خدا جون؟ میشه بهخیر بگذره؟
هر بار که فراخوان میدن ۶ تا سکته رد میکنم تا تموم بشه و بفهمم اتفاقی واسهی کسی نیفتاده...
کاش منم جزوشون بودم. اینجوری حداقل یکم دلم آروم میگرفت....
هر بار که فراخوان میدن ۶ تا سکته رد میکنم تا تموم بشه و بفهمم اتفاقی واسهی کسی نیفتاده...
کاش منم جزوشون بودم. اینجوری حداقل یکم دلم آروم میگرفت....
هرچی بیشتر میرم جلو، بیشتر به این پی میبرم که چقدر سگجونم. :)
کاش نبودم... کاش یکم منطقی نبودم. حوصلهی ادامه دادن ندارم.
بس نیست؟
نت ملی شده ولی دیگه تلگرام بالا نمیاد...
امروز دوباره همهجا بوی خون میومد. :)
دیروز خوشحالی کردم برای آزادی آرمین جلالی روشن و امروز دوباره عزادارم برای جوونای بعدیمون...
خیلی از رفیقام روز اول دانشگاهشون بود و گیر کردن...
این روزا تنم دائم میلرزه که بلایی سر کسی نیاد...
صحبتای مادر نیکا رو گوش کردم. شجاعت این زن بینظیره. :)
۱۰ دقیقه صحبت کرد، بدون گریه، بدون ذرهای ضعف و ترس و گند زد به هر آن که باید.
از همچین مادری، همچون دختری هم بار میاد دیگه. :)
از طرف خانوادهام تحت فشارم.. از همیشه بیشتر.
چه در مورد حجابم و چه در مورد بیرون رفتنم...
میدونن کلهخرم و برای همین نمیذارن تکون بخورم که یک درصد بخواد فکر بیرون رفتن به سرم بزنه.
البته که کار مشکوکی بجز اخبار خوندن نکردم اما خب... دائما در حال بحثم باهاشون که چرا نمیریم بیرون اعتراضات؟
مثل یه ویروس واگیردار، اخبار و اطلاعاتم رو به فامیل که به شدت تو افکار مزخرفشون موندن و تنها منبع خبریشون صدا و سیماعه، انتقال میدم و تاثیرش رو هم واقعا میبینم...
نوشتن از اینا، عاقلانه نیست ولی مینویسم.
مینویسم چون هر کسی یه جوری باید صداش رو برسونه...
همچنان محلهی ما خبر خاصی نیست ولی محله های مجاور یکم تکون خوردن...
مراقب خودتون باشید رفقآ. :]🫂🫀
+عنوان از سرود زن - مهدی یراحی
ثبت نام دانشگاهم تکمیل شد.
با بچههای دانشکده به طرز خوبی ارتباط گرفتم و خب راضیام. =)
هنوز انتخاب واحدا نیومده، کلاسامون شروع نشده و حضوری هم رو ندیدیم، ولی خب اکیپمون مشخص شده و حتی گروه جدا هم زدیم. (:
تو جفت گروهها هم ادمینم کردن.
و آره خلاصه. راضیاممم.
با یکی از بچهها هم مچ شدم که برنامهنویسی رو درست باهم پیش ببریم. 🤌
یه رپر پسر و یه خوانندهی دختر و یکیام که شعراشونو بنویسه و یکی که کارای میکس و مستر و اینا رو انجام بده، شناسایی شدن و این عالیه. =)
یکی از بچهها شرطش رو باخت و قراره که بستنی بده. 😂
حریفای شطرنج و حکمم رو هم شناسایی کردم تا به وقتش. 🤌
محل دانشکده و تعداد درسایی که توش ارائه میشه و اینکه سلف نداره و تایمای بین کلاسا، جوریه که مقدار زیادی وقت هدر دادن داره وسطش و اینم در نوبهی خودش و تا حدی خوبه. 🤌
و در کل فاز بچهها کاملا رفاقتیه و همهام پایهان. (=
انصافا ادب و اینام رعایت میشه و مزاحمت ایجاد نمیکنه کسی.
به محض اینکه حرکت اضافهای هم ببینن، سریع ترتیبشو میدن خود پسرا و فضا رو پاکسازی میکنن.
