کسی چمیدونه، شاید!

+ ۱۴۰۱/۱۲/۸ | ۲۲:۴۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نچ

اینجوری نمیشه

هرچی میخوام بنویسم

یکی میزنه تو دهنم که ننویسم

شایدم نباید بنویسم؟

اگه مه یار نباشی خل وومه

+ ۱۴۰۱/۱۱/۲۸ | ۱۹:۰۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

ولی دخترا خیلی چیزا رو می‌فهمن و به روی شما نمیارن...

حتی وقتی که فکر می‌کنید همه‌چیو گفتن، بازم چیز هایی هست که شما نمی‌دانید. :))


+یادمه چند وقت پیش غرقه گفته بود این قضیه که میگن دخترا خودشون انتخاب میکنن کی مخشونو بزنه، چرته.

همون موقع مخالفت کردم.

الانم میخوام یادآوری کنم که ببین، ممکنه دخترا جوری رفتار کنن که حتی اگه هیچ پلنی واسه‌شون نداشته باشی هم، یهو به خودت بیای و ببینی که در تلاشی به چشمش بیای.

در عین حالی که رفتار خودشون با شما، مثل بقیه باشه و تغییر زیادی نکنه...!


+نمی‌دونید چقدر از انتخاب واحدم راضیم. اینی که هر روز باید برم و باید با نصف استادا برای تغییر کد صحبت کنم هم اصلا اهمیتی نداره.

هم استادای خوبی برداشتم و هم کلاسام با کساییه که دلم میخواد باشه.

ترم بی‌نهایت شادی رو شروع کردیم.🤝


+حرف زیاد دارم، ولی خب حرفم نمیاد. بیشتر دلم میخواد یکم از این مسیر پر از مِه، واضح بشه که بفهمم چی به چیه.


+امیدوارم همه‌چی اونجوری که میخوام پیش بره.

اسمش خداعه، من صداش می‌زنم رفیق همیشگی.

+ ۱۴۰۱/۱۱/۲۲ | ۰۵:۲۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

زندگی اینقدر عجیبه که من دیگه زبونم بند اومده.

بهت اعتماد دارم قربونت برم...

زوری خواستن چیزی ازت، تهش پشیمونیه.

حواستو ازم پرت نکن، باشه؟:)

هرجا غلط رفتم، بزن تو دهنم تا غلط‌تر نرم...

ادامه‌ی راهو نشونم بده قربونت برم.

تو حواست بهم باشه کافیه، توجه بنده‌هات رو نمی‌خوام.

تو با من باش، که کم نیارم وسط قصه‌های حکمت‌دارت...

کی از تو امن‌تر؟

دلتنگی

+ ۱۴۰۱/۱۱/۲۰ | ۲۱:۲۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

۹۹ درصد زندگی من به دلتنگی گذشته.

دارم پودر میشم دیگه زیر بارش.

دانشگاه رو دوست دارم:)

+ ۱۴۰۱/۱۱/۲۰ | ۱۷:۰۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
جوری این اکیپ دانشگاهمونو دوست دارم که اصلا:)))).
هم اکیپی که فقط دختراییم خوبه، هم اونی که پسراعم هستن.
از اکیپ ۱۷ نفره، ۸ تاشون پسرن که از این ۸ تا، ۵ تاشون فقط تو بحثا شرکت می‌کنن و بقیه باهاشون آشناترن.
یکیشونو که باهاش از اکیپ قبل مشکل دارم😂 و صحبتی ندارم باهاش.
ولی اون ۴ تای دیگه، دوستای خوبی‌ان.
تو ترمی که گذشت، با دو گروه از پسرا همکلاسی شدیم، ولی خب اخلاقیاتمون با این گروهه بیشتر میخوند و صمیمی شدیم. اون یکیا رو اصلا اکثرشونو نمی‌شناسیم.
و تو ترم جدید، کلاسای همه‌مون پخش و پلا شده.
تقریبا همه‌ی بچه‌ها ریاضی۱ رو پاس نکردن و این یعنی تو ریاضی۲ باهاشون کلا همکلاسی نخواهم بود.
پسرا بخاطر ریاضی۱ و ریسکی که داشت، فقط جبر خطی رو باهاش هم‌نیاز کردن و برنامه‌نویسی و ریاضی۲ و استاتیک رو برنداشتن، بجاش درسایی رو برداشتن که خب ما گذاشتیم ترمای بعد.
تموم سعیمونو داریم میکنیم که کلاس جبر خطی همه‌مون بیفته تو یه تایم.
برنامه‌نویسی‌ام با چندتا از دخترا یکی می‌کنیم‌.
خلاصه که باید شانس بیاریم استادا اجازه‌ی تغییر کد بدن. :)
این ترم، با دخترا همه‌ی کلاسام مشترک بود و با این گروه از پسرا، دوتا کلاس مشترک داشتیم.
و خب می‌دونید؟
الان که این همه رفیق شدیم، سخته تو کلاس غریبه نشستن.🥲
اونم وقتی که می‌دونی پیش دوستات چقدر خوش میگذره.🥲
هعیییی.

