عممم =)

+ ۱۴۰۱/۹/۱۷ | ۰۰:۳۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نشستیم تو قطار. :)

آخرین بار که با قطار رفتم مشهد، کلاس هفتمم تموم شده بود و بعنوان جایزه برای کسایی که پژوهشای خوبی تحویل داده بودن، تابستون بردنمون مشهد. :)

دلم خیلی پره..

کاشکی بتونم بچه‌ها رو ببینم.

یه عالمه رفیق قشنگ مشهدی دارم که مجازی‌ان...

امتحان ریاضی فردا هم رفت به دست خدا تا هفته‌ی دیگه که با استاد صحبت کنم و بگم ازم بگیره.

از ساعت ۱۰ و ۱۱ شب تا حالا یه دل‌شوره‌ی ریزی دارم که نمیدونم برای چیه اصلا.

دیگه؟ همین دیگه.

سرسام دارم میگیرم با سر و صدای بارانا و فاطمه‌ی ۴، ۵ ساله.

خدا بخیر کنه تا صبح.

درهم نوشتم👀

+ ۱۴۰۱/۹/۱۵ | ۰۰:۲۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حس می‌کنم دارم نمی‌تونم این زندگی رو.

همه‌چی فرای تصورم غیرقابل تحمله و مجبورم به تحمل.

خستمه-

فردا میخوام برم کیک‌پزی بازم. کاپ کیک یلدا.

جدا دارم با مقوله‌ی کیک پختن حال می‌کنم. :)

اصلا از وقتی آبان تموم شده، دیگه کیک نپختم و واسه همینم افسردگی رو دارم حس می‌کنم.

دلم میخواد به بهونه های مختلف بپزم هی.

کوکی و دسر و کیک انارشم میرم یاد میگیرم.💘

هفته‌های بعده اونا.

وای ولی واقعا خیلی خوش میگذره:)))))).

حالا اینا هیچی.

دلتنگیم فرای تصوره براش:).

باید راه بیام ولی دلمو چیکار کنم؟ می‌ترسم از عادت به کم بودنش، نبودنش.

این عادت رو دوست ندارم...

کاش نذاره شکل بگیره.

دیگه تک تک سلولای تنم هم لمسش رو میخوان....

وای امروز اعتصاب بودیم دیگه؟ سه تا کلاس داشتیم.

دوتای صبح رو خبر دارم تشکیل شدن.

با ۱ نفر و ۴ نفر.

شما فک کن اقتصاد ما کل کلاس دخترن و یدونه پسر، بعد فقططط همون پسره پاشده رفته سر کلاس.=))))))))

ببعی‌.

فیزیکم امتحانشو از ۴ نفر گرفته استاده. یکی باهاش حرف زده گفته وقتشو ندارم باز بگیرم، ولی سوال میدم به مدیر گروه، بگید ازتون بگیره.🚶🏻‍♀️

گاوم زاییده واسه‌ی هفته‌ی بعد قشنگ.

هم فیزیک دارم، هم اقتصاد و هم ریاضی. =)))))