امروز یه بحثیام پیش اومد، باعث شد اون روی سلیطهام که سالی یه بار نمایان میشه رو همین اول کاری ببینن و قشنگ پشمای همه ریخته بود. 😂🤌
اصلا بچهها اینجوریام نیستن که آره خانوم فلانی و آقای فلانی😂 همه خیلی اوکیان خداروشکر.
دخترامونم اصلا اهل چسی و اینا نیستن و واقعا باهاشون اوکیام خداروشکر.
همهجوره هم بینمون پیدا میشه.
هم مثبت و هم منفی.
خلاصه که فعلا راضیام. خیلیام راضیام.
تا بریم ببینیم خدا چی میخواد واسهمون تو ادامهی راه. =)❤️
از لحاظ سیاسیام کل این اکیپ مثل همیم و تو یه فازیم. نخالهها رو شوت کردیم بیرون و راحت شدیم.
اون همکلاسیمم که گفتم باهام بود دبیرستان و الانم همدانشگاهیمه و چندان بابتش خوشحال نیستم، تو گروه همگانی عضوه ولی اکیپ نه.
و اینم نکتهی بعدیه که واقعا مثبته. 😂🤌
دیگه چی بگممممم؟
همین دیگه.
اعتراضات هم از شنبه ایشالا دوباره اوج میگیره.
میخواستم برم کتاب حامد اسماعیلیون رو بگیرم ولی حقیقتا نمیدونم از کجا میتونم پیداش کنم. اگه میدونید بگید، یک دنیا ممنونتون میشم. ❤️
راستی نگفتم😂
کرونا گرفتم برای نمیدونم چند دهمین بار😂🤌 و صدام کاملا مثل یه خروس تازه به بلوغ رسیده شده😂😂😂
خلاصه که اینجوری😂
یه سرم و ۴ تا آمپولم دیروز مهمون شدم😂
امروز از ساعت ۴ کامل قطع بودم و کلا وصل نشدم هنوز.
دلم خونه که معلوم نیست دارن چه بلایی سر ملت میارن که قطعیها انقدر شدیده!
انقدر از دیشب گریه کردم که صدامم درنمیاد... فک کنم مریض شدم.
کاش بلایی سر کسی نیاد... دارم از نگرانی میمیرم.
نه که ساعت خوابم خیلی خوب بود، سردردایی که اخیرا به شدت دارم بدترشم کرده.
اخبار میخونم و میذارم امید آزادی بیشتر تو دلم جوونه بزنه.
پیش ثبت نام دانشگاه رو انجام دادم و سه شنبه باید برم برای کارای تکمیلیش.
از همین الانم میدونم دانشجوی حرف گوشکنی نخواهم بود.. اما باید بیشتر مسائل امنیتی رو در نظر بگیرم.
داشتم پیامای پارسال این موقعِ چنلم رو مرور میکردم؛ چقدر تغییر کردم!
از هر لحاظی تغییر کردم. و خب نمیدونم خوبه یا بد!
پارسال این موقع، روزای خوبی نبود ولی خب.. به بدیِ حالا هم نبود..
میگذره دیگه. هم خوشیا و هم بدیا، میگذرن.
آخ که چقدر خبر دستگیری شروین حالم رو بد کرد... بماند.
گروه های دانشگاه و همرشتهای هام روپیدا کردم.
هنوز نظر خاصی نسبت به همکلاسی های آیندهام ندارم. ایشالا که خیره.🚶🏻♀️😂
عا راستی جلسات آخر کلاسای شهریمه و به زودی شر گواهینامه هم کنده میشه. یوهو.
این هفته گوشیام رو هم عوض کردمش.
و دیگههه اینکه لاو یو آل اگه هنوز میخونید منو. =)❤️
و نمیخوام یادمون بره که #مهسا_امینی !
دارم هی با آبان ۹۸ مقایسه میکنم اوضاع رو...
نسبت به اون موقع دسترسیم خیلی خیلی بیشتره به همهچی.
خدا رو شکر. :)
کاش ته این اعتراضا ولی مثل آبان ۹۸ نشه و به نتیجه برسه..