تجربه‌ی جدید

+ ۱۴۰۱/۱۱/۱۸ | ۱۹:۰۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

از روزی که تعطیل شدم، تا همین امروز کلا درگیر انتخاب واحد بودم.

تجربه‌ی عجیبی بود.

۱۸ تا برداشتم.

برنامه‌ام رو ۲۰ تا بود ولی خب همیناعم به زور رسید.😂

با هر کس که هماهنگ کرده بودیم کلاسمون یکی باشه، فقط یدونه یا دوتا مشترک دارم.

و با بقیه بیشتر از ۳، ۴ تا.😂🫠

خسته‌ام شدیدا.

کم خوابیام و درد جسمی و فکر درگیرم، رسما داره فلجم می‌کنه.

۲۳ ام شروع کلاساعه و ۲۶ام حذف و اضافه.

ایشالا که خیره.

ولی بعضی شبا هم خاطره می‌شه...

+ ۱۴۰۱/۱۱/۱۷ | ۰۳:۴۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
رو دست شب موندم
از بس نخوابیدم...

بی‌من - عرفان طهماسبی


۱۱۰۰امین پست...

مجدداً دلتنگی

+ ۱۴۰۱/۱۱/۱۵ | ۰۴:۴۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

من تو گروه دانشکده ادمینم و جزو کسایی‌ام که سوالات بچه‌ها رو خیلی وقت‌ها جواب می‌ده و کلا فعالیتم زیاده، قبلا هم اینو گفتم.

فعالیت زیاد، باعث شده که همه بشناسنم و پیوی‌هام هم نسبتاً زیاد باشه.

بین پیوی‌ها قطعا مزاحمت هم بوده که خب سعی کردم حد رو حفظ کنم و جدی باشم و... .

اینا هیچی:).

یه‌بار اون اوایل ترم، تو یکی از این پیوی‌هایی که دریافت کردم، یکی پیام داد و گفت با این غلط املایی گرفتنات، منو یاد دوستم میندازی.

بعد پیام ازش فوروارد کرد که من رو به دوستش معرفی کرده بود.

خلاصه که یکم صحبت در این مورد کردیم و تهش منو بی‌اجازه، تو یه گروه به اسم "نازینگا" اد کرد.

آدماش، آدمایی نبودن که به مود من بخورن.

بیشتر شبیه مهتاب، دوست صمیمیم بودن که اون از لحاظ شخصیتی ۱۸۰ درجه با من متفاوته. :)

ادش کردم.

میخواستم خودم لفت بدم، ولی چون دو سه نفرشون از دانشگاه خودم بودن و می‌شناختنم، تو رو در وایسی و هرچی که بود، موندم تو گروه.

الان، یه ترم گذشته.

و من با اکیپ نازینگا خیلی دوست شدم:).

بین پسراشون با یزدان خیلی صمیمی شدم و بین دختراشون با کسی که یزدان دوستش داره.

هر بار که برنامه کردن و رفتن بیرون، به دلایل مختلف نرفتم.

امروز کوه بودن.

و من یکم حالم جالب نبود...

