شده صُبمم غروبو...

+ ۱۴۰۳/۹/۲۸ | ۰۳:۳۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حقیقتا زندگی وقتی احمق باشی، بیشتر خوش میگذره.

دلم واسه زمان احمق بودنم تنگ میشه...

نمیگم الان کاملا بالغ و فلانم‌ها! نه.

میگم از قبل پخته‌تر شدم و به همین نسبت، زندگی هم سخت‌تر شده...

تو که چشمات خیلی قشنگه(:

+ ۱۴۰۳/۹/۲۳ | ۰۲:۳۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
نمیدونم اگه این امید بی‌دلیلِ ته دلم نبود، چجوری قرار بود به زندگی ادامه بدم....

کدبانو شدم🤭

+ ۱۴۰۳/۹/۲۱ | ۰۲:۵۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امروز بعد مدت‌ها یه آشپزی درست حسابی کردم.

شاید سخت‌ترین غذایی که تا حالا درست کردم، همین امروزی بود.

انار پلو!

اولین بارم بود، مامانم خونه نبود و اگرم بود، اونم بلد نبود.

برنج آبکشی بلد نبودم اصلا، فقط دمی گذاشته بودم قبلا.

خلاصه که ۴، ۵ ساعت تمام سرپا بودم و نتیجه‌اش؟

شد یه انار پلوی درست حسابی + ژله + پاستیل :)

اعصابم اینقدر آروم بود که نگم براتون.

واقعا آشپزی از هرچیزی بیشتر به آدم آرامش میده.


+متاسفانه فردا و پس‌فردا دانشگاه تعطیله و آخه ته ترم چه وقت تعطیلیه؟

کلی از کارا و پروژه‌ها رو هوا مونده...

فردا باید بشینم یه کارایی کنم.


++مغزم حتی واسه یک ثانیه هم خالی نمیشه.

درگیریای مختلفی که شاید ۷۰ درصدشون واقعا چرت هم باشن، ولی هستن دیگه.

راه حلم برای از بین بردنشون، برگشتن به آغوش سریاله...

اینجوری مغزم برای یه تایمی فقط روی داستان سریالم متمرکز میشه و تقریبا راحت‌ترم میتونم برم سراغ درس‌هام.


+++شما چه خبرا؟ از خودتون بگید برام...

دلم براتون تنگه :)

همه‌چی و هیچی

+ ۱۴۰۳/۹/۱۷ | ۰۱:۱۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
ولی جدی جدی بازگشت همه‌ی ما به سوی وبلاگه. :)
چنل پرایوتی که امنه و میدونم کیا میخوننش رو دارم، چنل پابلیک ناامن هم دارم، حتی چنل تک نفره که فقط خودم توش حرف بزنم رو هم دارم.
ولی بازم میام اینجا و کلی حرف میزنم و واقعا نمیدونم چرا. :)
امنیت اینجا برام بیشتره انگاری...
دوستش دارم.
وبلاگی که فکر می‌کنم ۴، ۵ سالی هست دارمش و رسما بچمه دیگه. :))
گفتم بچه!
پریشب تو مهمونی، واسه اینکه خودمو سرگرم کنم و از حرفای خاله‌زنکی دور باشم، خودمو با کوچولوهای جمع سرگرم کردم.
اول که میوه پوست کندم براشون و بعدم کلی با گوشیم ازشون عکس گرفتم و دلقک بازی کردم براشون.
موقع شام هم، باز یکیشون نشست کنارم و از اول تا آخر غذاش رو من هی کمکش کردم.
خلاصه که دیمیتر خونم زده بود بالا و دوباره مامان شدم.
از امشبم بذارید بگم.
رفتیم جشنواره‌ی انار و وای!
قلبم واسه تک تک اون انارا و رباشون و آبشون و همه‌چیز داشت قیلی ویلی میرفت.
با یه ظرف گنده‌ی آلوچه و کلی خرید دیگه برگشتیم خونه و من خوشحال‌ترین بودم امشب. ^---^
چون کلی خوراکی خوشمزه دارم، حیح.
البته بماند که رو به موت بودم از سرما و فشار پایین و حس مریضی.
و بابام مثل همیشه شد نجات دهنده و کتشو داد بهم.
و کل تایم بازارگردی رو با یه بلوز ساده و نازک راه اومد.🥲
هرچیم بهش گفتم بگیرش، گفت من سردم نیست، بذار تن تو باشه...
نمیدونم اگه نبود، چیکار میکردم تو این زندگی.
درسته که همیشه ازش گله دارم، ولی واقعا قلبم مال اونه.
همیشه و همه‌جا پشتمه و دوستش دارم.
خیلی زیاد.
دید حال ندارم و نزدیکم به مریضی هم، شام جداگونه برام گرفت که تقویت بشم.
خلاصه که امشب یه شیشه پر از اکلیل بودم که دست و پا درآورده و بیشترین مسببش، بابا بود. :)

