اولین پست امسال؟

+ ۱۴۰۴/۱/۱ | ۲۲:۱۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

تو ۱۴۰۳ یاد گرفتم و عادت کردم که کمتر بنویسم، کمتر حرف بزنم و کمتر اطلاعات بدم.

ولی نمیدونم چرا به وبلاگ که میرسم، انگاری سفره‌ی دلم باز‌ میشه…

مینویسم و مینویسم و مینویسم و فرداش از حجم اطلاعاتی که دادم پرام میریزه و پیش‌نویس میکنم…

بزرگترین مشکلم تو ۱۴۰۳ حس نکردن‌های عمیق بود.

که خب به مرور زمان نمیدونم عادت کردم بهش یا اون حسه رو پیدا کردم که کمرنگ شد برام…

دلم واسه ۱۴۰۳ تنگ میشه.

سال بازگشت به زندگی بود برام..


+عیدتون مبارک :)❤️

الهی که بهترینا براتون رقم بخوره و لبخندتون هیچ‌وقت پاک نشه(:

دلم تنگ شده بود واسه‌ی این پستای از هر دری، دری وری‌طور (:

+ ۱۴۰۳/۱۲/۲۲ | ۰۱:۰۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دم عیده و زندگیم رسما گره خورده (:

پر گره‌هایی شده که باز میشنا، ولی به شرطها و شروطها!

حل میشن ولی با دهن سرویسی.

امسال یه کاری رو با بچه‌ها شروع کردیم که نمی‌دونم تهش چیه، ولی دلم روشنه که میگیره، چون راهنمای گردن کلفتی داریم و بابا هم بعنوان اسپانسر برنامه حضور داره. 😂🙂‍↔️

حضور این مرد، عجیب آروم قلبمه..


+از دانشگاهم ماکسیمم یک، یک و نیم سال مونده(:

اینقدر زود تموم شد و اینقدر بهم خوش گذشت تو این مدت که از الان یه غم بزرگم که دست و پا درآورده!

نمیدونم بعد از لیسانس چی میشه و این کلافه‌ام می‌کنه.

بیشتر نگرانیم بابت دوستامه..

نمیدونم ارشد قراره چیکار کنم...

مامان میگه با دوستات همینجا بخونید باهم، خودم میگم شاید اگر واسه کنکور بخونم، انتخاب بهتری باشه.

در صورتی که میدونم جفتش هم وقت تلف کنیه!

ولی اگر بخوام کنکور بخونم، از بچه‌ها جدا میشم و این دغدغه‌ی فعلیمه..


++دلم واسه‌ی خودش نه، ولی واسه دلقک‌بازیاش و نیش بازم موقع صحبت باهاش تنگ شده و فقط دو شب گذشته.

نکنه بگا رفتم و خودم خبر ندارم؟


+++دوباره افتادم تو دور لاغری.

تا تابستون باربی ساعت شنی نشم، دیگه فقط خودکشی. 🙏🏼

بااایددد حداقل ۵۵ بشم.

و این وسط اگه لازم باشه، بعد عید باشگاه هم مینویسم.


++++یه لاک زرشکی دلبری زدم که اصلا آخ!

خودم از دیشب هی دارم قربون صدقه‌شون میرم اینقدر که ناز شدن.💅


+++++ولی بیاید قبول کنیم که روشن کردن سماور اصلا کار راحتی نیست.

نزدیک بود خودم و هدیه و دفتر رو باهم آتیش بزنم. 🥰

از امشب و جوجه‌هام :)

+ ۱۴۰۳/۱۲/۱۶ | ۲۳:۵۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

اگه میدونستم اینقدر زیادید که خب بیشتر ستاره‌امو روشن می‌کردم(:

مرسی که هستین و بودنتون رو اعلام کردین، خیلی زیاد خوشحالم کردین، ماچ به کله‌تون💕


+از وقتی میرم کلاس رقص عربی، توجهم به انرژی‌ زنانه‌ام هزار برابر شده و قشنگگگ تغییرات رو حس می‌کنم. 😂

تست آرکتایپ هم که بعد از دو سال دادم، تغییر کرده بودم و آفرودیتم شده بود دوم و دیمیترم هم کمتر شده بود. :)

حتی پرسفون هم خیلی اومده بود بالا و اول شده بود!

