۱۱ مهر ۱۴۰۱
امروز از ساعت ۴ کامل قطع بودم و کلا وصل نشدم هنوز.
دلم خونه که معلوم نیست دارن چه بلایی سر ملت میارن که قطعیها انقدر شدیده!
انقدر از دیشب گریه کردم که صدامم درنمیاد... فک کنم مریض شدم.
کاش بلایی سر کسی نیاد... دارم از نگرانی میمیرم.
Daemi
هجده سال و نُه ماه.
نه که ساعت خوابم خیلی خوب بود، سردردایی که اخیرا به شدت دارم بدترشم کرده.
اخبار میخونم و میذارم امید آزادی بیشتر تو دلم جوونه بزنه.
پیش ثبت نام دانشگاه رو انجام دادم و سه شنبه باید برم برای کارای تکمیلیش.
از همین الانم میدونم دانشجوی حرف گوشکنی نخواهم بود.. اما باید بیشتر مسائل امنیتی رو در نظر بگیرم.
داشتم پیامای پارسال این موقعِ چنلم رو مرور میکردم؛ چقدر تغییر کردم!
از هر لحاظی تغییر کردم. و خب نمیدونم خوبه یا بد!
پارسال این موقع، روزای خوبی نبود ولی خب.. به بدیِ حالا هم نبود..
میگذره دیگه. هم خوشیا و هم بدیا، میگذرن.
آخ که چقدر خبر دستگیری شروین حالم رو بد کرد... بماند.
گروه های دانشگاه و همرشتهای هام روپیدا کردم.
هنوز نظر خاصی نسبت به همکلاسی های آیندهام ندارم. ایشالا که خیره.🚶🏻♀️😂
عا راستی جلسات آخر کلاسای شهریمه و به زودی شر گواهینامه هم کنده میشه. یوهو.
این هفته گوشیام رو هم عوض کردمش.
و دیگههه اینکه لاو یو آل اگه هنوز میخونید منو. =)❤️
و نمیخوام یادمون بره که #مهسا_امینی !
بیا امیدوار باشیم آخرش قشنگه(:
راستی پاییزم شروع شدا..
دارم هی با آبان ۹۸ مقایسه میکنم اوضاع رو...
نسبت به اون موقع دسترسیم خیلی خیلی بیشتره به همهچی.
خدا رو شکر. :)
کاش ته این اعتراضا ولی مثل آبان ۹۸ نشه و به نتیجه برسه..
نتایج انتخاب رشته
از نتایج اینجا نگفتم هنوز، نه؟
شهر و دانشگاه و رشتهای که دوست داشتم شد. مهندسی صنایع دانشگاه گیلان رشت، روزانه. ولی خب نمیذارن به خاطر خطراتی که هست و ... که برم.
این درگیریای این چند روزم بیشتر حساسشون کرد و آره خلاصه.
آزاد هم همون رشته رو آوردم.
مهندسی صنایع، تو دانشگاه آزادی که نزدیک خونهمونه و جزو آزادای خوب تهرانه.
نهایتا آزاد تصمیممون شد و به زودی باید برای ثبت نام برم.
اولش مشکل داشتم چون زیادی نزدیکمون بود. در حد ۵ دقیقه پیادهروی.😂
ولی خب متوجه شدم دانشکدهی صنایع دورتره و حالا اوکیترم..
خوبیش اینه که پیش دوستام میمونم.🤝
یه سری دیدار با رفقای مجازی هم مونده که اگه رفتنی میشدم، احتمالا خیلی سخت میشد هماهنگیش.
و خب خوبیای دیگهاش که میتونم همزمان کار کنم و کلاس برم و این جریانات.
در کل، راضیام. شکر. (:
همین که پروندهاش بسته میشه تا چهار سال دیگه و کنکور ارشد، کافیه. (:
+راستی همچنان درگیریا هست و حالمون گرفتهست... اینترنتا دائم دارن قطع میشن و اوضاع به معنی واقعی کلمه افتضاحه!
بیخبری سخته.. خیلی سخته..
دارم دیوونه میشم که اینقدر بیخبرم از همه...
سیاه شو، سیاه شو، با ترامادول.