الان داشتم ویدیوها و عکساشونو میدیدم و از ته دل خندیدم و دلم براشون تنگ شد:). [با اینکه چندتاشونو فقط در حد یه سلام علیک عجله‌ای دیدم، و خیلیاشونم هنوز ندیدم]

به زور مونده بودم تو نازینگا، ولی راستش، الان، بی‌نهایت از یزدان ممنونم بابت اینکه نذاشت لفت بدم و معرفیم کرد به بچه‌ها.

غریبه راه دادن تو اکیپی که ۶، ۷ سال باهاشونی، کار راحتی نیست.

ولی من همون غریبه‌ای بودم که ۳ ماهیه بهشون اضافه شده و واقعا اذیت نشدم:).

شهاب و فاطمه و یزدان و نگین که عضو جدیده، از دانشکده‌ی خودمونن.

مهتاب هم که رفیق صمیمیمه.

بقیه‌ی این اکیپ ۱۹، ۲۰ نفره، از نقاط مختلف تهران و شهرستانای اطراف تهرانن.

و یزدان از اون دوستاعه که همیشه‌ی خدا دوربینش آماده‌ست تا سوتی بگیره:)))).

یعنی اینقدری که این بچه سر کلاسا و تو محوطه از ماها عکس و فیلم سم گرفته، هیچکس نگرفته واقعا.

و خب راستش، هر اکیپی نیاز به همچین آدمی، برای ثبت خاطره‌ها داره:))).

هیچی دیگه.

خواستم بگم دلتنگ بودم. حالا دلتنگی برای نازینگا هم بعد از دیدن ویدیوها، بهش اضافه شد:).


+گل منِ امیر رشوند هم قشنگه:).

-شبتون پر آرامش🤍



دلتنگی

+ ۱۴۰۱/۱۱/۱۵ | ۰۰:۱۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

من دلم که تنگ میشه، سگ میشم. پاچه میگیرم.

ولی هیچ‌وقت این قضیه رو کسی متوجهش نمی‌شه:)))

واسه همینم الکی الکی میشه یه دعوای بزرگ:)

من وقتی دعوا می‌کنم، در واقع دارم داد میزنم که دوسم داشته باش، بهم توجه کن، لوسم کن:).

شاید چون از گدایی محبت بیزارم....

پاسسس شدممم(انتشار مجدد)

+ ۱۴۰۱/۱۱/۱۱ | ۱۷:۱۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

ریاضی۱ پاس شدم. :))))))))

سر جمع ۱۰، ۲۰ نفرم پاس نکرد. ولی پاس شدمممم. :)))))))))

خیلی خوشالم‌.🥲

اینقدر استرس کشیدم سر این امتحان که حد نداره.

با ۱۰ پاس کرد. ولی خب مهم اینه که پاس کرددد.😂🤌


+تاریخ امروز(شایدم فردا؟) چه خوشگله. =)

۰۱.۱۱.۱۱

دوستش می‌دارم.


++شب امتحان ریاضی، جنگ شد.

استرس امتحان یه طرف، استرس اون یه طرف، تمرکزی که پرید هم یه طرف‌.

نگرانش بودم...


+++دو روزه از سردرد دارم جون می‌دم. نمی‌دونم به خاطر خوابمه که بهم ریخته، یا چی.

میخوابم، درد می‌کنه. بیدارم، درد می‌کنه. نفس می‌کشم، درد می‌کنه.

کاش می‌شد سرمو بکنم بندازم دور.


++++ترم جدید رو میخوام خیلی متفاوت‌ شروع کنم.

میخوام مثل آدم درس بخونم که به داستانای این ترم دچار نشم باز.

باشگاهم می‌نویسم.

۳ ماهه ول کردم، همه‌چیم ریخته بهم باز.

احتمالا یا تز وسطای این ترم، یا نهایتا ترم بعد شاغل هم بشم، تو رشته‌ی خودم.

و این خیلی خوبه!


