شب آرزوها!

+ ۱۴۰۰/۱۱/۱۵ | ۰۲:۰۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امشب شب آرزوها بود.

یه‌جا خوندم هرکی میاد تو زندگیت، وظیفه داره یه‌چیزی رو تغییر بده و بعد بره.

شاید وظیفه‌ی اون هم، یادآور شدنِ من، به من بود. :))

خلاصه که...

آرزوی امشبم خوشحالیم و خوشحالیشه، حتی اگه قراره این خوشحالی دور از من اتفاق بیوفته. :))

امیدوارم انقدر اتفاقای قشنگ مثل سگ پاچه‌مونو بگیرن که اصلا نتونیم ازشون فرار کنیم و در بریم. =)

امروز روز خوبی نبود برام، اما شب خاصی بود.

امیدوارم خاص و قشنگ و آروم بمونه.

اصغری حاضری پسرم؟

+ ۱۴۰۰/۱۱/۸ | ۱۳:۳۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

چقدر ساکت بودن اینجا رو روانم راه میره...

چطورین؟

خبری ازتون نیستااا...

معلوم نیست دارین چیکارا میکنین شیطونکا🤨😂

یه حاضری بزنید ببینم اصن کسی هنوز میخونه منو؟ :))

+ ۱۴۰۰/۱۰/۲۴ | ۰۵:۴۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

استرس از تک تک کلمه هایی که از دیروز تا حالا ثبت شدن، میباره.

امیدوارم روال امروز خوب پیش بره، واسه‌ی همه‌مون..!

آخه زن، آدم قحطه؟

+ ۱۴۰۰/۱۰/۲۳ | ۰۱:۰۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

بچه‌ها یهو دلم تنگ شد واسه اون سال که یه خانومه گیر داده بود فیکم و یه مرد ۵۰ ساله‌ام که باعث طلاقش شدم. :))

فک کنم دیگه بعد از چنل زدن، هرکی شک داشت هم شک‌ش برطرف شد.😂

خلاصه که اگه کسی‌ هم شک داره هنوز بیاد پیوی، یجور حلش میکنیم. :))))

گاد چقدررر اون زمان با اون کامنتای چرت و پرتش، چشم و گوش منو باز کرد. =)))

گاو کمه واسه این آدم.

جالبه بدونید هنوزم با من درگیره و هنوزم یه سریا که وبش رو تازه دیدن، میان بهم اطلاع میدن. =))))))))

فقط خداروشکر گویا کشیده بیرون، دیگه نمیاد کامنت فحش بده. :))

چالش نامه به شما (:

+ ۱۴۰۰/۱۰/۱۶ | ۰۰:۴۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

بشدت این چالش رو دوست داشتم.. و هرکی اسمشو نوشتم هم بهش دعوته!

قالبم نمیذاره که به اندازه‌ی مناسبی نمایش تصویر بذارم و اینام یکم تعدادشون زیاد شد، پس:

صفحه‌ی اول

صفحه‌ی دوم

صفحه‌ی سوم

صفحه‌ی چهارم

روز ۱۳ دی، یه روز مبارکه واسه‌م، این نوشته‌ها هم تو این روز ثبت شدن :]

۱۴۰۰.۱۰.۱۳

ساعت ۱۵:۰۱

دعا لازمم :)

+ ۱۴۰۰/۱۰/۱۴ | ۲۱:۵۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

استرس..

حال بد..

گریه..

نگرانی..

و اندکی کور سوی امید

خلاصه‌ی زندگی این روزامه :)

میشه دعا کنید برام؟

نیاز دارم به دعاهای قشنگتون (: ♡

:)💝

+ ۱۴۰۰/۱۰/۹ | ۱۶:۵۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
امروز قدر رفیقامو (چه مجازی و چه حقیقی) بیشتر دونستم و بیشتر عاشقشون شدم :)
امیدوارم ۱۸ سالگیم، به جذابیِ ذهنیتم در موردش باشه.
مرسی از کسایی که به یادم بودن :)❤

آری شود، ولیک به خون جگر شود...!

+ ۱۴۰۰/۱۰/۳ | ۰۰:۳۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

ترسم که اشک در غم ما پرده‌ در شود

وین راز سر به مُهر به عالم سمر شود


از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام رها

باشد کزان هزار یکی کارگر شود


گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود، ولیک به خون جگر شود (:


#حضرت_حافظ


+این چند بیت از یکی از شعرای حافظ رو سه‌شنبه استاد هندسه‌، گسسته‌مون سر کلاس خوند و انقدر زیبا بود که تو جزوه نوشتیمش، و خب جالبه که شب یلدا هم فالم همین شد. :)

ایشالا که خیره...