اونجا که شاهین میگه
+باز با من اشتباه کن.
زندگی خود را تباه کن.
-باز با تو اشتباه میکنیم.
زندگی خود را تباه میکنیم.
تاریخ تکرار میشود؟
بله. به نت ملی هم سلام میکنیم.
تا حالا قطع بود، الان ملی شده...
گشت ارشاد؟ فک نکنم. گشت اعدام مناسبتره.
خب. مهسا امینی هم رفت.
کی نوبت من و شما میشه؟
تولدت مبارک وبلاگ خشگلم :)
تولدت مبارک وبلاگ قشنگم :)
مرسی که سنگ صبورمی و هرچی چیز جدید میآد و دورت میکنه ازم، بازم سر جات موندی...!
بمونی برام!
اشتباهی نباشیم!
آدمای درست، تو جای غلط، باعث میشن همهچی غلط بنظر برسه...
حتی اون آدمای درست.
بیاید غلط نباشیم.
آدم اشتباههای زندگی هم نباشیم و اشتباههای قبلیا رو تکرار نکنیم.
زندگی رو سخت نگیریم.. همهچی میگذره. همهچی!
شهر حسود-علی زندوکیلی
کربلا(:
آخرین باری که اینجوری اشک ریختم فک کنم مربوطه به ۴، ۵ سال پیش، زمانی که دلتنگ حرم امام رضا بودم...
این روزا دلم بدجوری کربلا میخواد و انگار قرار نیست حالا حالاها قسمتم بشه..
خوش به حالتون اگه زائرید. التماس دعا. (:
شدی آتیش زیر خاکسترم
آتیش زیر خاکستر رو دیدین؟
هی خاکستره.. هی فک میکنی خاموشه، خاکه.
ولی یه باد که میخوره چنان داغ و قرمز میشه که...
منم چند وقت یبار یه باد میخوره بهم.. دوباره شعلهور میشم.
دوباره میسوزم. آتیش میگیرم.
کاش یکی بیاد آب بپاشه رو این خاکسترا.
خاکایی که من ریختم بس نیست. فایده نداره.
هنوزم این خاکسترای کوفتی شعله میگیرن.
زیادم غریبه نیست و نیستم...
تو اون روزای اول، هنوز منو درست حسابی نمیشناخت.
ولی خب مهربون بود. مخصوصا که یکی دو باری در حد چندتا پیام صحبت کرده بودیم..
یه بار بهم گفت "ببین نمیشناسمت، اصلا نمیدونم از کجا اومدی یهو ولی ازت یه حس آرامشی میگیرم که دوست داشتنیه. قابل توصیف نیست ولی میخوام بگم خوشحالم که اینجایی".
چند بار خواستم زبون باز کنم و بگم "درسته غریبهام. منم نمیشناسمت. اما غریبهی آشناییام. حس خوبت بیدلیل نیست".
ولی خب دهنم رو بستم و گذاشتم زمان بگذره...
الان خیلی وقته کنارمه. هنوزم نمیدونه. هنوزم نمیخوام بگم.
ولی جزو آدماییه که هر چند زیاد نشناسمشون یا ارتباط خاصی نداشته باشیم، اما دلم نمیخواد از دست بدمش.
حتی هنوزم نمیدونه تاریخ تولدش رو از کجا فهمیدم. (:
بعضی از آدما، اصلا فرق میکنن. مال این دنیا نیستن. مستقیم از بهشت میان.
اون قطعا یکی از هموناست.
کیو جز تو دارم مگه؟
هرچی بیشتر میگذره، بیشتر میفهمم خدا چقدر دوسم داره...
دمت گرم. مشتیای هستی واسه خودتا :)))))))
هجده سال و هشت ماه.
امروز واقعا بد بود.
از جَوون مرگ شدن فامیلمون بگیر تا سردردای بیپایانم و حال بد دیشبم و سفر اجباری و یهویی دو روزه، بخاطر مراسم خاکسپاری اون مرحوم.
همهچی خوب شده.
زندگیم رواله.
فقط هر ماه، موعدش که میرسه، بدنم یادم میندازه که باید حالم بد بشه به خاطر یه اتفاق بد تو گذشته که الان دیگه اهمیتی نداره برام.
