دانشگاه تهران

+ ۱۴۰۳/۷/۲۷ | ۱۷:۰۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

چند روز پیش رفتیم دانشگاه تهران، نمایشگاه کار بود.

نمیدونم چه حکمتی توش بود ولی هر بار که دفعات قبلی قرار بود برم، کنسل میشد.

حتی همین نمایشگاه کاره، تایم اصلیش خرداد بود، عوض شد و افتاد مهر.

وقتی رسیدیم هی میخواستم چیزی حس کنم.

نمیدونم یچیزی که بهم ثابت کنه علاقه‌ام بهش تو سال کنکور، الکی نبوده.

ولی نبود راستش.

جو عجیبی‌ام داشت.

من علم و صنعت و امیرکبیر و تهران مرکزم قبلا رفته بودم، ولی واقعا تافته‌ی جدا بافته بود دانشگاه تهران.

و راستش خوشم نیومد زیاد. :)

یه آدمیو میشناسم، کثافت خالصه.

کاراش، رفتاراش، حرفاش، منبع پول درآوردنش، شخصیتش

تنها نکته‌ی مثبتی که داره، نخبه بودنشه و شریف خوندنش و مهاجرتش و خلاصه موفقیت‌های تحصیلیش.

دانشگاه تهران دقیقا همچین حسی بهم داد که پر از آدمای این چنینیه.

آدمایی که اونجا درس بخونن/خونده باشن زیاد میشناسم و دوستامن.

اکثرا هم آدمای سالمی‌ان واقعا

ولی نمیدونم چرا اون روز تا این حد حس منفی‌ای گرفتم ازش.

بعدش که برگشتیم دانشگاه، تازه فهمیدم چقدر اوکیم با بچه‌های خودمون.

اسم دانشگاه آزاد و علافی میچسبه بهمون، ولی کثافت بودنمونو با چیزای دیگه پوشش نمیدیم حداقل.

هیچوقت از بچه‌های دانشگاهمون (بجز اون تعدادی که دوستامن) خوشم نیومد.

ولی یه چیزی برام روشن شده.

اول بچه‌های رشته‌ی خودمون قابل تحملن، بعد رشته‌های دیگه‌ی دانشگاهمون و آخرررششش تازه بچه‌های دانشگاه تهران 🙏🏼

یکی بود می‌گفت امیرکبیر هم جو جالبی نداره

سطح درست و غلطشو نمیدونم، ولی اون سه چهار نفری که از امیرکبیر میشناسم هم خوبن واقعا.

رفع دلتنگی یا بیشتر شدنش؟

+ ۱۴۰۳/۷/۲۳ | ۰۲:۵۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

واقعا دلم تنگ شده بود براش

از ته ته قلبم 🥲

یه روزی خونه‌ی امنم بود

جایی که قلبم آروم بود، بی‌تابی نمیکرد

مغزم آروم بود، بیستو چهاری سردرد سرویسم نمیکرد

تا وقتی پیشش بودم، خونه برام معنی نداشت

خونه‌ی من اون بود :)

امروز قشنگ حس آخرین دیدار با کسی که خیلی دوستش داشتم و حالا عوض شده رو با تموم وجودم بلعیدم

و آره...

.

.

.

.

.

+کاش ادامه مطلب رمز داشت که بیشتر ایسگاتون میکردم :)))

++ولی حالا که تا اینجا خوندید، بذارید بگم کل متن در مورد دانشکده قبلیم بود که حالا شده واسه بچه‌های طراحی دوخت و کلی تغییر کرده :):

امشب، زده به سرم :d

+ ۱۴۰۳/۷/۲۲ | ۰۲:۱۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نمیدونم

یهو دلم خواست یه ماجرای عشقی عجیب غریب، با فراز و فرودای زیاد که پدرتو درمیاره داشته باشم

از اونا که جون میکَنی تموم شه، ولی دو طرف جونشون به هم وصله :)

آدم یهو نصف شب چه چیزایی دلش میخوادا!

ولش کن بچه

بیا بریم واسه خوشمزه نبودن لواشکا و آلوچه‌های در دسترست گریه کنیم بجای این حرفا :(:

تازه

فردا هم حسابی قراره رفع دلتنگی کنیم

خوشحال باش دختر قشنگم :))))✨️


خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com