پنجمین نفر، خوش اومدی^-^

+ ۱۴۰۰/۱۰/۲ | ۱۷:۲۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

خب خب بالاخره پنجمین نفری که با معرفی من اومد بیان هم، اومدش :)

اگه دوست داشتید عسل جان رو فالو کنیدش، از دوستای بلاگفاییمونه^---^❤

شب اول زمستونوووو

+ ۱۴۰۰/۹/۳۰ | ۱۴:۵۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

شاید یلدا یه روز باشه مثل همه‌ی روزا؛

یه شب باشه مثل همه‌ی شبا؛

شاید تنها فرقی که داره، تو اون یک دقیقه‌ای که بیشتره‌ جمع میشه؛

اما من معتقدم که هر چیز کوچیکی رو باید جشن گرفت.

اگه یلداست، باید جشن گرفت.

اگه عیده، باید جشن گرفت.

اگه یه اتفاق خوب میوفته، باید از خوشحالی پرده درید براش.

شکرانه‌ی اتفاقای قشنگ، ذوق کردن واسه‌شونه، تفاوت قائل شدن برای قبل و بعدشونه.

شکرانه‌ش رو بجا بیارین.

زندگیتون پر از اتفاقای قشنگ و ذوقای خفن.

یـلــ❤ــداتــون مـبـااااررررککککک🥰🍉✨

امن :)

+ ۱۴۰۰/۹/۱۹ | ۱۸:۰۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

ولی امن بودن خیلی جذابه.

مثلا امن ترین آدمِ یکی باشی...!

بعد میدونی چی جذابتره؟ :)

اینکه میدونی انقدر خوب بودی و خوب عمل کردی که شدی "مورد اعتماد ترین"

امیدوارم همتون یدونه از این آدمای "امن" پیدا کنید و تا همیشه، نگهش دارید پیش خودتون.

و مطمئن باشید هر اتفاقی هم بیوفته، قرار نیست که اون آدم از پیشتون بره یا خیانتی بکنه در امانتتون.

عجله

+ ۱۴۰۰/۹/۱۶ | ۰۱:۱۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

همیشه عجولم و میخوام آینده رو ببینم..

و با این عجله‌ی بی موقع، حالو خراب میکنم..

هعععیی خدا.

من برآیندی از حال و احوال و رفتار توعم!

+ ۱۴۰۰/۹/۱۱ | ۱۱:۳۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

تو فرمول F=ma ، برآیند نیروها با جرم و شتاب رابطه‌ی مستقیم داره.

یعنی اگه غصه های جرم تلنبار بشن رو هم، نیرو هم غمباد میگیره و بغض تو گلوش گنده میشه.

اگه شتاب بی‌حال بشه و دیگه تغییری نکنه، نیرو هم حسش از بین میره و دیگه کاری نمیکنه.

ولی برعکسم میتونن باشن.

مثلا اگه نیرو بیاد شادی کنه، برقصه، قطعا جرم یا شتاب، اونی که تو اون موقعیت خاص خوش اخلاق تره و اخماش بازه و ثابت نیست، همراهش تغییرای مثبت میکنه و اونم شاد میشه.

میدونی چی میخوام بگم؟

میخوام بگم اینا دوتا متغیرن توی یه فرمول ساده‌ی فیزیک، در مورد نیرو و حرکت، اما بی نهایت شبیه من و توعن.

آره میدونم؛

من یه آدمم، تو هم یه آدمی، حال من رابطه‌ی مستقیم داره با حال تو، رفتار تو، اخلاق تو.

در واقع من اون F ام، برآیندی از حال و احوال و رفتار تو.

که وقتی تو میای جلوم، همه چیزم دیگه به تو بستگی داره.

1400.09.11

1:54 a.m.

اولین جلسه.

+ ۱۴۰۰/۹/۷ | ۱۵:۱۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امروز اولین جلسه‌ی ۴ نفره با مدیر مدرسه، پشتیبان کلاس، مامانم و من بود.

اول هدفم رو پرسید مدیر، بعد گفت برنامه‌ی یه روزتو بگو، گفت با توجه به اینکه وسط سال اضافه شدم و خیلی چیزا رو عقبم، خوب خودمو رسوندم تا همینجا هم و اصلا فکر نمیکرده که بتونم ولی با این حال بازم نیازه که سرعتم بیشتر بشه و محکم‌تر بخونم.

پشتیبان هم از ارسال تکالیف و پیشرفت تراز و اینام راضی بود.

