یکمم درسی بنویسم؟😂

+ ۱۴۰۱/۸/۱۳ | ۱۶:۳۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

درس خوندن اونجاش قشنگه که بجای اینکه بگی انتگرال به چه دردم میخوره، بگی وای چقدر گوگولیه. :))

می‌دونم اولشه.😂🥲 نمیخواد ذکر کنیدش. فعلا مهم اینه که بامزه‌ست و قابل فهم. :))

اعداد مختلط هم بانمکه.

اصلا ریاضی عشقه.

حالا اینکه سر کلاسش مخم داغ می‌کنه زیاد اهمیتی نداره.

مهم اینه که زیباست.🥺😂🥰

وای نمی‌دونید که. :)) هرچی از درسای دبیرستان حالم بهم میخورد، با اینا عشق می‌کنم اصلا.

ادبیاتم که دیگه اصلا لازم به گفتن نیست.

اقتصاد هم دوست دارم. =)

با اینکه جزوه و ایناش رو نمیخونم اصلا، ولی سر کلاس همیشه فعالم.

درس جذابیه. حیف که یادم رفت هفته‌ی پیش از استادش بپرسم یه چندتا منبع بهم معرفی کنه بیشتر بخونم درباره‌اش.

فیزیک رو زیاد دوستش ندارم. ولی استادمون خوبه. قشنگ درس می‌ده. ایشالا که قشنگم نمره بده.😂

زبانم که کلا باهاش مشکل خاصی ندارم.

میمونه دانش خانواده. که راستش چهارشنبه که جلسه‌ی اولم بود سر کلاسش نشستم، واقعا مخم سوت کشید از دستش.

کل تایم هندزفری تو گوشم بود و سرم تو گوشی. داشتم تو گروهمون فحشش می‌دادم. :))

قشنگ شرفم به باد رفت.😂

حجم چرت و پرتی که گفت انقدر زیاد بود که نزدیک بود وسط کلاس لفت بدم. ایح.

انقدرم زورم میاد از اینکه باید ۶۵ تومن بدم واسه کتابش. -_-

و آره خلاصه...

متاسفانه خبری از اعتصاب و تحصن و این صحبتا نیست.

هفته‌ی پیش دو روز رو نرفتیم. و کلاس‌ها با ۵ نفر و ۲ نفر و ۸ نفر تشکیل شد.

و کسایی که گفته بودن نمیرن و لیدر بازی درآوردن، پاشدن رفتن.

بچه‌هاعم گفتن دیگه پایه نیستیم.

ولی خب خبر دارم که خیلی از پسرامون میرن اعتراضات کف خیابون...

دخترا رو زیاد نشنیدم. شاید نهایتا یکی دو نفر.

در و دیوارای دانشکده پر شعاره. که هی پاک می‌شه و دوباره می‌نویسن...

حراستمون پایه‌ست و گیر نمیده. میگه از جلوی من که رد می‌شید مقنعه‌اتونو بکشید جلو، جلوی مانتوتونو ببندید، دهن منو ببندید که گیر ندم. بعدش برید راحت باشید. :)

محیط ولی کوچیکه. هم خود دانشکده. هم محله‌اش. همه‌ کوچه‌ها بن بسته و سه تا پایگاه بسیج اونجاست. و تکون بخوری تکونت می‌دن.

پوف. چی بگم.

مثلا درسی بود پستم.😂

عشق؟ عشق یعنی...

+ ۱۴۰۱/۸/۱۲ | ۲۰:۴۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
و اشک رویِ گونه‌های تو نریزَد.

آرام - شاهین نجفی

حتی عنوان رو هم نمی‌دونم.

+ ۱۴۰۱/۸/۱۱ | ۲۲:۴۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حس‌هام باهم قاطی شدن...

نمی‌تونم تشخیص بدم چی میخوام و چی نمیخوام...

من واقعا هیچی نمی‌دونم دیگه. :)

یکم سریعتر دیگه!

+ ۱۴۰۱/۸/۱۱ | ۰۲:۰۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

خدا جون؟ قربونت برم؟ یکم سرعت بده.

اینجوری که آروم آروم اتفاق‌ها رو میندازی وسط، تلف می‌شیما...

هجده سال و ده ماه.