+++++من هنوز باورم نشده اینو پاس کردم. :))

از بچه‌های اکیپمون فقط من و یکی دو نفر دیگه پاس کردیم. :)))))

بقیه رو با ۴ انداخت. 🦦 یدونه‌ام ۲۰ داشتیم. 🦦

اینایی که پاس شدنم همه با ۱۰ بودن.🦦

خیانت.

+ ۱۴۰۱/۱۱/۱۱ | ۰۳:۱۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

من از خیانت

وحشت دارم

برای خودم اتفاق نیفتاده

ولی

دور و بریام

تاااااا دلتون بخواد!

امشب طولانی‌ترین رابطه‌ای که دور و برم می‌شناختم

یه‌چیزی حدود ۷، ۸ سال

کات شد

بخاطر خیانت:))))))))

و می‌دونید؟

اون قسمتش منو سوزوند که پسره وقتی میفهمه میزنه تو دهن دختره پر خون میشه

ولی بازم میگه برگرد :))))))))))

یکی دو هفته دیگه قرار بوده بره خواستگاری :))))))))))))

آخ که من ریدم تو این دنیای تخمی.

وای باورم نمی‌شه. :)))))))))))

من با این دختر ارتباط داشتم. دوستِ رفیق صمیمیم بود.

هر از گاهی بیرون می‌رفتیم...

ولی خب امشب به رفیقم گفتم که من دیگه با این جایی نمیام:).

دارم می‌سوزم. خیلی می‌سوزم.

آخ که چقدر احمقی دختر:)))). این چه غلطی بود با زندگیت کردی؟

اشکام دارن بند نمیان...

لعنت به من.


دوران به فاکی‌ها به پایان رسیدددد

+ ۱۴۰۱/۱۱/۱۰ | ۱۲:۱۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امتحانام بالاخره تموم شد...

و از چس‌ترمی در اومدم. :)

۱۸ ام انتخاب واحدمه و هنوز نمی‌دونم دقیقا چیکار کنم...

فشار امتحانای دانشگاه، هر چند که شاید زیادم نخوندم، ولی خیلی سنگین‌تر از مدرسه بود و نمی‌دونم چرا حقیقتا!

احتمالا با بچه‌ها به این مناسبت یه بیرون بریم.

دیشب بی‌خوابی زده بود به سرم.

نسترنِ کرم‌ریزِ درونم فعال شده بود، هی به ملت کرم می‌ریخت.

خداروشکر بعد ۲۴ ساعت بیداری، ساعت ۳.۳۰ بالاخره تصمیم گرفتم بخوابم.

و فاجعه‌ی بیشتری رخ نداد.

خلاصه که اینجوریاست.

دارم سعی می‌کنم از اون میزان تو چشم بودن تو دانشکده دربیام، ولی خب شاید فقط ۱۰ درصد موفق بودم.🫠

یه سری از بچه‌هامون دارن می‌رن از اینجا. دلم واسه‌شون تنگ می‌شه.🥲

تازه داشتم بهشون عادت می‌کردم...

دیشب داشتم کمک یزدان می‌کردم که کادوی ولنتاین واسه‌ی دختری بگیره که دوسش داره، ولی خودش مطمئن نیست که اونم بخوادش.

اینقدرم کیوتن باهم. :)))

اسمشون دوست صمیمیه، ولی خب از رابطه‌ام خیلی اوکی‌ترن باهم حتی.

صرفا گردن گیر جفتشون خرابه.😂

دیشب موقع خواب، زیر لب زمزمه کردم

"می‌شه بخوابم و دیگه بیدار نشم؟ هیچ‌وقت بیدار نشم! مرگ راحتیه."

نشد. حیف.

شب آرزوها

+ ۱۴۰۱/۱۱/۶ | ۲۳:۲۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

-چی آرزو کنم که نتیجه‌اش بشه بودن تو؟

محکوم!