از نتایج اینجا نگفتم هنوز، نه؟
شهر و دانشگاه و رشتهای که دوست داشتم شد. مهندسی صنایع دانشگاه گیلان رشت، روزانه. ولی خب نمیذارن به خاطر خطراتی که هست و ... که برم.
این درگیریای این چند روزم بیشتر حساسشون کرد و آره خلاصه.
آزاد هم همون رشته رو آوردم.
مهندسی صنایع، تو دانشگاه آزادی که نزدیک خونهمونه و جزو آزادای خوب تهرانه.
نهایتا آزاد تصمیممون شد و به زودی باید برای ثبت نام برم.
اولش مشکل داشتم چون زیادی نزدیکمون بود. در حد ۵ دقیقه پیادهروی.😂
ولی خب متوجه شدم دانشکدهی صنایع دورتره و حالا اوکیترم..
خوبیش اینه که پیش دوستام میمونم.🤝
یه سری دیدار با رفقای مجازی هم مونده که اگه رفتنی میشدم، احتمالا خیلی سخت میشد هماهنگیش.
و خب خوبیای دیگهاش که میتونم همزمان کار کنم و کلاس برم و این جریانات.
در کل، راضیام. شکر. (:
همین که پروندهاش بسته میشه تا چهار سال دیگه و کنکور ارشد، کافیه. (:
+راستی همچنان درگیریا هست و حالمون گرفتهست... اینترنتا دائم دارن قطع میشن و اوضاع به معنی واقعی کلمه افتضاحه!
بیخبری سخته.. خیلی سخته..
دارم دیوونه میشم که اینقدر بیخبرم از همه...
اونجا که شاهین میگه
+باز با من اشتباه کن.
زندگی خود را تباه کن.
-باز با تو اشتباه میکنیم.
زندگی خود را تباه میکنیم.
بله. به نت ملی هم سلام میکنیم.
تا حالا قطع بود، الان ملی شده...
خب. مهسا امینی هم رفت.
کی نوبت من و شما میشه؟
تولدت مبارک وبلاگ قشنگم :)
مرسی که سنگ صبورمی و هرچی چیز جدید میآد و دورت میکنه ازم، بازم سر جات موندی...!
بمونی برام!
آدمای درست، تو جای غلط، باعث میشن همهچی غلط بنظر برسه...
حتی اون آدمای درست.
بیاید غلط نباشیم.
آدم اشتباههای زندگی هم نباشیم و اشتباههای قبلیا رو تکرار نکنیم.
زندگی رو سخت نگیریم.. همهچی میگذره. همهچی!
شهر حسود-علی زندوکیلی
آخرین باری که اینجوری اشک ریختم فک کنم مربوطه به ۴، ۵ سال پیش، زمانی که دلتنگ حرم امام رضا بودم...
این روزا دلم بدجوری کربلا میخواد و انگار قرار نیست حالا حالاها قسمتم بشه..
خوش به حالتون اگه زائرید. التماس دعا. (:
آتیش زیر خاکستر رو دیدین؟
هی خاکستره.. هی فک میکنی خاموشه، خاکه.
ولی یه باد که میخوره چنان داغ و قرمز میشه که...
منم چند وقت یبار یه باد میخوره بهم.. دوباره شعلهور میشم.
دوباره میسوزم. آتیش میگیرم.
کاش یکی بیاد آب بپاشه رو این خاکسترا.
خاکایی که من ریختم بس نیست. فایده نداره.
هنوزم این خاکسترای کوفتی شعله میگیرن.
تو اون روزای اول، هنوز منو درست حسابی نمیشناخت.
ولی خب مهربون بود. مخصوصا که یکی دو باری در حد چندتا پیام صحبت کرده بودیم..
یه بار بهم گفت "ببین نمیشناسمت، اصلا نمیدونم از کجا اومدی یهو ولی ازت یه حس آرامشی میگیرم که دوست داشتنیه. قابل توصیف نیست ولی میخوام بگم خوشحالم که اینجایی".
چند بار خواستم زبون باز کنم و بگم "درسته غریبهام. منم نمیشناسمت. اما غریبهی آشناییام. حس خوبت بیدلیل نیست".