خونه‌ام نیستم که بخونم. هیچی به هیچی.🚶🏻‍♀️

شمام ساعت از ۱۲ که میگذره گرسنه‌تون می‌شه یا فقط من اینجوری‌ام؟

امتحان پر ماجرا😂🤌

+ ۱۴۰۱/۹/۱۳ | ۲۱:۳۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
امروز دومین امتحان میان ترمم رو دادم و باید بگم عالی بود حقیقتا!😂
وقتی رسیدم سر کلاس، کل صندلیا پر بود و مجبور بودم جلو بشینم و عزا گرفته بودم براش، که یهو آرمین از ته کلاس اشاره زد که "نسترن نسترن! زبانت خوبه؟"
گفتم "بد نیست، ولی نخوندمااا" زد رو صندلی جلوییش و گفت "از ما که صفریم بهتره، بدو بیا اینجا"😂💅
خلاصه که رفتم ته‌ترین صندلیِ ردیف یکی مونده به آخر، جلوی محمد و آرمین و کنار پارسا و دیوار نشستم.😂
جلومم دو سه تا از دخترا بودن که خب بخاطر اکیپ بودنشون و مشکلات من با دوست‌پسر یکیشون، زیاد خودمو باهاشون قاطی نمی‌کنم.
آقا این آرمین اینا یه اکیپ ۶، ۷ نفره‌ی پسرن که خب من باهاشون اوکی‌ام.
شوخی و اینا کلا زیاد دارم با دو سه تاشون.
هیچی دیگه. نشستیم به امتحان دادن.
از دلقک بودنشون که هرچی بگم کم گفتم.😂🤌
سر امتحان واقعا پاره شده بودم از خنده.
کار به جایی رسیده بود که خود استادم داشت پا به پامون میخندید.
از اونورم پارسا این بین بهتر بود وضعش از بقیه، به همه رسوند.
من این گوشه ساکت و آروم نشسته بودم امتحانمو حل می‌کردم که آرمین گفت به اون نسترن بنده خداعم برسونید، حس می‌کنم مونده توش. =)))
پارسا نشنید انگار یا نمیدونم متوجه نشد که مخاطب حرفش بود.
محمد که پشت سر من بود و کنار آرمین، دوباره مستقیم‌تر به پارسا گفت تو که کنارشی ببین چیا رو مونده، بگو بهش.
اونم پرسید ازم.
تا اومدم جوابشو بدم، یهو دیدم آرمین از عقب گفت نسترن برگمو بده. =))) [الکی مثلا برگه‌اش افتاده رو زمین]
و بله. بزرگترین تقلب عمرم بود امروز.😂💔
خلاصه که برگه‌ام جابجا کردیم. آرمین دوتا سوال اخرم رو کامل خط خطی کرد و درشت جوابشو نوشت.😂
که امیدوارم استاد ریز نشه روش و گیر نده.
فرق جوابامون زیاد نبود، یکی دوتا فقط.
ولی خب بازم کامل خط زده بود.
سر یه سوالم با محمد به توافق نرسیدیم ولی خب همونی که محمد گفت رو، آرمین برام نوشته بود. دیگه منم خط نزدمش. ایشالا که درسته.😂
امتحان جذابی بود خلاصه. دم اکیپشون جمیعا گرم. :))))😂
امیدوارم مریض نشده باشم.
چون محمد که پشت سرم بود، سرما خورده بود و هی سرفه می‌کرد، ماسکم داشتا ولی خب هی میاوردش پایین که بفهمیم چی میگه.
از اونورم پنجره‌ بالاسرمون بود و کلا باز بود.
فقط یه تیکه آخراش دیدم داره سرد می‌شه و قصد نداره ببنده، گفتم بهش که می‌شه پنجره رو ببندیش یکم؟
گفت عه هوا cold شد؟ حله😂 و بست.
بعد رفیقش ازونور شکایت کرد که یه ساعته من دارم میگم ببند انگار نه انگارا.😂🚶🏻‍♀️
و بدین ترتیب یه فحشم خورد اون رفیقش.🚶🏻‍♀️
با اکیپشون اوکی‌ام. از هر لحاظی، بین پسرای دانشگاه، واقعا آدم‌ترن.
بین کل دخترای دانشگاهم ندیدم جز با من و یکی دو نفر دیگه نهایتا، با کسی گرم بگیرن اونقدری.
که خب اون دختراعم خودشون سعی بر ارتباط داشتن و شماره‌ی اینارم گرفتن حتی. =))
من ولی نه.
دو سه تا دعواعم که داشتم با یه سری از پسرا، اینا دخالتی نداشتن، یا اگرم داشتن اینجوری بوده که محمد سعی کرده بحثو جمعش کنه به دعوا نکشه.
اونایی که به دعوا کشیده، تو تایم بحث محمد کلا آفلاین بوده.😂
احتمالا کلاس ریاضیمم باید بندازم با تایم کلاس اینا، بخاطر امتحانم و تهران نبودنم و این صحبتا.
و حقیقتا بابتش خوشحالم!
پسرای کلاس ریاضی به طرز فجیعی رو مخمن.
کلا تو دانشگاه با دوستان هول زیاد به مشکل میخورم... دختر و پسرم نداره حقیقتا. =)
خوبیِ این دعواها اینه که قشنگ از تو صافی رد می‌شن و اون سالماشون میمونن و حداقل انقدری میتونی خیالت رو راحت کنی که ۴ سال با کیا می‌شینی و پا می‌شی.
روز خوبی بود امروز در کل. :) 
بعد از ظهرم با یکی از رفقا دیدار تازه کردیم و یه بستنی خوردیم و یکم قدم زیر بارون. :)
تنها قسمت بدش این بود که نیم‌بوتم رو بدون جوراب پوشیده بودم و اون انگشت کوچیکه‌ی بیچارم کباب شد.🚶🏻‍♀️💔
فردام با وجود امتحان میان ترم فیزیک اعتصابیم. و همین. =)

هجده سال و یازده ماه

+ ۱۴۰۱/۹/۹ | ۱۲:۱۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امروز شروع یازدهمین ماهِ هجده سالگی منه.