باید درستش کنم اینم...
زندگی هنوز قشنگیای خودشو داره.
فردا، از همین دقایق ابتداییاش قشنگ شروع شد، با بستنی. =)
آره خلاصه.
امشب مث هر شب نیست؟ هست؟
امشب؟ حال چند نفرو خوب کردم. دعوا کردم. با دوستام رفتم بیرون و با دوتا آدم جدید آشنا شدم. شنیدم "نسترن هم لاغر شده و هم قد کشیده". یه دوست اومد و یه عالمه حرف زد و کلی کمکم کرد تو مشخص شدن راهم.
امروز حس کردم قویتر شدم.
قویتر و دیوونهتر.
چی درسته؟ چی غلطه؟
دوباره برگشتم به دورانی که مشاوره روابط میدادم.
درست نیست چون تخصصشو ندارم، درسشو نخوندم و مدل آدم به آدم فرق میکنه و من هنوز اونقدری آدم ندیدم!
اما ۹۰ درصد اتفاقایی که دور و برم واسه دوستام میفته رو من قبلا تجربه کردم یا شبیهش رو دیدم.
راضی نیستم.
من اگه خیلی بلد بودم رابطه خودمو نجات میدادم ..
هرچند که همیشه روابط خودم پیچیدگیاش از اینا خیلی بیشتر بود.😂
ولی نمیتونمم سکوت کنم و ببینم دارن همون اشتباهها و ریاکشنهایی که من نسبت به اتفاقات مشابه داشتم رو انجام میدن.
مغزم داره سوت میکشه.
تابستون دوست داشتنی
در حالی که دارم یخ میزنم و یه پتو پیچیدم دورم براتون مینویسم...
روزای راحتی رو نمیگذرونم.
به هر حال یه دورهی افسردگی رو گذروندم و تازه یکم دارم روال میشم.
با چیزی به اسم پادکست آشنا شدم و چندتایی رو به پیشنهاد روناهی و اپ کست باکس، گوش کردم. تجربهی خوبیه.
چندتا فیلم دانلود کردم ولی خب وقت نکردم ببینمشون.
برای گواهینامه اقدام کردم و کلاسام از شنبه شروع میشه.
باشگاه رو ادامه میدم و فاصلهی زیادی با تناسب اندامی که میخواستم، ندارم.
اگه اتفاق غیرمنتظرهای نیفته، تکلیفم با کنکور و دانشگاه تقریبا مشخصه.
فقط منتظرم تا موعدش که نتایج اعلام بشه و انتخاب واحد و این داستانا.🙃
مسیرا رو دارم یاد میگیرم.
این مدت زیاد با دوستام بیرون رفتم و گشتم و خب راضیام.
آموزش پایتون رو با ویدیو های (مکتب خونه-جادی) شروع کردم.
شاید با بابا برم شرکت که کار یاد بگیرم یکم.
یه سری چیزا داره اذیتم میکنه که نباید بکنه.
نمیدونم تا کی ولی خب، امیدوارم زودتر کنار بیام و این مرحله رو هم رد کنم.
این تابستون، شاید اولین تابستونیه که من دارم به خواستِ خودم، واسهی پیشرفت و خوب کردن حال خودم، تلاش میکنم و شدیدا راضیام از این مسئله.
و الان، دقیقا همونجاییام که میگفتن تو ۱۸ سالگی واسهمون ریدن.
بله ریدن. تابستون دوست داشتنیایه.
عزا گرفته بودم برای شروع پاییز، اما امسال همهچی فرق میکنه.
من دیگه یه دانش آموز دبیرستانی نیستم که بشینم تو خونه و با کتابام بگذرونمش و اورثینکای مسخره و سردرد آورم.
میخوام به خودم قول بدم که پاییز و زمستون امسالم رو به افسردگی نگذرونم و ته تلاشم رو واسه شاد نگه داشتن خودم بکنم.
خب خیلی پرحرفی کردم. فکر کنم تا همینجا بسه.
امیدوارم این پست هم نره پیش دوتا پست قبلیای که از دیشب تا حالا منتشر کردم و پیشنویس شدن.