+ ۱۴۰۱/۸/۱۰ | ۰۰:۳۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

یادم رفت به رسم هر ماه بنویسم. شاید چون تقویم گوشیم اون بالا ننوشته بود که نهمه و دلیل حال بد دیشبم اینه...

مثل همه‌ی دوشنبه‌های دیگه‌ام، تا خرخره شلوغ بودم و خسته.

امروز روز نسبتا خوبی بود برام.

بعد از فعال بودن تو کلاس اول صبح اقتصاد، با هفت‌تا از دخترا رفتیم انقلاب.

گشتیم. کتاب خریدم. از هم جدا شدیم و یه سری رفتن لمیز و ما رفتیم شیلا.

خیلی زیاد راه رفتم. انقدری که پاهام واقعا درد می‌کنه. با کلی استرس که کلاس فیزیک دیر نشه، ناهارمون رو خوردیم و برگشتیم دانشکده.

امروز انتگرال رو یاد گرفتم و باید بگم واقعا دوستش دارم! :))

به طرز وحشتناکی گوگولی و بانمکه.

سر کلاس فیزیک هم با اینکه شدیدا خوابم میومد و خمیازه های پی در پی داشتم، ولی فعال بودم و درس رو خوب فهمیدم.🤌

بعدی ادبیات بود. می‌دونید که میمیرم واسه این زنگ دیگه؟🙂

ازم درس پرسید و کامل جواب دادم. خاشحالام. ^--^

کتابی که قرار شد ارائه بدم هم "سووشون" از بانو سیمین دانشور هستش.

بعدشم رفتم مهمونی و تامام.

به‌زور چشمام بازه. فردا کلاس کیک‌پزی میخوام برم و دانشگاه ندارم.

باید کم کم جزوه‌هام رو مرتب کنم و پاکنویس کنم تا بیشتر از این تلنبار نشدن...

تو دهمین ماه از هجده سالگیم باید بگم "خوبم و دلتنگ‌ترینم و بی‌دفاع‌ترینم و بی‌اهمیت‌ترین".

گاهی که نه.. همیشه به خودم شک می‌کنم که شاید فقط یه توهمه که خیلی بزرگش کردم؟ ولی بلافاصله یه اتفاق میفته که بهم ثابت کنه ریشه‌ای‌تر از این حرف‌هاست...

نیازمندی‌ها.

+ ۱۴۰۱/۸/۹ | ۰۱:۴۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

کاش این بغضم ول می‌کرد..

هی چشمامو تر می‌کنه..

دوباره خشک می‌کنه..

دوباره از اول:).

کاش حداقل دلیل داشتم براش...

از واجب‌ترین نیازمندی‌ها؟ بغل امن.

دالی :)

+ ۱۴۰۱/۸/۸ | ۱۷:۴۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دیشب کیک پختم :)

با مامان بودم ولی خب اینجوری بود که واسه اولین بار، بیشترِ گندا رو مامان زد و من بهتر بودم😂🚶🏻‍♀️

خوشگل شد. :) عکسش رو تو چنل گذاشته بودم.. اینجا نمی‌ذارم دیگه دلتون نخواد.🚶🏻‍♀️

نمی‌دونم گفته بودم یا نه ولی خب کلاس می‌رم جدیدا..

کاپ کیک و کیک تولد رو یاد گرفتم تا حالا... ایشالا بقیه‌شم تخصصی‌تر یاد میگیرم :)

همیشه کیک و دسر درست کردن رو دوست داشتم..

نه که همت کنم درست کنم همیشه‌ها.. نچ.

این چیزا رو فقط واسه‌‌ی یه سری تایمای خاص و آدمای خاص دوست دارم بلد باشم..

زندگیم این روزا شده مخلوطی از دانشگاه و خستگیاش، کلاس کیک‌پزی و کار خونه و اینور اونور رفتن با دوستام. :)

این وسط غم و غصه‌ام می‌ره و می‌آد... از قضا اصلا هم کم نیست..

امروز یه جا رفتم برای کار هم.. و خب گویا باید حالا حالاها منتظر بمونم تا اطلاع بدن بهم.