یازدهمین نهمی که با همه‌ی قبلیا یه فرق اساسی داره.

خوبم!

تموم حس و حالای خستگی و اینا هست هنوزم، ولی خوبم.

خوبم و این خوبه...

دارم میفهمم کنکور تا چه حد روی اعصاب و روان و زندگیم تاثیر منفی داشت.

الانی که امتحانام رو راحت میخونم و پاس می‌کنم.

الانی که ذهنم آزاده و از اورثینکر درونم فاصله گرفتم.

الانی که ترسی ندارم و حرفام رو راحت می‌زنم...

حالم خوبه و نمی‌تونم وجود کدئینم(قطعا منظورم قرص نیست) رو بین دلیلای خوب بودنم نادیده بگیرم.

یازدهمین نهمه و به دلایل خوبی، دیگه بعد از این به شمارش ادامه‌اش نیازی نیست:).

امیدوارم دیگه هیچوقت انقدر پنیک نکنم واسه‌ی اتفاقی که یه روز از همه‌ی ماه‌ها رو به فاک برم بخاطر یچیز.

و امیدوارترم که این حال خوبم پایدار بمونه:).

بغل.

+ ۱۴۰۱/۹/۸ | ۰۴:۵۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

روزی که بغلش کنم میام اینجا می‌نویسم

"مرا در تنش غسل تعمید داد..."

خاله یه فال ازم میخری؟

+ ۱۴۰۱/۹/۸ | ۰۴:۳۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست


شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست


هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست


آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست


هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست


بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست


عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست


ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست


حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست


#شعر

#حافظ

ترس؟ نه. اعتماد ندارم.

+ ۱۴۰۱/۹/۷ | ۱۴:۲۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حس و حال هیچی رو ندارم:).

خنثی‌ام.

انقدر غم و ناراحتی دارم، که دیگه جا برای بیشترش ندارم.

دلم میخواد برم. محو شم یه مدت. از همه‌جا.

ولی راستش دلتنگی نمی‌ذاره.

من عزیزترین آدمای زندگیم رو این روزا تو تلگرام دارم:).

استیو حرف قشنگی می‌زنه همیشه در این مورد.

میگه لعنت به مجازی. =))

بی‌نهایت خسته‌ام.

نمی‌دونم از چی.

از کجا.

شایدم می‌دونم و نمیخوام به روی خودم بیارم...

به جایی رسیدم که دیگه حس و حال دست و پا زدن ندارم.

می‌بینم قلبم داره جر میخوره‌ها.. ولی میگم "هرچی شد، شد".

حرفام می‌رسن به نتیجه:).

تهش همونی می‌شه و اتفاق میفته که میگم. همیشه.

ولی دیگه حال تلاش کردن ندارم.

یخم.

سردم.

گرمایی که باید داشته باشم رو، وقتی خواب بودم انگار یکی دزدیده.

نیست. تلاش می‌کنم باشه. و در نهایت این تلاشم منجر می‌شه به بیچاره شدنم.

نمیخوام بیچاره باشم.

پس تلاشم رو کم می‌کنم.

دیگه حتی حال اورثینک هم ندارم.

فقط می‌دونم به هیچی اعتماد ندارم. مطلقا هیچی.

+ ۱۴۰۱/۹/۵ | ۰۲:۳۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

صرفا چون دلم میخواد ثبت شه-

:))

+ ۱۴۰۱/۹/۳ | ۰۰:۱۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

پستای بعضی از بچه‌ها رو که میخونم تازه میفهمم چقدر دلبری بلد نیستم...

