و اورثینکای مسخره و سردرد آورم.
میخوام به خودم قول بدم که پاییز و زمستون امسالم رو به افسردگی نگذرونم و ته تلاشم رو واسه شاد نگه داشتن خودم بکنم.
خب خیلی پرحرفی کردم. فکر کنم تا همینجا بسه.
امیدوارم این پست هم نره پیش دوتا پست قبلیای که از دیشب تا حالا منتشر کردم و پیشنویس شدن.
دوستتون دارم.
+راستی، ساعتو. :)
11:11