خلاصه که تغییرات شخصیتیِ عالی و رضایت‌بخش! 😌

بعد طبق همین قضیه و عادتی که از قبل داشتم که با جوجه‌هام برقصم تو مهمونیا، امشب یه مرحله آوردمشون جلو و مجبورشون کردم که تو جمع برقصن بجای اتاق.

و خب اولش غر زدن، ولی گوش کردن و نتیجه‌اش شد کلی رقص وسط جمع و نفری ۲۰۰ تومن شاباش و دوتا ویدیو مسیج از رقصشون. :))

حالا از کیا حرف میزنم اصلا؟ از بارانا و فاطمه‌ی ۶ و ۸ ساله. :)

خلاصه که ترکوندیم!

حتی عربی هم یادشون دادم یه کوچولو، بهشون گفتم موهاشونو باز کنن و با موهاشون عشوه بیان :)

امشب صحنه‌های خیلی کیوتی رو مشاهده کردممم😭❤️

دلم تنگ شده بود واسه وقت گذروندن با کوچولوها.

اینم بذارید ذکر کنم که از فاکینگ ۷ صبح دانشگاه بودم تا ۴ غروب و از دانشگاه هم نرفتم خونه.

پیاده و تنهایی رفتم مهمونی تا مامانم‌اینا هم بیان خودشون🦦

قشنگ له شدم امروز و امشب😂

ولی خوش گذشت و راضی‌ام به شدت :)

اتفاق و ماجراهای ناجور هم داشتیم که خب مهم نیست، فقط حال خوبیا فعلا شِیر میشن😌❤️

خاموشا روشن بشید ببینممم

+ ۱۴۰۳/۱۲/۱۳ | ۱۵:۴۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دیشب هی اومدم پست بذارم براتون، ولی همش چسناله میومد، دیگه کنسل کردم.

ولی امروز با کلیییی حال خوب اومدم ببینم چه خبراااا؟

چیکارا می‌کنید؟

زندگیا به کامه؟ یا ناکام؟

من که خوش‌حال و شاد و خندانمممم

قدر دنیا رو میدانمممم

اگه هنوز میخونید اینجا رو، در حد حتی یه نقطه هم که شده، روشن بشید ببینم کیا هستن هنوز :)

بوس

ع خدا موخوام بده درد فراموشی!

+ ۱۴۰۳/۱۲/۴ | ۰۱:۳۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

و دلتنگی‌ای که حتی نمی‌دونم واسه‌ی کی و چیه، ولی بدجور بیخ قلبمو گرفته...


+عنوان رو با لهجه‌ی کوردی نخونید ناراحت میشم(:

روزگار نامرد(:

+ ۱۴۰۳/۱۱/۳۰ | ۰۳:۵۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

پشمام ریخته از این زندگی...

شب میخوابی صبح پا میشی میبینی یکی از خوش‌قلب‌ترین آدمای دورت تو جوونی سکته مغزی کرده و لال و یه سمتش کامل فلج شده...

شب میخوابی و صبح میبینی اون آدم ساکته‌ی زندگیت تا خرخره درگیرته و حتی روحتم خبر نداشته...

شب هزارتا فکر و ایده داری و صبح؟ روزمره‌ی خالص

شب یه دنیا غم داری و صبح سرزنده‌ترین آدم روی کره‌ی زمینی..

نمیدونم بخندم؟ گریه کنم؟ بشینم و فقط تماشا کنم؟

نمیدونم!