من فقط بلدم تو صادقانه‌ترین حالت ممکن و در آن واحد، کاری رو کنم که فکر می‌کنم می‌تونه دلش رو گرم کنه یا لبخند بیاره رو لبش.

اونم اگر تاثیری داشته باشه.-

آنچه در کلاس دانش خانواده و جمعیت گذشت( همون شوهرداری خودم درست‌تره البته)

+ ۱۴۰۱/۹/۲ | ۱۷:۰۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

خب بیاید تعریف کنم بگم چی شد. =)))
آقا موضوع امروز کلاس ازدواج سفید بود، خب؟
کلمه‌اش رو بکار نبرد ولی منظورش همین بود. زندگی مشترک و روابط جنسی، بدون ازدواج.
بعد برگشته میگه که آره تو روابط این مدلی، تعهد و پشتوانه‌ای نیست و بر اساس تحقیقات، اینجور روابط همیشه ترس از دست دادن توشون هست و آرامش ندارن.
بنده دستمو بلند کردم گفتم که حرفی که می‌زنید، اوکی درسته، ولی وقتی چیزی به اسم ازدواج موقت و صیغه وجود داره و مرد میتونه ۴ تا زن و ۴۰ تا صیغه داشته باشه، به اون هم اعتمادی نیست خب!
قضیه‌ی ازدواج موقت و صیغه و ۴ تا زن و ۴۰ تا صیغه رو کلا انکار کرد.😂
فرمودن که صیغه اصلا مال مرد متاهل نیست که. مال کسیه که خدا ازدواج و تشکیل زندگی رو به دلایل مختلف قسمتش نکرده.

برای مرد متاهل حرامه!
گفتم اوکی، پس چرا بزرگان دین داشتن؟
گفت ائمه که اکثرا اینجوری نبودن و فقط یه زن داشتن. مثال دقیقش که یادمه، امام رضا بودن که فقط یکی داشتن.
فقطططم همین یه امام رو گفت.
گفتم نه. من منظورم پیامبره.
گفتم کاری ندارما. ولی خب پیامبر اینجوری بودن دیگه.
تعداد همسران زیادی داشتن.
میگه که پیغمبر جونم فداشون بشه ایشالا، همه‌ی همسرانشون از خودشون بزرگتر بودن.
فقط یکیشون، زینب(گفت دختر عمه‌ی پیامبر اگه اشتباه نکنم) از خودشون کوچیکتر بودن که اونم خداوند امر میکنن.
گفتم اوکی. پس عایشه چی؟
عایشه‌ای که سنش خیلی‌ام کم بود!
برگشته میگه که عایشه خودش اصرار داشته و اصلا پیامبر راضی نبودن.
و این راضی نبودنشون رو علاوه بر شیعه، اهل سنت هم تایید می‌کنن. (بماند که بعدا رفیقم که اهل سنته تکذیب کرد.😂🤌)
بعد خودش یه تیکه برگشت گفت که اره قدیم اینجوری بوده که تعداد بالا زن میگرفتن و اصلا براشونم مهم نبود و اینا.
گفتم بله، حتی جنگ هم که میرفتن، خانومای لشکر شکست خورده رو بعنوان غرامت برمیداشتن.
گفت بله، کنیز میشدن.
گفتم البته این قضیه هنوزم هستا. مختص اون زمان نبوده.
گفت بله، برای داعش هنوزم هست.
گفتم نه فقط داعش. واسه خودمونم هست. اخبارش می‌رسه بالاخره😂(با خنده).
اونم با خنده جواب داد حالا دیگه اونشو نمی‌دونم اخبار شما از کجا می‌رسه به دستتون😂.
بعددد اینا رو که گفتیم من دیگه ساکت شدم و سرمو کردم تو گوشیم، این وایساد حرف زدن.
حرفش به اینجا رسید که اگه الان از صیغه برای شهوت‌رانی استفاده می‌کنن، مشکل از خودشونه نه دین.
گفتم که ببینید خب خیلی منطقیه.
یه آقایی که سنش حالا یکم بیشتره و زندگی مشترکش رو تشکیل داده، وضع مالیش خیلی بهتر از یه جوون ۲۰ و چند ساله‌ست دیگه؟ پس راهشم برای زن گرفتن و اینا بازتره.
الان شما از صد تا پسر بیای بپرسی که چندتاتون قصد ازدواج دارین، شاید به تعداد انگشتای دست هم حاضر نباشن برای اینکار.
گفت خب تو اینجور موارد ما خیلی از خیرین رو داریم که‌ میان کمک می‌کنن و خونه وقف می‌کنن یا مثلا با زوجای جوون کنار میان و این صحبتا.
گفتم ببین حرفت قبول. اوکی.
ولی شما به عنوان مادر یه دختر، حاضری دخترت که لای پر قو بزرگش کردی رو بدی دست کسی که خونه‌اش رو خودش یا حتی خانواده‌اش ندادن؟
برگشت گفت بله. من به عنوان مادر یه دختر اتفاقا این کارو کردم. =))
اینو که گفت کل کلاس یهو ترکید.😂💔
بعد وایساد حرف زدن که آره، بودن کسایی که مثلا پسره خانواده‌اش خونه‌ بهش داده و انقدر تنبل بوده و بی‌عرضه که مثلا نتونسته زندگیش رو بعدا جمع کنه و اینا.
گذاشتم حرفش رو کامل بزنه، بعدش گفتم اوکی. شما حاضر شدین، دستتونم درد نکنه، راه اومدین بالاخره. ولی خیلی از خانواده‌ها حاضر نیستن اینکارو بکنن.
که دوباره کلاس ترکید و یکی دوتا از بچه‌ها گفتن نسترن بسه، صلوات بفرست. =))))
خودشم خنده‌اش گرفت گفت خب از این بحث عبور کنیم....
خلاصه که اینه آثار آهنگ گوش نکردن من سر کلاس شوهرداری عزیزان. 💆🏻‍♀