از دانشجو شدن بخوام بگم؟

تقریبا توی همه‌ی کلاسا، به‌جز اقتصاد(چون بحث سیاسی می‌کنه..) و ادبیات(چون عاشقشم!) تو سکوت کاملم. :))

اکثر بچه‌ها از تلگرام می‌شناسنم.. چون غلط املایی میگیرم از همه و می‌رم رو مخشون. =)

ری‌اکشنشون وقتی من رو تو دانشکده می‌بینن و می‌شناسن عالیه.. =)

مخصوصا پسرا.. که گویا خیلی زورشون می‌آد غلط بگیرم..🚶🏻‍♀️

منم که به کتفم میگیرم و همچنان ادامه می‌دم..

دوست شدم... همونطور که از خودم انتظار داشتم.

اون اکیپه هم که گفتم دیگه.. دعوام شد با چندتاشون و بای بای..

با دختراش و دوتا از پسراشون اوکی‌ام فقط.

مشکل هست، درد هست، غصه هست، سردرد و بد خوابی و استرس و دل‌شوره هست...

فقط دلم نمیخواد تو این پست جا بدمشون.. می‌دونی؟ بی‌درد نیستم، فقط دیگه دلم نمیخواد در مورد چیزی بنویسم...

بجنگ

+ ۱۴۰۱/۸/۸ | ۰۶:۰۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

بیا چشمامونو ببندیم...

تصور کن؟

تصورِ

دلی که دیگه تنگ نمی‌شه

دنیایی که دیگه جنگ نمی‌شه

چشمایی که دیگه تر نمی‌شه

قلبی که دیگه از سنگ نمی‌شه


قشنگه نه؟

قشنگه. خیلی قشنگه.

پس بیا برسیم بهش.

اون تهِ تهِ تلاشمونو بکنیم که برسیم بهش.

تو رو نمی‌دونم ولی یکی از بزرگ‌ترین هدفای من از زندگی، آسایش بچمه..

حتی اگه معلوم نباشه که کِی قراره بیاد. (:

بیا قبول کنیم جنگیدن واسه این چیزا واقعا قشنگه.

دوباره دل‌شوره... ای خدا.

+ ۱۴۰۱/۸/۶ | ۲۱:۲۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نفس نفس زدم و از....

+ ۱۴۰۱/۸/۴ | ۲۳:۴۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

من حال پارسال این موقع‌هام رو میخوام.

نمیخوام دلم بلرزه که بلایی سر دوستام نیاد.

دلم استرسای شیرین‌تری از استرس آسیب دیدن عزیزام رو میخواد.

من هنوزم باورم نشده وسط جنگیم:)

هنوزم باورم نشده هرشب نصف هق‌هق‌هام از نگرانیه..

هنوزم باورم نشده..

دیوار نویسی، اعلامیه، شعار، جنگ، خون‌ریزی، کشته شدن، انقلاب! و... همه رو دارم می‌بینم.

خیلی زیاد غصه دارم. خیلی خیلی زیاد.

فردا هم خبری از دانشگاه و کلاس نیست.

و نمیدونم تا کِی قراره اینجوری بمونیم.

دیگه هیچی نمی‌دونم.


+عنوان از گل زردم - نوان

چهل روز شد..

+ ۱۴۰۱/۸/۴ | ۱۱:۵۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امروز ما هم تو اعتصاب بودیم...

اولین اعتراض دانشجویی🙂


#مهسا_امینی

یه موزیک مهمون من؟

+ ۱۴۰۱/۸/۳ | ۱۷:۳۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

گلای سبز - اپیکور






+ ۱۴۰۱/۷/۳۰ | ۰۹:۱۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نمی‌دونم چی در انتظارمه.. اما می‌دونم فعلا راضی‌ام. :)

من...

+ ۱۴۰۱/۷/۲۹ | ۲۰:۵۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نه می‌تونم ساکت بمونم، نه می‌تونم در موردش حرف بزنم.

این دیگه چه عذابیه قربونت برم؟

نجاتم بده... هر جور که خودت می‌دونی... هر جور که خودت می‌تونی...

نجاتم بده که دارم دست و پا می‌زنم... می‌شنوم صداش رو.

نفسای آخرمه. می‌شنوم صداش رو...

خسته شدم از این دلهره و اضطرابی که همیشگی شده...

نمیخوام دلم انقدر بلرزه:)... نجاتم بده قربونت برم که همه‌چی دست توعه...

خودت می‌دونی چجوری بچینی.. منتظرم نذار بیشتر از این...

منتظرم نذار.