کاش زودتر skip کنیم از این مرحله، شاید یه ذره همه‌چیز طبیعی‌تر شه...

تحقیق۲ ننگ به نیرنگ تو

+ ۱۴۰۳/۱۰/۲۰ | ۰۲:۰۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

اگه این دوتا امتحان آخرو مثل آدم پاس کنم تموم شن فقط واقعا خوشحال میشم.

دیگر نمیتانم ادامه دهم.

هلپ می خدا جون، هلپپپپ مییییی.

تحقیق ۲ی کوفتی

+ ۱۴۰۳/۱۰/۱۸ | ۲۰:۱۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حس میکنم اگه استادم الان روبه‌روم بود، جزوه‌امو میکوبیدم تو سرش و بعد ریز ریزش میکردم میریختم تو صورتش.

بعدشم خودش و جزوه‌اشو باهم آتیش میزدم.

زنیکه خاکبرسر.

یه کلمه از این صاحاب مرده رو سر کلاس درس ندادههههه.

من چجوری اینو تو دو روز جمع کنم آخه پدسگ.

میخوام دلاتونو ببرم به فصل امتحانا

+ ۱۴۰۳/۱۰/۷ | ۰۱:۳۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دوباره امتحانام شروع شد و ساعت خواب من چپکی شد(:

علی‌رغم اینکه ترم فرده و وضعیت نامناسب، ولی نمیدونم چرا یه حسی بهم میگه که خوبه آخرش.

نصف شبا تازه زبونم باز میشه، احتمالا قراره که تند تند آپدیت کنم تا آخر دی.

صبور باشید. (:

حال و هوای قدیما!

+ ۱۴۰۳/۱۰/۳ | ۲۰:۳۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

شخم زدن خاطره‌های قدیم وبلاگی جزو کارای مورد علاقه‌امه...

دلم تنگ شد واسه اون زمانا و شلوغی وبلاگامون...

چی به سر این بلاگستان اومد؟ :(

شده صُبمم غروبو...

+ ۱۴۰۳/۹/۲۸ | ۰۳:۳۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حقیقتا زندگی وقتی احمق باشی، بیشتر خوش میگذره.

دلم واسه زمان احمق بودنم تنگ میشه...

نمیگم الان کاملا بالغ و فلانم‌ها! نه.

میگم از قبل پخته‌تر شدم و به همین نسبت، زندگی هم سخت‌تر شده...

تو که چشمات خیلی قشنگه(:

+ ۱۴۰۳/۹/۲۳ | ۰۲:۳۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
نمیدونم اگه این امید بی‌دلیلِ ته دلم نبود، چجوری قرار بود به زندگی ادامه بدم....

کدبانو شدم🤭

+ ۱۴۰۳/۹/۲۱ | ۰۲:۵۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امروز بعد مدت‌ها یه آشپزی درست حسابی کردم.

شاید سخت‌ترین غذایی که تا حالا درست کردم، همین امروزی بود.

انار پلو!

اولین بارم بود، مامانم خونه نبود و اگرم بود، اونم بلد نبود.

برنج آبکشی بلد نبودم اصلا، فقط دمی گذاشته بودم قبلا.

خلاصه که ۴، ۵ ساعت تمام سرپا بودم و نتیجه‌اش؟

شد یه انار پلوی درست حسابی + ژله + پاستیل :)

اعصابم اینقدر آروم بود که نگم براتون.

واقعا آشپزی از هرچیزی بیشتر به آدم آرامش میده.


+متاسفانه فردا و پس‌فردا دانشگاه تعطیله و آخه ته ترم چه وقت تعطیلیه؟

کلی از کارا و پروژه‌ها رو هوا مونده...

فردا باید بشینم یه کارایی کنم.


++مغزم حتی واسه یک ثانیه هم خالی نمیشه.

درگیریای مختلفی که شاید ۷۰ درصدشون واقعا چرت هم باشن، ولی هستن دیگه.