واقعا اگه یه ذره دیگه ادامه می‌دادم شوتم می‌کرد بیرون از کلاس و می‌گفت برو درستم حذف کن.😂🤌

هیچ ایده‌ای ندارم که چرا داشتم حرفاش رو گوش می‌کردم و آهنگ تو گوشم نبود، ولی خب. =))

بعد نماینده‌ی کلاسمون تایمش رو عوض کرده بود، این داشت دنبال نماینده‌ی جدید می‌گشت. همه بچه‌ها می‌گفتن نسترن تو بشو. =)))...)))))))

من که نشدم ولی خب این چه زندگی‌ایه ناموسا.😂

حیف که کلاسش تفکیک جنسیتیه.

پسرا اگه بودن، بهتر می‌شد قهوه‌ایش کرد، جوابشو می‌دادن اونام. این دخترا که همه سکوت.🐒

پناه

+ ۱۴۰۱/۹/۲ | ۰۱:۰۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

اوکی ولی وبلاگ بیشتر از چنل برام پناهه.

پناه.. اسم قشنگیه. :)

پارسال جزوه‌هام رو پر از شعر کرده بودم، امسال محیا رو عادت دادم که جزوه‌هاش رو بده دستم و براش پرشون کنم:).

ولی بخاطر همون شعرا هم که شده، جزوه‌های کنکورم رو به هر کسی نمیدم.. نگه می‌دارم تا یکی که لیاقتشو داره بیاد ازم بگیره:).

من از سیگار متنفرم و هر کسی که منو می‌شناسه، اینو می‌دونه.

تا حالا هم امتحانش نکردم.

اما تو این یک‌سال اخیر خیلی هوسش زد به سرم.

فقط یه دلیل داشتم و دارم واسه‌ی این که این هوس رو سرکوب کنم... فقط یکی.

که خب.. بماند که چی بود. 🙂🤌

دلم یه چنل پابلیک میخواد. چنل پابلیک امنیتش از وبلاگ بیشتره.

ولی بازم میدونم که در نهایت، بازگشت همه‌ی ما به سوی وب است.

همیشه اینجوری بوده.

کسی که سعی کرده کمترین توجه رو نسبت بهم نشون بده، کسیه که بیشترین توجه رو کرده...

مثل همین پسره که باهاش دوتا کلاس مشترک دارم.

عجیبه که فکر می‌کنن نمی‌فهمیم.

اینایی که تا صحبت کردن و خندیدنم با دو نفر دیگه رو می‌بینن، تیکه میندازن و چپ چپ نگام می‌کنن و چس می‌کنن، رو اعصابم رژه می‌رن.