من هرچی بیشتر منتظر میمونم، بیشتر خسته می‌شم، بیشتر دیگه دوستت ندارم، بیشتر بداخلاق می‌شم.

بیشتر بهونه میگیرم.

بیشتر دلتنگ می‌شم...

می‌دونستی وقتی دلم تنگ می‌شه، بلد نیستم بگم دلم تنگ شده؟

آره خب می‌دونی. مگه می‌شه ندونی؟

مگه می‌شه ندونی که وقتی دلم تنگه فقط بلدم سگ بشم و پاچه بگیرم؟

آخه اونی که دوسم داره که نمیذاره دلتنگ بشم... میذاره؟

اگه گذاشت دلتنگ بشم و از دلتنگی بمیرم، حتما دوسم نداره دیگه.

منم با کسی که دوسم نداره، مهربون نیستم. دیگه دوسش ندارم.

پاچه هم میگیرم. دعوا هم می‌کنم.

آخه دعوا نکردن و فقط بخشیدن، مال کسیه که دوسش دارم. دوسم داره.

من بلدم زخم نزنم. ولی فقط به اونی که دوسش دارم.

من بلدم اگه زخم زدم تیمارش کنم. ولی فقط اونی رو که دوسش دارم.

من هیچ‌وقت بلد نبودم حرف دلم رو به زبون نیارم...

هیچ‌وقت بلد نبودم نقش بازی کنم...

هیچ‌وقت بلد نبودم الکی باشم...

شاعر چشم‌هات

+ ۱۴۰۱/۷/۲۸ | ۱۸:۴۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

می‌توانم شرورتر باشم

یک قشون

گرچه یک نفر باشم

رو به صد نیزه بی سپر باشم

تو اگر کوه پشت سر باشی(:

که مهم نیست لشکر آوردند... .


شاعر چشم‌هات - شاهین نجفی

دل‌شوره.

+ ۱۴۰۱/۷/۲۷ | ۱۷:۲۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

قلبم داره از جاش کنده می‌شه.

خودمم نمی‌دونم جریان چیه.

فقط می‌دونم این دل‌شوره‌ی یهوییِ لعنتی داره منو می‌خوره‌.

به قول یه دوستی آدم خودش نمیتونه، باید یکی مواظبش باشه.

+ ۱۴۰۱/۷/۲۷ | ۱۷:۲۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

کوه نیستما :)

ولی اگه بخوام پشتت باشم، فرقی نمی‌کنه چی سرم بیاد بعدش..

سرمم بره، پشتتو خالی نمی‌کنم. (:

کوه نیستیا (:

ولی اگه یه روز تصمیم بگیرم بهت تکیه کنم، دیگه هرچی که بگی بی‌چون و چرا قبوله..

چون می‌دونم که انقدر حواست بهم جمع هست که پیشت هیچ آسیبی از هیچکس نبینم. :)


بازم..

+ ۱۴۰۱/۷/۲۶ | ۲۳:۱۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

فردا بازم فراخوانه.

خدایا.. تو رو خدا. :)

قدیمی یا جدید؟ مسئله این است.

+ ۱۴۰۱/۷/۲۶ | ۱۹:۲۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
بعضی وقتا فکر می‌کنم کاشکی با آدم جدیدی ارتباط نگیرم.
فقط بذارم روابط الانم، قدیمی بشن. جون بگیرن.
باز به این فکر می‌کنم که کم نبودن روابط قدیمی‌ای هم که تو این سال های اخیر از دست دادم... .
حتی به قدیمی‌هاش هم اعتمادی نیست. می‌دونی چی میخوام بگم؟

+(تو پرانتز بگم که حوصله‌ی روابط عاشقانه و این صحبتا رو ندارم. منظورم صرفا دوستیه!)

رد پا🐾

+ ۱۴۰۱/۷/۲۵ | ۲۳:۰۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
شده تا حالا دلت رو خوش کنی به یه "رد پا" تا آروم بشی؟ :)

روز اول دانشگاه (:

+ ۱۴۰۱/۷/۲۵ | ۲۱:۴۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

از صبح تا همین دو ساعت پیش دانشگاه بودم و رسما له لهم.

امروز بالاخره کلاسامون تشکیل شد.

اقتصاد، فیزیک، ادبیات.