دوستتون دارم.
+راستی، ساعتو. :)
11:11
بیحسی
الان دقیقا همون جای زندگیام که نه عمیقا ناراحت میشم و نه عمیقا خوشحال.
با یکی از رفقا این مدت چند بار بحث کردیم سر این قضیه که خوبه یا بد.
خب اون معتقده که هی شکستن و سرپا شدن سخته و آدم رو فرسوده میکنه. معتقده اگه یه مسیر امن رو بریم و کمتر با احساسات درگیر باشیم، روزهامون راحتتر میگذرن و ترجیحش همینه.
اما من نظرم کاملا برعکسه.
شخصا، الان که حس های عمیقی رو تجربه نمیکنم، حس سطحی بودن به کل زندگیم دارم و این داره منو شدیداً آزار میده.
این میزان از بیحسی، همراه خودش بیهدفی و سردرگمی رو میاره و من اصلا دوستش ندارم.
علیرغم این که بیهدفی و سردرگمی و سطحی بودن همراهشه و باعث میشه اذیت بشم از این بابت، دلیلی شده برای تلاشم جهت از بین بردن این حسها.
نمیدونم میتونم منظورم رو برسونم یا نه.
اما اینجوری بگم که آزار میده، اما آزار مفیدیه.
مثل وقتی که درد میکشی برای زیباتر شدن.
خلاصه که نه نظر دوستمون رو قبول دارم، نه نظر خودم.
بیاید متعادل بشیم بچهها جون.
لبخند شدگانیم :))))
پست مفصلتری نوشته بودم.
اما برش داشتم و میخوام به همین جمله اکتفا کنم.
"امروز هستی رو بغل کردم."
رفیق قشنگ من. :)
زندگی جریان داره.
روزای عجیبیه.
یه روز خوبم، یه روز بد.
اما دلیل حال خوب و بدم، فقط و فقط خودمم و نگرانی برای دوستام.
نتایج کم کم میاد و همچنان نمیدونم چی میشه.
تحقیقات راجع به رشتهها رو شروع کردم.
تستای شخصیت شناسی رو باید تکمیل کنم.
قراره یکی از مهمترین تصمیما رو بگیرم و امیدوارم درست این اتفاق بیوفته.
هیچی مثل روزای کنکور نیست.
نه حالم. نه علایقم. نه تصمیماتم. نه وضعیت زندگیم.
امیدوارم خوب تموم شه. من به اندازهای که تو اون شرایط تونستم، تلاشمو کردم.
دلم واسه دوستام یه ذره شده بود و شده.
ولی خب :) بعضیاشونو دیدم و رفتیم بیرون، بعضیاشونم خواهم دید.
کنکور خیلی از ارتباطا رو خشک کرد که برگردوندنشون برام سخت و بیمعنیه.
به هر حال، زندگی جریان داره. :)
+امشب ۱۸ سال و ۷ ماهم میشه. دقیق!
تو این ۷ ماه خیلی بزرگ شدم. شاید به اندازهی کل ۱۸ سالی که زندگی کردم.
نسترنِ الان، خطا هاش خیلی زیاده نسبت به قبل. اما بیشتر دوستش دارم. خیلی بیشتر.
خلاصهی این چند روز
خب از این چند روز بگم..
بالاخره طلسمش شکست و باشگاه ثبت نام کردم و دو روزه که دارم میرم.
این دو سه روزه همهاش درگیر خوشگلاسیون بودم. D:
غروب باز کلاسم.
فردا هم باشگاه دارم، هم زبان و هم مهمونی دعوتیم و حسابی سرم شلوغه.
جمعه وقت دندون پزشکی دارم و آخ. -.-
دیگه آمار پولایی که داره خرج میشه از دستم در رفته و بابام بنده خدا چیزی نمیگه و تازه پیشنهاد خریدم میده. در پوست کلفتی این بشر موندم واقعا.😂
برای کار هم بهش گفتم قبول نکرد. گفت بجاش برو کلاس فعلا. وقت کار کردنتم میرسه.🚶🏻♀️
دیگه چه بگم؟ دیروز تولد مامان بودش. ^-^
دو شبه که ساعت خوابم آدمیزادی شده و آروم گرفتم.