ولی خب دهنم رو بستم و گذاشتم زمان بگذره...
الان خیلی وقته کنارمه. هنوزم نمیدونه. هنوزم نمیخوام بگم.
ولی جزو آدماییه که هر چند زیاد نشناسمشون یا ارتباط خاصی نداشته باشیم، اما دلم نمیخواد از دست بدمش.
حتی هنوزم نمیدونه تاریخ تولدش رو از کجا فهمیدم. (:
بعضی از آدما، اصلا فرق میکنن. مال این دنیا نیستن. مستقیم از بهشت میان.
اون قطعا یکی از هموناست.
هرچی بیشتر میگذره، بیشتر میفهمم خدا چقدر دوسم داره...
دمت گرم. مشتیای هستی واسه خودتا :)))))))
امروز واقعا بد بود.
از جَوون مرگ شدن فامیلمون بگیر تا سردردای بیپایانم و حال بد دیشبم و سفر اجباری و یهویی دو روزه، بخاطر مراسم خاکسپاری اون مرحوم.
همهچی خوب شده.
زندگیم رواله.
فقط هر ماه، موعدش که میرسه، بدنم یادم میندازه که باید حالم بد بشه به خاطر یه اتفاق بد تو گذشته که الان دیگه اهمیتی نداره برام.
باید درستش کنم اینم...
زندگی هنوز قشنگیای خودشو داره.
فردا، از همین دقایق ابتداییاش قشنگ شروع شد، با بستنی. =)
آره خلاصه.
امشب؟ حال چند نفرو خوب کردم. دعوا کردم. با دوستام رفتم بیرون و با دوتا آدم جدید آشنا شدم. شنیدم "نسترن هم لاغر شده و هم قد کشیده". یه دوست اومد و یه عالمه حرف زد و کلی کمکم کرد تو مشخص شدن راهم.
امروز حس کردم قویتر شدم.
قویتر و دیوونهتر.
دوباره برگشتم به دورانی که مشاوره روابط میدادم.
درست نیست چون تخصصشو ندارم، درسشو نخوندم و مدل آدم به آدم فرق میکنه و من هنوز اونقدری آدم ندیدم!
اما ۹۰ درصد اتفاقایی که دور و برم واسه دوستام میفته رو من قبلا تجربه کردم یا شبیهش رو دیدم.
راضی نیستم.
من اگه خیلی بلد بودم رابطه خودمو نجات میدادم ..
هرچند که همیشه روابط خودم پیچیدگیاش از اینا خیلی بیشتر بود.😂
ولی نمیتونمم سکوت کنم و ببینم دارن همون اشتباهها و ریاکشنهایی که من نسبت به اتفاقات مشابه داشتم رو انجام میدن.
مغزم داره سوت میکشه.
در حالی که دارم یخ میزنم و یه پتو پیچیدم دورم براتون مینویسم...
روزای راحتی رو نمیگذرونم.
به هر حال یه دورهی افسردگی رو گذروندم و تازه یکم دارم روال میشم.
با چیزی به اسم پادکست آشنا شدم و چندتایی رو به پیشنهاد روناهی و اپ کست باکس، گوش کردم. تجربهی خوبیه.
چندتا فیلم دانلود کردم ولی خب وقت نکردم ببینمشون.
برای گواهینامه اقدام کردم و کلاسام از شنبه شروع میشه.
باشگاه رو ادامه میدم و فاصلهی زیادی با تناسب اندامی که میخواستم، ندارم.
اگه اتفاق غیرمنتظرهای نیفته، تکلیفم با کنکور و دانشگاه تقریبا مشخصه.
فقط منتظرم تا موعدش که نتایج اعلام بشه و انتخاب واحد و این داستانا.🙃
مسیرا رو دارم یاد میگیرم.
این مدت زیاد با دوستام بیرون رفتم و گشتم و خب راضیام.
آموزش پایتون رو با ویدیو های (مکتب خونه-جادی) شروع کردم.
شاید با بابا برم شرکت که کار یاد بگیرم یکم.
یه سری چیزا داره اذیتم میکنه که نباید بکنه.
نمیدونم تا کی ولی خب، امیدوارم زودتر کنار بیام و این مرحله رو هم رد کنم.