+ ۱۴۰۱/۱۱/۵ | ۲۲:۴۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

من ازت نمیگذرم

حق نداری از من بگذری! :)


محکوم - مهرشاد

میشه بگید؟

+ ۱۴۰۱/۱۱/۵ | ۱۷:۰۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

اگه بخوای ویژگی های من رو واسه‌ی یکی بگی، چیا میگی در موردم؟

رک و بدون تعارف لطفا بگید. ناراحت نمی‌شم. :)

چخبر داره می‌شه که بی‌خبرم؟

+ ۱۴۰۱/۱۱/۴ | ۲۲:۱۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

چرا دل‌شوره؟

شنیدی میگن چشم‌ها دریچه‌ی روح یه انسانن؟

+ ۱۴۰۱/۱۱/۴ | ۲۰:۴۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

یه وقتایی، تو هر چقدرم با زبونت حرف بزنی‌ فایده نداره.

اون زمانا نیازه به دخالت چشم‌ها...

الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها

+ ۱۴۰۱/۱۱/۴ | ۰۳:۰۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

برای شاهین‌ های زندگیتون، لیلی باشید...

پاش بمونید...

هرچی‌ام شد

بمونید

بسازید

حتی من میگم یه وقتایی هم واسه‌اش بسوزید

زندگی اینجوریه که قابل تحمل می‌شه...

واسه‌ی آدمای شهرتون "خونه" باشید..

امن بودن خیلی خوبه بچه‌ها :)

امن بشید..

زندگی سخته

عاشق موندن تو این دوره زمونه، سخته

بخشیدن سخته

ولی عاشق باشید

ته ته تهش

همین یکی میمونه براتون

بذارید دستاش بشه خونه‌ی آخرتون..

می‌دونم قوی‌اید

می‌دونم خفنید

ولی بذارید گاهی وقتا یکی دیگه مراقبتون باشه..

به‌جاش، شما حواستون باشه تو این سرما گوشاش یخ نزنه

دستاش خشکی نزنه

غذاش دیر نشه

خوابش کم نشه

قرصاشو یادش نره..

همه‌ی چیزای خوب سختن بچه‌ها جون..

عشق هم اگه عشق باشه، سختی داره

تا فشار و سختیش رو بغل نکنی، نمی‌فهمی چقدر می‌خوایش.

نمی‌فهمی چقدر می‌خوادت.

همون‌جا که حافظ میگه "که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها!"

ولی ته قصه قشنگه

قشنگ می‌شه اگه محکم پشتش باشی..

هرجا حرف عشق باشه، اون‌جا قشنگ می‌شه

عشق قشنگه و قشنگیش به کهنگیشه...

اینقدر باهاش بمونید که چروک بشید :)

که دل همدیگه رو با تعداد تار مو های سفیدتون بسوزونید :)))))))

که دندون مصنوعی های همو اشتباهی استفاده کنید :)))))))

خلاصه بگم آقا جان!

لیلی بودن خیلی می‌چسبه! لیلی باشید :)

01.11.01

+ ۱۴۰۱/۱۱/۱ | ۱۶:۴۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

تاریخ امروز خیلی خوشگله. :((

تازه روز بغلم هست. :((

امروزِ با این همه زیبایی، زیادی داره کسل می‌گذره. :((

نوموخوام.

کاشکی بشه-

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۷ | ۲۳:۲۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
گاهی فکر نمی‌کنی 
ولی خوب می‌شود

گاهی‌ نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود

+کاشکی بشه

++همین که ایشون میگه.

+++امروز دیدم از فیزیک زیادی ناامیدم، ادبیات هم بلدم، چی بهتر از اینکه بعد از یک هفته برم سراغ کیک و شیرینیام؟:)
در حال حاضر، تنها چیزایی که می‌تونه یکم آرومم کنه، ایتالیایی خوندن و کیک پختنه.
گفته بودم بیشتر از یک‌ساله که دارم ایتالیایی میخونم با دولینگو؟:)

اعتراف می‌کنم که..

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۴ | ۱۲:۳۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

وقتایی که خسته‌ام و کم خواب، بهترین زمانه برای حرف کشیدن از زیر زبون من.

یه وقتایی مثل الان! :))

مرگ

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۲ | ۲۱:۵۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

یه شبایی‌ام هست که آدم فقط دلش میخواد سرش رو بذاره زمین و بمیره.

آره. بمیره. از خواب دیگه گذشته.