از پشت سر هم بودن برنامه‌ی میان‌ترم گله کردم، نتیجه‌ی حرفشون همینه که هست، بود.

مامانم هم گفته بود که دارم درس میخونم و واقعا سرم به سنگ خورده‌.

بهشون گفتم که تو آزمون گزینه۲ ای که این هفته دادیم، از مبحث دینامیک فقط یک‌جلسه، اونم همون روز ثبت نام :)

رفتم سر کلاس و از همون مبحث فقط، یعنی آسانسور، جواب دادم که یکیش درست بود و اون یکی غلط.

مدیر حسابی کیف کرد از اینکه تونستم از اون یه ساعت نشستن سر کلاس، بدون هماهنگی قبلی و جزوه و ‌‌‌... استفاده کنم :)

و خلاصه که :))

خوب گذشت!

دقیقه های آخر جلسه، مدیر گفتش که امیدم بهت بیشتر از این حرفاعه و اگه واقعا از چیزی که تو وجودت داری استفاده کنی، لیاقتت خیلی بیشتر از کامپیوتر دانشگاه تهرانه. =)

و خب همین دیگه :)))

ایشالا که آخرش قشنگه..!


+مامانم میگفت با پشتیبانتون که صحبت کردم گفته نسترن خیلی درونگراعه، مغرورم هست و مسئولیت پذیره، دختر آرومیه در کل.

خیلیم زود تونسته با بچه‌ها ارتباط بگیره و اخت بشه، بچه‌های اینجا چون تعدادشون کمه و اکثرا از هفتم باهمن، دیر با افراد جدید میسازن و کلا کسی رو راه نمیدن بین خودشون، ولی نسترن خوب تونسته بعد از یکماه، یکماه و نیم اینقدر اوکی شه باهاشون :))

حیف جلو خودم نگفت اینا رو وگرنه میگفتم خبر نداری، تو کل ایران دوست و رفیق دارم من، اینا که دیگه بچه‌هایی‌ان که هر روز میبینمشون :)))

بعد مامانم برای اون آرومیه، میخواسته بگه جیغ جیغاشو نشنیدی که میگی آروم :))

عجیب بود برام که گفته مغرورم، ولی خب میشه گفت درست گفته.

به حد زیادی غرور دارم که سعی میکنم نادیده بگیرمش خیلی جاها.. واسه همینم کمتر کسی متوجهش میشه.

از مامانم که پرسیدم رو چه حسابی گفته اینو، گفتش که بخاطر این بوده که مثلا تکلیفتو یه وقت ندادی یا دیر دادی، یا مثلا چیزای اینجوری که بابتش بهت گیر میداده، متوجه شده که بعدش جوری رفتار کردی که گیر و اخطار نگیری ازش و کلا جواب پس دادن برات سخته.

مسئولیت پذیری هم بخاطر کارای لپ تاپ گفته :)))

کل کارای لپ تاپ راه انداختن و کلاسای مجازی‌ای که تو مدرسه برگزار میشه و اینا، با منه.

و خب باید وقتی لپ تاپ یا میکروفون اینا میگیرم ازشون، ببرم تحویل بدم، یا همش حواسم به بچه‌هایی که تو خونه‌ان هست که یه وقت قطع نشه ارتباطشون و... :)

+ ۱۴۰۰/۹/۶ | ۲۲:۳۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
همونی که تو ذهنمه.

بماند به یادگار :)))

+ ۱۴۰۰/۹/۳ | ۱۳:۰۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
وقتی منتظر بودیم تا نوبت مشاوره‌ی فردیمون برسه، با اولین شعر از زبون من شروع شد..
در بین نمازم به دلم شک تو افتاده که من...


و ادامه‌ی روز همصحبتی با دبیر فیزیک ۶۴ ساله‌ای که راننده‌ی اسنپ بود و خیلی زیاد خوش ذوق بود توی ادبیات و با موضوع کرونا شروع به صحبت کرد، موضوع رسید به اینکه قدیما چقدر همه چیز با اینکه کم بود، لذتش زیاد بود.
 وسطای حرفش، یچیزی گفتم 
"شاید انسان جنبه‌ی پیشرفت نداشت"
و تا آخرین لحظه بابت این جمله تحسین کرد و گفت که توی شعرها و داستاناش نقل قول میکنه ازم :))
من واقعا اینجور مواقع بشدت قلبی میشم :)))

دلم میخواد...

+ ۱۴۰۰/۹/۲ | ۲۲:۲۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دلم میخواد همه‌ی آدمای قدیم زندگیمو یجا جمع کنم..