بعضی‌وقتا دلم می‌خواد از شدت عشق ورزیدن به ادبیات، خودمو شرحه شرحه کنم...

ولی نهایت کاری که می‌تونم بکنم، باز شدن نطقم سر کلاس ادبیاته و مزه ریختنای‌ پی در پی‌ام.

در کل، به عنوان اولین روزی که واقعا دانشجو شدم و سر کلاس رفتم و کلاسا تشکیل شد، دوست داشتنی بود برام. :)

در حال حاضر هم خودم خستمه، هم گوشیم که ۱۱ درصده.

اما می‌دونم اگه الان بخوابم، فردایی که تعطیلم ۵ صبح بیدارم و نیمیخواااام.

راستی؛

دانشکده‌ی ما به قدری کوچیکه که اصلااا خبری نمی‌شه توش. اگه بشه خیلی راحت می‌کننمون تو گونی.

ن‌م‌ی‌د‌و‌ن‌م

+ ۱۴۰۱/۷/۲۴ | ۲۰:۳۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دیگه نمی‌دونم کدوم نوشته‌هام واقعیه و کدوم فقط تو ذهنم اتفاق افتاده...

دیگه نمی‌دونم...

راستی..

گفته بودم کارما بدجور دهن آدمو سرویس می‌کنه؟

برام سواله که چجوری می‌تونید ننویسید و ستاره‌هاتون رو خاموش نگه‌دارید؟‌ به منم یاد بدید!

+ ۱۴۰۱/۷/۲۳ | ۱۳:۴۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

قطعی اینترنت هم کلا مسئله‌ی عجیبیه.

فکر کن؟ می‌تونستی با یه آدمی که نه خودش، نه دغدغه‌هاش و نه هیچ‌چیز دیگه‌ایش شبیه توعه و اون سر دنیاست، ارتباط بگیری

ولی یهو اون نخه، اون طناب ارتباطیه، پاره می‌شه و بوم.

تو دیگه با همسایه‌ات هم نمی‌تونی اون‌قدر ساده ارتباط بگیری و محتوا رد و بدل کنی!

ته‌تهش تلفن، بشه ابزار کارت. =)

مسخره‌ست، خیلی مسخره.

+دیروز یه دوستی به نام کوثر پیام داده بود. خواستم بگم کاش راه ارتباطی می‌ذاشتی. ولی خب پیام دادم بهشون و اسمت رو بردم و پیامت رو رسوندم. :)

و خب قطعا که خوشحال شدن. :))


++اینا دارن گندشو درمیارن رسما!

به فرد مبتلا به سندرم داون و دانش آموز هم رحم نمی‌کنین؟ چقدر کثیفید خب!

وقاحتم حدی داره والله.

همین می‌شه که خشم ملت رو بیشتر می‌کنین دیگه...


+++نظری راجع به اون بحث و دعوای پریشب ندارم. با یکیشون صحبت کردم. ایشالا که اوکی می‌شه. حوصله‌ی این همه حاشیه و قایم‌موشک بازی رو از همین اول کاری ندارم...


++++به قول هستی، من رو نرسونید به اون لبه‌ی پرتگاه. به لحظه‌ی رهایی.

من آدم آینده‌بینی نیستم. اون لحظه فقط رها می‌کنم که اعصابم راحت بشه، هر چقدرم که دیوونه بشم بعدش...

می‌نویسم از دیروز.

+ ۱۴۰۱/۷/۲۲ | ۱۴:۵۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

خوب نیستم. ولی خب. می‌گذره.

دیشب چند نفر رو "خیلی" ناراحت کردم.

و از دست خودم عصبی‌ام.

تو حالت طبیعی و نرمال نبودنم، همیشه باعث شده تصمیم‌های هیجانی و یهویی‌ای بگیرم که قبلا روشون با عقل و منطقم فکر کردم، اما جرئت یا فرصت انجامشون رو نداشتم.

مثل قطع ارتباط با آدم‌ها!

اون تصمیم‌ها، همیشه اشتباه نیستن. اتفاقا اکثر اوقات درستن.

اما حالم همیشه انقدر بده و مودم پایینه، که احترام و همه‌چی رو کشک فرض می‌کنم و جوری گند می‌زنم که هیچ راه برگشتی نداشته باشه!