ممنونم ازت :)

+ ۱۴۰۳/۹/۱۵ | ۰۲:۵۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

فقط میدونم که بعضی وقتا، زیادی ازش ممنونم و براش احترام قائلم.

تو اوج بچگی جفتمون بود و می‌تونست هر کاری بکنه...

ولی بزرگی کرد.

مرسی.

جدی مرسی.

بابت خیلی چیزها.

خیلی کارایی که میتونستی و نکردی.

این چهارچوب داشتنا برام ارزش داره.

زیاد.

نمیدونم میخونی اینو یا نه

میخواستم در قالب پیام بهت بگم، ولی خب..

خلاصه که اگه میخونیش، خیلی دمت گرمه.

حتی با وجود گذشتن این همه مدت.

خانواده :>

+ ۱۴۰۳/۹/۱۱ | ۰۲:۲۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

ارتباط الانم با مامانمو خیلی دوست دارم. :)))

قشنگ شده یه دوست صمیمی برام.

و تقریبا از همه‌چیز براش میگم، با اندکی سانسور. 😂

ولی خوبه، راضی‌ام.

با بابامم دوباره خیلی خوب شدم.

گیراش سر جاشه، ولی خب من سعی میکنم به پرنسس درونش بیشتر توجه کنم تا نتیجه‌ی بهتری‌ام بگیرم. 😂

خلاصه که راضی‌ام. =)

آی بری باخ برییی باخخخخ

+ ۱۴۰۳/۹/۸ | ۰۲:۳۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
چی بگم والا.
شایدم مغز ندارم که وقتی ۶ صبح باید پاشم و تا شبم پام نمیرسه خونه، نه تنها زود نمیخوابم، بلکه دارم با منصور عزیزم قر هم میدم نصفه شبی.
وا.
فردا صبح باز مامان میگه چشمات شده مثل یه عضوی از مرغ اینقدر که دیر خوابیدی. 🐔
بریم بخوابیم بابا، بریم که اگه نریم، فردا ۹ ساعت سر کلاس بودن برابری میکنه با یه زایمان درست حسابی و جر میخوریم قشنگ.

قرار نبود چشمای من خیس بشهههه

+ ۱۴۰۳/۹/۵ | ۰۳:۱۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

شبای امتحان هرکاری برام جذابه جز اون درس کوفتی.

کلا سر جمع ۱۵ صفحه نیست، بعد نمیتونم یه جا بند بشم بخونمش.

زنیکههههه.

فردا که رفتی و دو سه مدل نمونه سوال داد و فهمیدی مثل یک زیبارو گیر کردی توی گِل، اون وقت بهت میگم یه من ماست، چقدر کره داره.


فک کنم هنوز بزرگ نشدم خوشگل بشم، راه زیاده :)

+ ۱۴۰۳/۹/۳ | ۱۸:۵۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
امسال خوشحال بودم که روز تولدم قرار نیست عکسام مثل پارسال زشت بشه، چون حسابی به پوستم رسیدم و لاغرم شدم و خلاصه که خوشگل‌تر شدم به نسبت.
که بلایی به اسم ارتودنسی رو سر خودم آوردم! 😭
دوستام که میگن اتفاقا بهت میاد و بامزه شدی ولیییی یه مشت سیم تو دهن آدم آخه بای چه مزه‌ای واقعا؟ 😭
دو سالی‌ام باید بمونه متاسفانه تا دوره‌اش تکمیل بشه، یعنی تقریبا تا اتمام دانشگاهم.
خلاصه که فعلا عکسای خوشگل موشگل کنکله، بجاش میتونم به ادامه‌ی روند لاغریم برسم و کاملا ساعت شنی بشم، راضیم! 😌
اینکه هرکی می‌بینتم میگه وای نسترن! چقدر لاغر شدی و داری آب میشی و فلان، باعث میشه مصمم‌تر هم بشم تو این قضیه.
لعنتیا مگه چقدررر چاق بودم که هی میگید؟ 😭😂
خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com