ازشون معذرت بخوام بابت هرکاری که کردم که ناراحتشون کرده.

و تشکر کنم بابت تایمی که بودن تو زندگیم و درسایی که بهم دادن.

بعد سرشونو ببوسم.

برم سمت آدمای جدید زندگیم.

ازشون تشکر کنم بابت بودنشون و کارایی که کردن برام.

ازشون معذرت بخوام بابت کدورتا.

بعد قلب مهربونشونو بغل کنم.

بعدش واسه‌ی همیشه از هر دو گروه خداحافظی کنم و تو چند ثانیه محو شم و گمشم تو ماشین زمان. :).

یه‌جوری که دیگه نفهمم کی بوده، کی هست، کی نیست، دلم واسه‌ی کی تنگه، دل کی واسم تنگه، کی همه‌جا بوده، کی هیچ‌جا نبوده.

یه‌جوری که دیگه برنگردم به هیچکدوم.

حتی عزیزترینا.

نزدیک‌ترینا.

خودی‌ترینا.

شاید دلخوشی

+ ۱۴۰۰/۹/۱ | ۱۶:۵۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امروز یه نفر دیگه (از همکلاسیای جدیدمه، حنانه) بهم گفت که رشته‌ی آی‌تی بهت میاد و میتونی بخونی، بعد که گفتم واسه‌ی کامپیوتر اومدم ریاضی اصلا، گفت همون پس =))

و من ذوق زده ترینم :))))

زیادی بچگانه ذوق میکنم واسه‌ی کوچیکترین چیزا ولی این خصلتمو دوس دارم :))

صرفا جهت خیانت به ماتریس.

+ ۱۴۰۰/۸/۳۰ | ۲۳:۴۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

بچه‌ها گراف اینقد خوشگل و شیرین و جذابه که آخ قلبم💘

صرفا جهت یادآوری.

+ ۱۴۰۰/۸/۲۹ | ۲۳:۰۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

آذر دی بهمن اسفند فروردین اردیبهشت خرداد کنکور!

بعد مدت‌ها از این سوالای حاوی فیضولی :) (۱۲)

+ ۱۴۰۰/۸/۲۹ | ۱۶:۵۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
تا حالا شده خدا رو شکر کنید بخاطر اینکه چیزی که یه زمانی دوست داشتید رو بهتون نداده؟

+خودم که خیلی زیاد!
چون بعدا چیزی رو داده که بهم ثابت کرده درخواستم، حتی ۱ درصد سرتر از اون نبوده. :)

بازگشت غرور آفرین

+ ۱۴۰۰/۸/۲۷ | ۲۰:۴۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

لطفا زیاد روشن شدن ستاره‌م رو تحمل کنید :)

از فضای مجازی کلا کشیدم بیرون و از دار دنیا واتس‌اپ و وب مونده برام :)

اینستا و توییترم دیدم لاگ اوت و حذف اپشون فایده نداشت، بازم خیلی وقتمو میگرفتن، امروز دی‌اکتیو کردم :)))

وی پی ان ها و بازیامم همرو هاید کردم =)

کلا انگار استعداد عجیبی توی قید همه‌چیزو زدنای یهویی دارم...

چند ماه پیش هم به همین منوال چندتا از مهمترین آدمای زندگیمو کلا حذف کردم =)

یه کارنامه دیدم، درصد ۳۵ شیمی، ۸۵ فیزیک، ۴۰ ریاضی و عمومی بالای ۸۰ قبولی دانشگاه تهران، با رشته‌ی مدنظرم بود.

خب فیزیک رو شاید نتونم بالای ۵۰، ۶۰ بزنم، ولی شیمی رو میشه بالا آورد و جبران کرد باهاش.

ولی برای این درصدا تو کنکور، حداقلش اینه که تو آزمون آزمایشیا باید خیلی بالاتر زد :)

و کارم واقعا سخته و بی تلاش نمیشه هیچ غلطی کرد.

امشبم خونه تنهام و همه مهمونی‌ان، پس یه فرصت برای درس خوندن و تمرکز بهتره :)

فعلا💘

اولین روز بی تلگرام

+ ۱۴۰۰/۸/۲۶ | ۱۶:۱۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

پسر زندگی بی تلگرام چقدر تایم بیکاری داره :|

و چقدر حوصله سربره :|

تلگرام گشنگم💔

گشنگ تلگرامم💔

کنکور تموم شه پدرتو درمیارم، قووول💕🖇


تازه یادم رفت قبل پاک کردن، آهنگامم سیو کنم، جدا باید دان کنمشون بعدا که خب لیستشونم یادم نیس😂💔

خودم هنوز تو کف این جوگیریم که تونستم بالاخره پاکش کنم.