اخه وات د فاک؟ دوست پسرمی مگه؟

اونایی‌ام که فکر می‌کنن خرم و میان ریز لاس بزنن هم رو اعصابمن.

اصلا کل پسرای دانشکده رو اعصابمن به جز نهایتا ۱۰، ۱۲ نفر.

برای هزارمین بار میخوام بگم که رمان هبوط رو خیلی دوستش داشتم.

سووشون از بانو سیمین دانشور رو هم باید بخونم و ارائه بدم ولی هنوز همت نکردم.

فردا اول صبح کلاس شوهرداری دارم. کیست مرا یاری کند که سالم به خونه برسم بعدش؟ امیدوارم دعوام نشه باهاش.

یه ماهه میخوام برم کتابخونه، هی فرصت نمی‌کنم. چه وضعشه.

کتاب شوهرداری‌ام هنوز نخریدم تازه. پوووف.

پناه پناه پناه.. کل امروز این کلمه تو سر من ویراژ داد.

اینا رو ولش کن.

بذار اینو بگم که از یه چیز به همون چیز پناه آوردن هم جالبه... 

یه بیت شعرم بگم و تامام شه این پست هم..


گفتم ز زلف او به کجا آورم پناه
چشمش به غمزه گفت که تکلیف روشن است ...!

#محمد_سهرابی

خانومِ آذر سلام!

+ ۱۴۰۱/۹/۱ | ۰۰:۴۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

آذر اومد. :)

آخرین ماه این پاییز کوفتی...
ماه خوبی باش برامون رفیق.
مهر و آبان جبران کردن همه‌ی بد بودنا رو.
تو خوب باش. :)
بذار خاطره‌ی خوبی از پاییز اولین سال قرن بمونه تو ذهنم.
اینجوری قشنگ‌تره. :)

مواظب خودت باش -‌ مرجان کندی
 




گودرت😎

+ ۱۴۰۱/۸/۳۰ | ۱۹:۰۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

کلاس امروز هم با گودرت کنسل شد.😂

رفتیم نشستیم تو محوطه ولی نرفتیم سر کلاس. هرکی‌ام میخواست بره، نذاشتیم.

فقط یدونه پسر داریم تو این کلاس اقتصاد، هیچکدوممونم نمی‌شناسیمش.

بعد اون رفته بود سر کلاس. :/

نماینده رو فرستادیم به استاد گفت کسی نیومده، اونم در کمال شعور رفت کلاسو کنسلش کرد خودش.

بازی امشب رو هم دوست داشتم. =)))

از معدود بازی هایی بود که نشستم پاش و دیدمش و با هر گل انگلیس یه جون به جونام اضافه شد.

وضعیت جوری داشت پیش می‌رفت که اگه یدونه دیگه‌ام می‌زد، الان باید با وی‌پی‌ان شبکه ۳ رو باز می‌کردیم. :))

فک کنم مریض شدم. امروز اصلا حالم خوش نبود.🥲🤦🏻‍♀️ گندشون بزنن که آبا رو مسموم کردن....

فایده‌ی امروز آشنا شدن با چندتا دیگه از بچه‌های ترمکیمون بود.

تو محوطه که راه می‌رم، قشنگ همه می‌شناسنم.😂

دخترا که رد می‌شن بغلم می‌کنن، پسراعم یه سلام علیک سطحی داریم.

خلاصه که راضی‌اممم.🤌

از امروز بگم؟

+ ۱۴۰۱/۸/۳۰ | ۰۱:۲۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

به خاطر جام جهانی‌ای که کسی قرار نیست ببیندش، فردا دوتا کلاسمون کنسله. :)

و مایی که ثابت می‌کنیم فردا میخوایم درس بخونیم و کلاس صبح رو با قدرت تشکیل میدیم...

بعضی از کلاسا همچنان برنامه‌شون اعتصابه، ولی خب کلاس ما یه سریا غیبتاشون پر شده بود و در نتیجه مجبوریم بریم.

دوباره خبر دستگیری دوتا آشنای دور بهم رسیده.. یکیشون آزاد شده خداروشکر ولی خب اون یکی خبری ازش نیست.

امشب متوجه شدم چندتا دیگه از دخترای اون اکیپی که من باهاشون بحثم شده بود و لفت دادم، با تکرار حرفای من، یعنی ذکر کردن هول و دورو بودنشون، لفت دادن.