و این راه و رسم یک قطع ارتباط، اونم با آدم‌های عزیز زندگیت نیست. می‌دونی چی می‌گم؟

نمی‌دونم برای چندمین بار، اما باز هم مرتکبش شدم و بماند که با اینکه حرف‌هام حقشون بود، بعدش باز عذرخواهی‌ام کردم. :))

ولی در کل 

عصبی بودن واقعا دردسره دوستان. عصبی نباشید. (:


+می‌نویسم که برای خودم ثبت بشه. پیشاپیش ممنونم بابت پیام‌هایی که میخواید بدید ولی ممنون‌تر می‌شم اگه ندید.‌ قلب. ❤️

خدا جون؟ می‌شه به‌خیر بگذره؟

+ ۱۴۰۱/۷/۲۰ | ۱۸:۰۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

هر بار که فراخوان می‌دن ۶ تا سکته رد می‌کنم تا تموم بشه و بفهمم اتفاقی واسه‌ی کسی نیفتاده...

کاش منم جزوشون بودم. اینجوری حداقل یکم دلم آروم می‌گرفت....

بنظرم بسه ولی

+ ۱۴۰۱/۷/۱۸ | ۰۲:۲۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

هرچی بیشتر میرم جلو، بیشتر به این پی میبرم که چقدر سگ‌جونم. :)

کاش نبودم... کاش یکم منطقی نبودم. حوصله‌ی ادامه دادن ندارم.

بس نیست؟

حواسم درگیره بی تو...

+ ۱۴۰۱/۷/۱۶ | ۱۷:۴۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
‌+عنوان از آذر - شاهین نجفی

سفر چرا؟ بمان و پس بگیر...!

+ ۱۴۰۱/۷/۱۶ | ۱۷:۳۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نت ملی شده ولی دیگه تلگرام بالا نمیاد...

امروز دوباره همه‌جا بوی خون میومد. :)

دیروز خوشحالی کردم برای آزادی آرمین جلالی روشن و امروز دوباره عزادارم برای جوونای بعدیمون...

خیلی از رفیقام روز اول دانشگاهشون بود و گیر کردن...

این روزا تنم دائم می‌لرزه که بلایی سر کسی نیاد...

صحبتای مادر نیکا رو گوش کردم. شجاعت این زن بی‌نظیره. :)

۱۰ دقیقه صحبت کرد، بدون گریه، بدون ذره‌ای ضعف و ترس و گند زد به هر آن‌ که باید.

از همچین مادری، همچون دختری هم بار میاد دیگه. :)

از طرف خانواده‌ام تحت فشارم.. از همیشه بیشتر.

چه در مورد حجابم و چه در مورد بیرون رفتنم...

می‌دونن کله‌خرم و برای همین نمیذارن تکون بخورم که یک درصد بخواد فکر بیرون رفتن به سرم بزنه.

البته که کار مشکوکی بجز اخبار خوندن نکردم اما خب... دائما در حال بحثم باهاشون که چرا نمی‌ریم بیرون اعتراضات؟

مثل یه ویروس واگیردار، اخبار و اطلاعاتم رو به فامیل که به شدت تو افکار مزخرفشون موندن و تنها منبع خبریشون صدا و سیماعه، انتقال می‌دم و تاثیرش رو هم واقعا می‌بینم...

نوشتن از اینا، عاقلانه نیست ولی می‌نویسم.

می‌نویسم چون هر کسی یه جوری باید صداش رو برسونه...

همچنان محله‌ی ما خبر خاصی نیست ولی محله های مجاور یکم تکون خوردن...

مراقب خودتون باشید رفقآ. :]🫂🫀


+عنوان از سرود زن - مهدی یراحی

اندر احوالات یک عدد ترمکی =)

+ ۱۴۰۱/۷/۱۴ | ۲۲:۰۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

ثبت نام دانشگاهم تکمیل شد.

با بچه‌های دانشکده به طرز خوبی ارتباط گرفتم و خب راضی‌ام. =)

هنوز انتخاب واحدا نیومده، کلاسامون شروع نشده و حضوری هم رو ندیدیم، ولی خب اکیپمون مشخص شده و حتی گروه جدا هم زدیم. (:

تو جفت گروه‌ها هم ادمینم کردن.

و آره خلاصه. راضی‌اممم.