راه حلم برای از بین بردنشون، برگشتن به آغوش سریاله...

اینجوری مغزم برای یه تایمی فقط روی داستان سریالم متمرکز میشه و تقریبا راحت‌ترم میتونم برم سراغ درس‌هام.


+++شما چه خبرا؟ از خودتون بگید برام...

دلم براتون تنگه :)

همه‌چی و هیچی

+ ۱۴۰۳/۹/۱۷ | ۰۱:۱۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
ولی جدی جدی بازگشت همه‌ی ما به سوی وبلاگه. :)
چنل پرایوتی که امنه و میدونم کیا میخوننش رو دارم، چنل پابلیک ناامن هم دارم، حتی چنل تک نفره که فقط خودم توش حرف بزنم رو هم دارم.
ولی بازم میام اینجا و کلی حرف میزنم و واقعا نمیدونم چرا. :)
امنیت اینجا برام بیشتره انگاری...
دوستش دارم.
وبلاگی که فکر می‌کنم ۴، ۵ سالی هست دارمش و رسما بچمه دیگه. :))
گفتم بچه!
پریشب تو مهمونی، واسه اینکه خودمو سرگرم کنم و از حرفای خاله‌زنکی دور باشم، خودمو با کوچولوهای جمع سرگرم کردم.
اول که میوه پوست کندم براشون و بعدم کلی با گوشیم ازشون عکس گرفتم و دلقک بازی کردم براشون.
موقع شام هم، باز یکیشون نشست کنارم و از اول تا آخر غذاش رو من هی کمکش کردم.
خلاصه که دیمیتر خونم زده بود بالا و دوباره مامان شدم.
از امشبم بذارید بگم.
رفتیم جشنواره‌ی انار و وای!
قلبم واسه تک تک اون انارا و رباشون و آبشون و همه‌چیز داشت قیلی ویلی میرفت.
با یه ظرف گنده‌ی آلوچه و کلی خرید دیگه برگشتیم خونه و من خوشحال‌ترین بودم امشب. ^---^
چون کلی خوراکی خوشمزه دارم، حیح.
البته بماند که رو به موت بودم از سرما و فشار پایین و حس مریضی.
و بابام مثل همیشه شد نجات دهنده و کتشو داد بهم.
و کل تایم بازارگردی رو با یه بلوز ساده و نازک راه اومد.🥲
هرچیم بهش گفتم بگیرش، گفت من سردم نیست، بذار تن تو باشه...
نمیدونم اگه نبود، چیکار میکردم تو این زندگی.
درسته که همیشه ازش گله دارم، ولی واقعا قلبم مال اونه.
همیشه و همه‌جا پشتمه و دوستش دارم.
خیلی زیاد.
دید حال ندارم و نزدیکم به مریضی هم، شام جداگونه برام گرفت که تقویت بشم.
خلاصه که امشب یه شیشه پر از اکلیل بودم که دست و پا درآورده و بیشترین مسببش، بابا بود. :)

ممنونم ازت :)

+ ۱۴۰۳/۹/۱۵ | ۰۲:۵۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

فقط میدونم که بعضی وقتا، زیادی ازش ممنونم و براش احترام قائلم.

تو اوج بچگی جفتمون بود و می‌تونست هر کاری بکنه...

ولی بزرگی کرد.

مرسی.

جدی مرسی.

بابت خیلی چیزها.

خیلی کارایی که میتونستی و نکردی.

این چهارچوب داشتنا برام ارزش داره.

زیاد.

نمیدونم میخونی اینو یا نه

میخواستم در قالب پیام بهت بگم، ولی خب..

خلاصه که اگه میخونیش، خیلی دمت گرمه.

حتی با وجود گذشتن این همه مدت.

خانواده :>

+ ۱۴۰۳/۹/۱۱ | ۰۲:۲۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

ارتباط الانم با مامانمو خیلی دوست دارم. :)))

قشنگ شده یه دوست صمیمی برام.