ایشالا که دیگه حالا حالاها بهش برنگردم.

اندر احوالات یک مثلا خیر سرش کنکوری

+ ۱۴۰۰/۸/۱۶ | ۲۳:۳۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
روزام یه‌جوری داره میگذره که فقط میتونم بگم عجــب!
و رد شم..🚶🏻‍♀️
یه‌چیزایی تو ذوق میزنه، مثل کنکور، اما در کل، خوبه.. روزای آرومیه، تقریبا!
هرچی اینجا نمینویسم، تو کانال سرویس کردم =)
و بله، جنبه‌ی چنل زدن ندارم :))))
امروز، بیشتر از همیشه از خودم کار کشیدم، زیاد نبود، اما بیشتر از همیشه بود و همین برام کافیه. :)

🤐😍😂

+ ۱۴۰۰/۸/۵ | ۱۰:۴۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

من تا ظهر از استرس جون میدم.


+خیلی خوش گذشت :))))))))))))))))

امیدوارم!

+ ۱۴۰۰/۷/۲۹ | ۱۰:۴۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

آدم، از یه روز بعدِ خودش، خبــر نداره!

:)))))))

+ ۱۴۰۰/۷/۱۳ | ۲۰:۱۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

آره عزیزم..

کاری که "نبایده" خودِ خودِ زندگیه...!

خیلی وقتا تهشم بگاجیه ها.. ولی مزه میده =))))))


سلام من به تو ای همنشینم...

+ ۱۴۰۰/۷/۱۳ | ۰۰:۵۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

ب یاد قطعیای آبان ماه 98 و پناه آوردنمون به بیان، سلاااااام :)))))))))

دیگه نه‌.

+ ۱۴۰۰/۷/۱۰ | ۱۹:۰۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

من دیگه توان نه شنیدن ندارم بچه‌ها.

دیگه ندارم.

تو هیچ موردی.

اگه میخواید تو چیزی نه بیارید جلوی من، همین امشب که حالم تو بدترین حالت ممکنه بیارید خاکش کنم پیش بقیه‌ی ناراحتیام.


خالی از محتوا، سرشار از ترس.

+ ۱۴۰۰/۷/۸ | ۰۰:۵۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

بیاین یکم براتون حرف بزنم :))

از امروزی که یادآور خاطره های قشنگی بود.. امروزی که تولد علیرضا طلیسچی، خواننده‌ی محبوب سابق من بود.

از این روزایی که جدی‌تر دارم درس‌هام رو دنبال میکنم، محکم‌تر و ایراد هام رو دارم میبینم و تا جای ممکن هرکار از دستم بربیاد برای رفعشون انجام میدم.

از پاییزی که اومده و غم و غصه هایی که تبدیل شدن به حیوون باوفا و رفتن توی وجود من و اعصاب خرابم رو خراب‌تر کردن.

از پاییزی که قراره قشنگ‌تر از هرسال بگذره.

از سالگردی که چیزی بهش نمونده.

از تولدایی که ۴ و ۸ روز مونده بهشون.

از نسترنی که احیا شده و حالش بهتره.

از زندگی‌ای که شخمی بودنش رو هر روز بیشتر میکنه تو چشممون.

از قشنگیای چشماش.

از بوی ماه مهر.

از واکسنی که هنوز نزدم.

از بودن بابام.

از بغل مامانم.

از رو مخیای سامان.

از شیطنتای بارانا.

از قشنگی چشمای مامان بزرگم.

از مهربونی کلام بابا بزرگم.

از بزرگی قلب اون یکی مامان بزرگم.

از محکم بودن اون یکی بابا بزرگم.

از خاله‌ای که هیچی ازش نمونده.

از عمویی که بدم میاد اسمش رو به زبون بیارم.

از دایی‌ای که داره له میکنه خودشو.

از عمه‌ای که تو ۳۵ سالگی دارم میبینم پیر شدنش رو.

از اون بکی خاله و پسراش.

از سر ب سرم گذاشتنای شوهرخاله.

از منی که دیگه من نیست.

از منی که هرشب اشک تو چشمشه ولی نه از دلتنگی، از ترس از آینده.

خیلی حرف دارم که بزنم.

خیلی زیاد.

ولی خب همینقدرم که گفتم زیاده.

نمیدونم خوندین یا نه ولی فاقد محتواست و کاملا تیتر موضوعات این روزای زندگیمه.

خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com