میخوابی، پا میشی، با یه حال بدتر روبه‌رویی.

خواب بدون بیداری ترجیحمه.

حالا مرگم نشد، کما هم خوبه.

+دو روزه از سردرد دارم جون می‌دم. می‌شه کله‌ام رو بکنم بندازم دور؟

هعب.

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۰ | ۰۵:۵۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نمی‌دونم خاصیت عشق و علاقه‌ست یا حجب و حیا یا عرف یا چی!

اما

من ممکنه تو خیابون و مهمونی و... شالم رو از سرم بندازم؛

ولی تو دانشگاه تا حالا این کار رو نکردم (با اینکه تقریبا نصف دخترا معمولا چیزی سرشون نیست)

هنوز سیگاری نشدم و اصلا تست هم نکردم. ته خلافم دوتا پک قلیون بوده که بعد از همونم نفسم بالا نیومده و پشیمون شدم کلا.

پروفایلم همچنان فقط واسه‌ی افراد محدودی بازه.

ممکنه با خیلیا هم‌کلام بشم، ولی هرجا ببینم داره حریمم شکسته می‌شه و حرمتم میره زیر سوال، یا تذکر میدم و برخورد میکنم، یا عقب میکشم.

ته تماسم با پسرا، دست دادن بوده. اونم فقط با یکی دو نفر که دیگه "دوست" محسوب میشن.

اکیپی که با دخترا شدیم تو دانشکده رو دوست دارم:).

مخصوصا سوگند که entp عه مثل من.. و واقعا خوبه‌. =))

اینقدم نرمه بچه.😂🫠

تو دانشکده سرم تو کار خودمه. از همه خبر دارم، همه رو می‌شناسم.

اما با کسی کاری ندارم.

چه دختر، چه پسر، خودمو با کسی زیاد قاطی نمی‌کنم.

فقط این وسط یه دوست صمیمی پیدا کردم:). نرگس.

اونم آرایشگری می‌کنه و واسه همین اکثر کلاساش رو نیست و نمی‌بینمش زیاد.

همه باهم وارد رابطه شدن و تو دانشکده همه از دممم کاپلن.😂

وضعیت زشتیه.

چند وقت پیش یه سری پیام به دستم رسید که یکی پشت سرم زر زر کرده بود وسط گروه درسی.

اگه فقط در مورد خودم بود، به چپم بود راستش. چون میدونم کجاها سوزوندمشون، حق دارن اینجوری حرصشونو خالی کنن.🦦😂

ولی خب با اینکه نه منو می‌شناسه، نه اطرافیانمو، تو زر زرش به پارتنرم هم توهین کرده و راستش این یکی بخشیدن نداره. میخوام دهنشو سرویس کنم و به وقتش می‌دونم کجا کرم بریزم. فعلا اون پیاما رم نگه داشتم تحت عنوان مدرک. تا بعد که به کارم بیان. یه سری چیزم از قبل دارم.

می‌شه رفت و حکم اخراجش رو گرفت، ولی ترم اولم و حاشیه و دردسراش رو اصلا نمی‌تونم. بعدم یارو انقدری جرئت نداره که بیاد جلوی خودم زر بزنه و جوابشو بگیره. :)) گوزو.

امروزم به احتمال زیاد میرم دانشکده. با بچه‌ها میخوایم ریاضی کار کنیم. هعب.

دیشب انقدر خسته بودم که سگ سیاه افسردگی پاچه‌ام رو گرفته بود و تو مود هیشکی دوسم نداره رفته بودم. خوابیدم ریست شدم خداروشکر.

ولی هنوزم دلم میخواد زار بزنم. مجدداً هعب.


بغض همیشگی

+ ۱۴۰۱/۱۰/۱۸ | ۲۲:۱۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

در وصف این روزا نمیدونم چی بنویسم..

فقط دارم سعی میکنم مثل زری تو رمان سووشون، از شهرم و آدماش مراقبت کنم:).

زری به خونه اش می گفت شهر..

آدمای شهر من خانوادمن، کسیه که دوسش دارم، رفیقامن...