و تقریبا از همه‌چیز براش میگم، با اندکی سانسور. 😂

ولی خوبه، راضی‌ام.

با بابامم دوباره خیلی خوب شدم.

گیراش سر جاشه، ولی خب من سعی میکنم به پرنسس درونش بیشتر توجه کنم تا نتیجه‌ی بهتری‌ام بگیرم. 😂

خلاصه که راضی‌ام. =)

آی بری باخ برییی باخخخخ

+ ۱۴۰۳/۹/۸ | ۰۲:۳۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
چی بگم والا.
شایدم مغز ندارم که وقتی ۶ صبح باید پاشم و تا شبم پام نمیرسه خونه، نه تنها زود نمیخوابم، بلکه دارم با منصور عزیزم قر هم میدم نصفه شبی.
وا.
فردا صبح باز مامان میگه چشمات شده مثل یه عضوی از مرغ اینقدر که دیر خوابیدی. 🐔
بریم بخوابیم بابا، بریم که اگه نریم، فردا ۹ ساعت سر کلاس بودن برابری میکنه با یه زایمان درست حسابی و جر میخوریم قشنگ.

قرار نبود چشمای من خیس بشهههه

+ ۱۴۰۳/۹/۵ | ۰۳:۱۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

شبای امتحان هرکاری برام جذابه جز اون درس کوفتی.

کلا سر جمع ۱۵ صفحه نیست، بعد نمیتونم یه جا بند بشم بخونمش.

زنیکههههه.

فردا که رفتی و دو سه مدل نمونه سوال داد و فهمیدی مثل یک زیبارو گیر کردی توی گِل، اون وقت بهت میگم یه من ماست، چقدر کره داره.


فک کنم هنوز بزرگ نشدم خوشگل بشم، راه زیاده :)

+ ۱۴۰۳/۹/۳ | ۱۸:۵۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
امسال خوشحال بودم که روز تولدم قرار نیست عکسام مثل پارسال زشت بشه، چون حسابی به پوستم رسیدم و لاغرم شدم و خلاصه که خوشگل‌تر شدم به نسبت.
که بلایی به اسم ارتودنسی رو سر خودم آوردم! 😭
دوستام که میگن اتفاقا بهت میاد و بامزه شدی ولیییی یه مشت سیم تو دهن آدم آخه بای چه مزه‌ای واقعا؟ 😭
دو سالی‌ام باید بمونه متاسفانه تا دوره‌اش تکمیل بشه، یعنی تقریبا تا اتمام دانشگاهم.
خلاصه که فعلا عکسای خوشگل موشگل کنکله، بجاش میتونم به ادامه‌ی روند لاغریم برسم و کاملا ساعت شنی بشم، راضیم! 😌
اینکه هرکی می‌بینتم میگه وای نسترن! چقدر لاغر شدی و داری آب میشی و فلان، باعث میشه مصمم‌تر هم بشم تو این قضیه.
لعنتیا مگه چقدررر چاق بودم که هی میگید؟ 😭😂

دوباره فصل میانترما شد و من سراسر غر هستم

+ ۱۴۰۳/۸/۲۳ | ۲۳:۴۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حوصله‌ی امتحان کنترل پروژه و برنامه ریزی حمل و نقل فردا رو ندارم.

واقعا ندارم.

کل درسشو بلدم، جواب سوالای بچه‌ها رو میدم، تمرینا رو درست حل میکنم میبرم براش، سوالای امتیازی سر کلاسشو درست حل میکنم، یهو شب امتحان با کسی که مغزشو باز کردن و توش شلغم گذاشتن هیچ فرقی ندارم.

چه وضعیه خب اه.

هرچی شبکه میکشم غلط میشه.

خداوندا خستم به خدا.

خودت کمک برسون فردا.

خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com