دلم تنگ شده بود واسه‌ی این پستای از هر دری، دری وری‌طور (:

+ ۱۴۰۳/۱۲/۲۲ | ۰۱:۰۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دم عیده و زندگیم رسما گره خورده (:

پر گره‌هایی شده که باز میشنا، ولی به شرطها و شروطها!

حل میشن ولی با دهن سرویسی.

امسال یه کاری رو با بچه‌ها شروع کردیم که نمی‌دونم تهش چیه، ولی دلم روشنه که میگیره، چون راهنمای گردن کلفتی داریم و بابا هم بعنوان اسپانسر برنامه حضور داره. 😂🙂‍↔️

حضور این مرد، عجیب آروم قلبمه..


+از دانشگاهم ماکسیمم یک، یک و نیم سال مونده(:

اینقدر زود تموم شد و اینقدر بهم خوش گذشت تو این مدت که از الان یه غم بزرگم که دست و پا درآورده!

نمیدونم بعد از لیسانس چی میشه و این کلافه‌ام می‌کنه.

بیشتر نگرانیم بابت دوستامه..

نمیدونم ارشد قراره چیکار کنم...

مامان میگه با دوستات همینجا بخونید باهم، خودم میگم شاید اگر واسه کنکور بخونم، انتخاب بهتری باشه.

در صورتی که میدونم جفتش هم وقت تلف کنیه!

ولی اگر بخوام کنکور بخونم، از بچه‌ها جدا میشم و این دغدغه‌ی فعلیمه..


++دلم واسه‌ی خودش نه، ولی واسه دلقک‌بازیاش و نیش بازم موقع صحبت باهاش تنگ شده و فقط دو شب گذشته.

نکنه بگا رفتم و خودم خبر ندارم؟


+++دوباره افتادم تو دور لاغری.

تا تابستون باربی ساعت شنی نشم، دیگه فقط خودکشی. 🙏🏼

بااایددد حداقل ۵۵ بشم.

و این وسط اگه لازم باشه، بعد عید باشگاه هم مینویسم.


++++یه لاک زرشکی دلبری زدم که اصلا آخ!

خودم از دیشب هی دارم قربون صدقه‌شون میرم اینقدر که ناز شدن.💅


+++++ولی بیاید قبول کنیم که روشن کردن سماور اصلا کار راحتی نیست.

نزدیک بود خودم و هدیه و دفتر رو باهم آتیش بزنم. 🥰

از امشب و جوجه‌هام :)

+ ۱۴۰۳/۱۲/۱۶ | ۲۳:۵۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

اگه میدونستم اینقدر زیادید که خب بیشتر ستاره‌امو روشن می‌کردم(:

مرسی که هستین و بودنتون رو اعلام کردین، خیلی زیاد خوشحالم کردین، ماچ به کله‌تون💕


+از وقتی میرم کلاس رقص عربی، توجهم به انرژی‌ زنانه‌ام هزار برابر شده و قشنگگگ تغییرات رو حس می‌کنم. 😂

تست آرکتایپ هم که بعد از دو سال دادم، تغییر کرده بودم و آفرودیتم شده بود دوم و دیمیترم هم کمتر شده بود. :)

حتی پرسفون هم خیلی اومده بود بالا و اول شده بود!

خلاصه که تغییرات شخصیتیِ عالی و رضایت‌بخش! 😌

بعد طبق همین قضیه و عادتی که از قبل داشتم که با جوجه‌هام برقصم تو مهمونیا، امشب یه مرحله آوردمشون جلو و مجبورشون کردم که تو جمع برقصن بجای اتاق.

و خب اولش غر زدن، ولی گوش کردن و نتیجه‌اش شد کلی رقص وسط جمع و نفری ۲۰۰ تومن شاباش و دوتا ویدیو مسیج از رقصشون. :))

حالا از کیا حرف میزنم اصلا؟ از بارانا و فاطمه‌ی ۶ و ۸ ساله. :)

خلاصه که ترکوندیم!

حتی عربی هم یادشون دادم یه کوچولو، بهشون گفتم موهاشونو باز کنن و با موهاشون عشوه بیان :)

امشب صحنه‌های خیلی کیوتی رو مشاهده کردممم😭❤️

دلم تنگ شده بود واسه وقت گذروندن با کوچولوها.

اینم بذارید ذکر کنم که از فاکینگ ۷ صبح دانشگاه بودم تا ۴ غروب و از دانشگاه هم نرفتم خونه.

پیاده و تنهایی رفتم مهمونی تا مامانم‌اینا هم بیان خودشون🦦

قشنگ له شدم امروز و امشب😂

ولی خوش گذشت و راضی‌ام به شدت :)

اتفاق و ماجراهای ناجور هم داشتیم که خب مهم نیست، فقط حال خوبیا فعلا شِیر میشن😌❤️

خاموشا روشن بشید ببینممم

+ ۱۴۰۳/۱۲/۱۳ | ۱۵:۴۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دیشب هی اومدم پست بذارم براتون، ولی همش چسناله میومد، دیگه کنسل کردم.

ولی امروز با کلیییی حال خوب اومدم ببینم چه خبراااا؟

چیکارا می‌کنید؟

زندگیا به کامه؟ یا ناکام؟

من که خوش‌حال و شاد و خندانمممم

قدر دنیا رو میدانمممم

اگه هنوز میخونید اینجا رو، در حد حتی یه نقطه هم که شده، روشن بشید ببینم کیا هستن هنوز :)

بوس

ع خدا موخوام بده درد فراموشی!

+ ۱۴۰۳/۱۲/۴ | ۰۱:۳۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

و دلتنگی‌ای که حتی نمی‌دونم واسه‌ی کی و چیه، ولی بدجور بیخ قلبمو گرفته...


+عنوان رو با لهجه‌ی کوردی نخونید ناراحت میشم(:

خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com