نمیدونم..

فقط کاشکی این بغضم بره.

این بغض لامصب با هیچ گریه ای از بین نمیره

با هرکی حرف میزنم بازم خوب نمیشه

میخندم هست

گریه میکنم هست

میخوابم هست

بیدارم هست

زندگی میکنم هست

فقط کاشکی حداقل وقتی میمیرم راحتم بذاره...

تموم میشه این روزا هم... تموم میشه.


پرواز - شاهین نجفی





"نفرین"

+ ۱۴۰۱/۱۰/۱۷ | ۱۹:۲۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

ولی من هیچ‌وقت اهل نفرین نبودم و نیستم و نخواهم بود.. در مورد هیچکس! مطلقاً هیچکس!

من از کارما وحشت دارم، واسه‌ی همینم میگم خود کارما به اندازه‌ی کافی دهن طرف رو سرویس می‌کنه، من دیگه شدتش رو زیاد نکنم. :)

اگه زمانی آهی بکشم، شنیده می‌شه.

و من می‌ترسم از شنیده شدنش...

من هیچ‌وقت نفرین نمی‌کنم کسی رو.

ولی شما ببین دیگه حتی کار منم به کجا رسیده که در مورد وضعیت کشور به‌جز نفرین چیزی به زبونم نمیاد.

کمرم راست نمی‌شه.

+ ۱۴۰۱/۱۰/۱۴ | ۲۳:۵۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

از تولدم و دوستام و سوپرایز صمیمی‌ترین دوست مجازیم بگم؟

از دانشگاه مجازی بگم؟

از مهمونی فردا شب و دهن سرویسیای امروزم بابتش بگم؟

از مبارک بودن ۱۳ دی بگم؟

از چی بگمممم.

یه کلاس آنلاین داشتم صبح، بعدش پاشدم کیک و مارشمالو درست کردم. آرایشگاه رفتم. کمک مامان خونه رو یکم جمع کردم. وسایل شام فردا رو آماده کردیم.

و از صبح تا همین الان، فقط یدونه سمبوسه خوردم و دوتا لقمه‌‌ی بند انگشتی نون پنیر.

الانم اصلا میلم به شام نمی‌کشید. ولی باید قرص می‌خوردم و مجبوووور بودم.😭🤌

واقعا جنازم میره امشب برای خواب.

مخصوصا که دیشب کلا خواب و بیدار بودم و اصلا خوابم عمیق نبود. بماند که تا ۳ بیدار بودم و صبح هم ۶.۵ بیدار شدم. 😑

رسما با دود زنده‌ام. بس که این تهران آلوده‌ست.

از امروز بگم..

+ ۱۴۰۱/۱۰/۱۰ | ۰۱:۳۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

هر سالی که میگذره، بیشتر بهم ثابت می‌شه که چقدر تو انتخاب و داشتن رفیق، شانس داشتم..!

حاضر نیستم حتی یکیشون رو هم، با چیزی عوض کنم. :)

امروز خوب بود..

دیروز امتحان میان‌ترم فیزیک داشتم و خوابم افتضاح بود، تا شب هم دانشگاه بودم برای کلاس ریاضی و جبرانی فیزیک.

واقعا له بودم وقتی رسیدم خونه..

مامان کیک پرتقالی پخته بود. :)

سپردش بهم که از فر دربیارمش و خودش و سامان رفتن بیرون.

وقتی کیکه حاضر شد و درآوردمش، همونجا کف آشپزخونه گوشی به دست غش کردم. واقعا جون نداشتم که تا اتاق برم:))).

بابا از در اومد تو، گفت زنده‌ای؟:))))

یه اسمارت واچ، یه تی‌شرت و یدونه بلوز آستین بلند هدیه‌هام بود از طرف همین جمع چهار نفره‌ی کوچیکمون:).

که ساعته واقعا خوشحالم کرد. خیلی.

امروز مامان اینا رفتن بیرون و منم طبق معمول، افتادم به جون آشپزخونه.

کیک سیب و دارچین درست کردم(برای اولین بار)، با دمنوش چای سبز و گل‌محمدی.