این تابستون، شاید اولین تابستونیه که من دارم به خواستِ خودم، واسهی پیشرفت و خوب کردن حال خودم، تلاش میکنم و شدیدا راضیام از این مسئله.
و الان، دقیقا همونجاییام که میگفتن تو ۱۸ سالگی واسهمون ریدن.
بله ریدن. تابستون دوست داشتنیایه.
عزا گرفته بودم برای شروع پاییز، اما امسال همهچی فرق میکنه.
من دیگه یه دانش آموز دبیرستانی نیستم که بشینم تو خونه و با کتابام بگذرونمش و اورثینکای مسخره و سردرد آورم.
میخوام به خودم قول بدم که پاییز و زمستون امسالم رو به افسردگی نگذرونم و ته تلاشم رو واسه شاد نگه داشتن خودم بکنم.
خب خیلی پرحرفی کردم. فکر کنم تا همینجا بسه.
امیدوارم این پست هم نره پیش دوتا پست قبلیای که از دیشب تا حالا منتشر کردم و پیشنویس شدن.
دوستتون دارم.
+راستی، ساعتو. :)
11:11
الان دقیقا همون جای زندگیام که نه عمیقا ناراحت میشم و نه عمیقا خوشحال.
با یکی از رفقا این مدت چند بار بحث کردیم سر این قضیه که خوبه یا بد.
خب اون معتقده که هی شکستن و سرپا شدن سخته و آدم رو فرسوده میکنه. معتقده اگه یه مسیر امن رو بریم و کمتر با احساسات درگیر باشیم، روزهامون راحتتر میگذرن و ترجیحش همینه.
اما من نظرم کاملا برعکسه.
شخصا، الان که حس های عمیقی رو تجربه نمیکنم، حس سطحی بودن به کل زندگیم دارم و این داره منو شدیداً آزار میده.
این میزان از بیحسی، همراه خودش بیهدفی و سردرگمی رو میاره و من اصلا دوستش ندارم.
علیرغم این که بیهدفی و سردرگمی و سطحی بودن همراهشه و باعث میشه اذیت بشم از این بابت، دلیلی شده برای تلاشم جهت از بین بردن این حسها.
نمیدونم میتونم منظورم رو برسونم یا نه.
اما اینجوری بگم که آزار میده، اما آزار مفیدیه.
مثل وقتی که درد میکشی برای زیباتر شدن.
خلاصه که نه نظر دوستمون رو قبول دارم، نه نظر خودم.
بیاید متعادل بشیم بچهها جون.
پست مفصلتری نوشته بودم.
اما برش داشتم و میخوام به همین جمله اکتفا کنم.
"امروز هستی رو بغل کردم."
رفیق قشنگ من. :)
روزای عجیبیه.
یه روز خوبم، یه روز بد.
اما دلیل حال خوب و بدم، فقط و فقط خودمم و نگرانی برای دوستام.
نتایج کم کم میاد و همچنان نمیدونم چی میشه.
تحقیقات راجع به رشتهها رو شروع کردم.
تستای شخصیت شناسی رو باید تکمیل کنم.
قراره یکی از مهمترین تصمیما رو بگیرم و امیدوارم درست این اتفاق بیوفته.
هیچی مثل روزای کنکور نیست.
نه حالم. نه علایقم. نه تصمیماتم. نه وضعیت زندگیم.
امیدوارم خوب تموم شه. من به اندازهای که تو اون شرایط تونستم، تلاشمو کردم.
دلم واسه دوستام یه ذره شده بود و شده.
ولی خب :) بعضیاشونو دیدم و رفتیم بیرون، بعضیاشونم خواهم دید.
کنکور خیلی از ارتباطا رو خشک کرد که برگردوندنشون برام سخت و بیمعنیه.
به هر حال، زندگی جریان داره. :)
+امشب ۱۸ سال و ۷ ماهم میشه. دقیق!
تو این ۷ ماه خیلی بزرگ شدم. شاید به اندازهی کل ۱۸ سالی که زندگی کردم.
نسترنِ الان، خطا هاش خیلی زیاده نسبت به قبل. اما بیشتر دوستش دارم. خیلی بیشتر.