با یکی از بچه‌ها هم مچ شدم که برنامه‌نویسی رو درست باهم پیش ببریم. 🤌

یه رپر پسر و یه خواننده‌ی دختر و یکی‌ام که شعراشونو بنویسه و یکی که کارای میکس و مستر و اینا رو انجام بده، شناسایی شدن و این عالیه. =)

یکی از بچه‌ها شرطش رو باخت و قراره که بستنی بده. 😂

حریفای شطرنج و حکمم رو هم شناسایی کردم تا به وقتش. 🤌

محل دانشکده و تعداد درسایی که توش ارائه می‌شه و اینکه سلف نداره و تایمای بین کلاسا، جوریه که مقدار زیادی وقت هدر دادن داره وسطش و اینم در نوبه‌ی خودش و تا حدی خوبه. 🤌

و در کل فاز بچه‌ها کاملا رفاقتیه و همه‌ام پایه‌ان. (=

انصافا ادب و اینام رعایت می‌شه و مزاحمت ایجاد نمی‌کنه کسی.

به محض اینکه حرکت اضافه‌ای هم ببینن، سریع ترتیبشو میدن خود پسرا و فضا رو پاکسازی می‌کنن.

امروز یه بحثی‌ام پیش اومد، باعث شد اون روی سلیطه‌ام که سالی یه بار نمایان می‌شه رو همین اول کاری ببینن و قشنگ پشمای همه ریخته بود. 😂🤌

اصلا بچه‌ها اینجوری‌ام نیستن که آره خانوم فلانی و آقای فلانی😂 همه خیلی اوکی‌ان خداروشکر.

دخترامونم اصلا اهل چسی و اینا نیستن و واقعا باهاشون اوکی‌ام خداروشکر.

همه‌جوره هم بینمون پیدا می‌شه.

هم مثبت و هم منفی.

خلاصه که فعلا راضی‌ام. خیلی‌ام راضی‌ام.

تا بریم ببینیم خدا چی میخواد واسه‌مون تو ادامه‌ی راه. =)❤️

از لحاظ سیاسی‌ام کل این اکیپ مثل همیم و تو یه فازیم. نخاله‌ها رو شوت کردیم بیرون و راحت شدیم.

اون همکلاسیمم که گفتم باهام بود دبیرستان و الانم هم‌دانشگاهیمه و چندان بابتش خوشحال نیستم، تو گروه همگانی عضوه ولی اکیپ نه.

و اینم نکته‌ی بعدیه که واقعا مثبته. 😂🤌

دیگه چی بگممممم؟

همین دیگه.

اعتراضات هم از شنبه ایشالا دوباره اوج میگیره.

میخواستم برم کتاب حامد اسماعیلیون رو بگیرم ولی حقیقتا نمیدونم از کجا می‌تونم پیداش کنم. اگه می‌دونید بگید، یک دنیا ممنونتون می‌شم. ❤️


راستی نگفتم😂

کرونا گرفتم برای نمیدونم چند دهمین بار😂🤌 و صدام کاملا مثل یه خروس تازه به بلوغ رسیده شده😂😂😂

خلاصه که اینجوری😂

یه سرم و ۴ تا آمپولم دیروز مهمون شدم😂

چرا صبح نمی‌شه؟

+ ۱۴۰۱/۷/۱۳ | ۱۵:۰۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
بعد از شنیدن ماجرای این همه اعدامی و دستگیری جدید، بعد از نیکا شاکرمی و آرمین جلالی روشن و تک تک شریفی‌ها و تهرانی‌ها و پلی‌تکنیکی‌ها و معترضین تک تک دانشگاه‌ها، شروین و و و.... نهایتا به این نقطه رسیدم که بگم:
من دیگه اشکی برای ریختن ندارم.
قلبی واسه شکسته شدن ندارم.
دلی واسه نگران شدن ندارم.
من دیگه نمی‌کشم بچه‌ها.

اینکه فقط وبلاگ من و یکی دو نفر دیگه‌ست که از ماجرا های اخیر دارن پست میذارن عصبیم می‌کنه.
بیانی‌ها کجایید؟
خودم به خاطر محدودیت‌هام خونه‌ام. دلم تو خیابونا. پیش تک تک دوستام. تک تک کسایی که دوستشون دارم.
حتی تک تک کسایی که نمی‌شناسمشون ولی تو خیابونن.
دلم خونه...
خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com