مارشمالوی دو رنگ هم درست کردم و بعدم آشپزخونه رو به شکل دسته‌ی گل تحویل دادم.

به طور کاملا یهویی‌ای شام بیرون رفتیم و برای همین دیگه کیکم خورده نشد و رفت برای فردا شب.

بی‌نهایت کار دارم این هفته، دوستام رو هم میخوام ببینم و امیدوارم وقت کنم که برسم.

آخر هفته هم من امتحان دارم، هم مامان مهمونی گرفته.

و مهمونیش هم واقعا سنگینه. باید کمکش باشم.

دیگه اینکه لق هرچی اتفاق بد توی ۱۸ سالگیم، ۱۹ بنظر قشنگ‌تر میاد.

امسال اتفاق خوب هم کم نداشتم :))

یه عالمه رفیق قشنگ که یکی از اون یکی دوست‌داشتنی تره نصیبم شده. =)

خلاصه که اینجوریاست. =)


راستی :) ممنونم بابت تبریکای قشنگتون. بوس. ❤️

و بالاخره دوازدهمین نهم ماه!

+ ۱۴۰۱/۱۰/۹ | ۰۰:۴۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

۱۹ ساله شدم.
و خب نمیدونم چی بگم..
فقط اینکه از این بزرگ و بزرگ‌تر شدنا می‌ترسم...
سالی که گذشت، جزو بدترین سالای عمرم بود... امیدوارم این یکی خوب باشه. :)

آره ما میخوایم لخت بشیم!

+ ۱۴۰۱/۱۰/۷ | ۲۰:۲۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

اگه طرف این حکومت و نظام و همه چیزش هستید و بعد از این همه نفرت پراکنی من، هنوز من رو فالو دارید، یه لطفی کنید به من.

وقتی که کامنت میدم بهتون؟ کنار کامنتم اونجا که آیپی و آدرسم رو میزنه، یدونه دست هم میاد.

لطف کنید بزنید رو اون دسته که بلاک بشم و هم فالوی من بپره، هم شما.

نمیتونم درکتون کنم.

نِ مییییی توووو نمممممم.


اینترنتی که نیست ولی همین نصفه و نیمه اشم هم قیمت خون پدرشونه، دلار 44.200 تومنی، طلای 1.933 تومنی، پراید 300 میلیونی، این همه جوونی که کشته میشن کف خیابون، امثال جادی و شروین و توماجی که صداشون رو خفه کردن، این همه مادر دل نگرون، دوستای خودمون که میرن بیرون و برمیگردن و تا برسن خونه هزار بار باید سکته بزنیم، پدرایی که هر روز 100 سال پیر میشن، پسرا و دخترایی که آینده براشون معنی نداره، نفسی که نمیتونیم بکشیم تو این هوای کثافت، ترسی که مانع عاشقیامون میشه...

حتی خود حجاب هم، ایران تنها کشوریه که این قانون مسخره رو جا انداخته و گه زده تو هرچی حس خوب و دوستیه که به پسرامون داریم!

من نمیدونم دیگه.

ما میخوایم لخت بشیم. زودتر آنفالو کنید لختی نشید.

اولین بارم بود سمنو هم می‌زدم..

+ ۱۴۰۱/۱۰/۶ | ۲۰:۳۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دیروز بعد از دانشگاه، داشتم می‌رفتم به سمت ایستگاه اتوبوس، بعد دیدم از این ایستگاه صلواتیا و اینا زدن تو راه.
یکم رفتم جلوتر، سر راهم بود.
دیدم بین غرفه‌هاشون، تو یه غرفه هم سمنو پزون دارن و خانوما وایستادن که سمنو هم بزنن..
حس عجیبی بود.
شاهین تو یه گوشم می‌خوند "کجاست ای یار آغوش تو؟"

و نوحه با بلندگو پخش می‌شد و من داشتم به این فکر می‌کردم که برم و سمنو هم بزنم، تا شاید فرجی بشه و دلم آروم بگیره...

رفتم:).

ایشالا که خود حضرت زهرا کمکمون کنه...

خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com