میخوام دوباره زبان سوم خوندنو شروع کنم. از روز قبل کنکور که استریکم تو دولینگو نابود شد، دیگه نرفتم سراغش.
این سری ولی با ارادهای قویتر ادامه خواهم داد. ^-^
واقعا کم آنلاین شدم این چند روز و اصلا نمیرسم بیام سمت گوشی.
و خب واقعا از این بابت خوشحالم.😂
هفتهی دیگه قراره چندتا از بچهها رو ببینم و خوشحالم. *-*
دیگه همین دیگههه.
شما چه خبر؟
یکم حس خوب :)
امروز، تا همینجاش، خیلی قشنگ بود :))
از تولد یهویی مامان و گل و کیکی که بابا سوپرایزطور گرفت براش و درست شدن دندونم(اگه درد الانش رو فاکتور بگیرم-.-) تا میتینگ قشنگ ظهر و شیرینی و شربتی که وقتی از دندون پزشکی برمیگشتیم پخش می کردن و پیامایی که دریافت کردم چند روزه..
زندگی پر از این خوشیای کوچولوعه. :)
+پستای شبونه رو جدی نگیرید.. هزار و یک اتفاق در لحظه میوفته که حال من رو هم تغییر میده.
شبها بیشتر واسهی فکر کردن و روبرو کردن خودمه با زندگیم و آیندهام.
من خوبم رفقا.♥️
لال.
نوشتن سخت شده برام.
ارتباط سخته.
حرف زدن سخته.
سخته گفتن از چیزایی که دارن خفهام میکنن.
اصلا نمیخوام هم چیزی بگم.
نیاز دارم بغلش کنم و فقط زار بزنم.
اما نه گریهام میاد، نه حداقل تا دو روز دیگه بغلش هست.
از حرف زدن و جواب پس دادن متنفرم.
من میخوام تا همیشه لال باشم و لال بمونم.
دلتنگ؟ نه.
اما آوارهام.
نمیدونم چی مناسبه..
دلم خیلی گریه میخواد ولی خب قرار نیست بازم بشکنم.
دارم تا کمر میرم تو گُه و حواسم نیست. ادامه میدم.
به کسی توضیحی نمیدم.
مهربونم اما حرف نمیزنم.
مبهمتر مینویسم.
آدما رو زیرنظر میگیرم.
خوش میگذرونم.
بزرگ شدم.
دایرهی امنم کوچیکتر از همیشه شده.
یه غریبه ۳ نصف شب میگفت "ملت انقدری واسه دوستدخترشون وقت نمیذارن که من واسه تویی که نمیشناسمت نگرانم"
شبا خواب ندارم.
ورزش میکنم.
غذام کم شده.
با داداشم رفیقتر شدم.
بیشتر از قبل حرص میخورم برای مامان و بابام و نگرانم.
دور شدم از همه.
از خدا.. :)
شدم اونی که نبودم. نمیخواستم باشم.
اعتماد برام معنی نداره.
دیگه مزاحم کسایی که نمیخوان ببیننم نمیشم. حتی اگه بمیرم.
عذاب وجدان داره خفهام میکنه.
کتاب خوندنو شروع کردم.
قسمت آخر هری پاتر رو دیدم.
از استرس برای نتایج فرار میکنم.
گریه نمیکنم مگر وقتی که تنهام.
کسی نباید شکستنم رو ببینه. :)
نمینویسم.
حرومخوری نمیکنم.
میخواد نزدیکم بشه اما نمیتونم.
من با این حال و احوالات آشنا نیستم. :)
اما دچارشونم..
از ۳۶۶ روز پیش...
۳۶۶ روز پیشی که غمی اومد تو دلم که دیگه هیچوقت نرفت.
و هیچکس نفهمید که از اون روز بود شروع این غم.
تاریخا رو حفظم.
کاش بتونم آلزایمر بگیرم.
اینجوری شاید همهچیز یه جور دیگهای شد.
راستی بیشتر از همیشه با رایحهی رمان هبوط همزاد پنداری میکنم :))