و ادمینی من که به یکی از اون پسرا خیلی فشار آورده بود و برم داشته بود هم برگشت. :)

هر چقدر من ارتباطاتم داره با بقیه‌ی دانشکده بهتر می‌شه، اون چند نفری که اکیپ شدن بیشتر دارن دشمن پیدا می‌کنن.

به هرحال فاز شاخی گرفتن این داستانا رم داره.😂🤌

و آره خلاصه.

من که بعد از بحث و دعواهام هم فعالیتم تغییری نکرد.

با هرکی‌ام که خواستم ارتباطم رو سیو کردم.

هرکی‌ام باهام مشکل داره خب لقش دیگه. :)

مهم اینه که دوستام رو دارم.

اینا رو ولش کن.

پریشب تو گروه از یکی غلط املایی گرفتم طبق عادتم، بعد دوباره بحث این پیش اومد که ادبیات چند شدم و چقدر گیر میدم و این صحبتا.

یه تیکه بحث شعر شد، گفتم "من شعرم زیاد میخونم :)"

یکی از پسرا ریپ زد گفتش "بمولا که باید یکیو پیدا کنیم اینجوری که تو ادبیاتو دوست داری، دوسمون داشته باشه" :)))...))))))))

نمی‌دونم چرا ولی حرفش بهم چسبید.

دیگه از چی بگم؟

امروز دیگه خونه موندن واقعا خسته‌ام کرده بود.

اول صبح بعد از صبحونه دست مامانو گرفتم و رفتیم پیاده‌روی.

بعدشم خرید و یکم کارای خونه کمک مامان و یه جلسه‌ی روانشناسی دیگه که گوش کردم و بعدم لالا.

غروبم باهم کیک درست کردیم و این سری، من تنها کاری که کردم الک کردن مواد بود.

گذاشتم مامان درست کنه تا خودشم یکم یاد بگیره. :))

بی‌بی کیک رو درست کردیم.

بار اول با خامه ولی امشب بدون خامه.

چون که مامان شدیدا رو چاق شدنمون حساسه.🚶🏻‍♀️🤌

آخر شبم یکم از جزوه ریاضی۱ ام رو نوشتم.

در کل روز مفیدی بود برام و راضی‌ام.

کلاس امروزمونم خود استاد کنسل کرد و دمش گرم.

و دیگه همین.

هوم؟

+ ۱۴۰۱/۸/۲۹ | ۱۶:۴۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

چجوری می‌شه که آدما خواب همدیگه رو می‌بینن؟

یه دیوار بدید من سرمو بکوبم توش لطفا.

+ ۱۴۰۱/۸/۲۸ | ۲۳:۲۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

فردا هم کلاس کنسله... امروز نداشتم ولی خب بقیه کلاساشونو کنسل کردن.

حقیقتا از این حجم از بیکاری حالم داره بهم میخوره. :)

دنبال کار هم گشتم. ولی یا بابا مخالفت می‌کنه، یا میزان دونسته های من کمه.

میخوام دوره آموزشی ببینم هم نت خرابه.

واقعا دیگه میخوام لفت بدم از این زندگی.

اینجاعم فقط من انقدر سردمه؟

+ ۱۴۰۱/۸/۲۷ | ۲۳:۵۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
جدیدا دائما دستام سرده.
از کمبود آهن نیست که اگه بود، پاهامم یخ می‌زد.
جدیدا هر چقدر لباس گرم می‌پوشم، بازم سرده.
تو خونه سرده. بیرون سرده. وقتی چسبیدم به شوفاژ، سرده.
انقدر سرده که حتی طرز صحبت کردنم هم سرده. قلبم هم سرده.
سردم. یخ. رنگ‌پریده.
اون روز سر کلاس ادبیات دندونام داشت به‌هم میخورد و بچه‌ها بهم سوییشرت تعارف می‌کردن بعد همون موقع یکی از پسرا پیرهنش رو درآورد تا کرد گذاشت جلوش و با تی‌شرت نشست. :)
محیا سه تا شکلات کرد تو حلقم که فشارم بیاد بالا. ولی درست نشد.
نمی‌دونم چمه. ولی سرده. از پارسال اینجوری شدم. اینقدر سرمایی.

روز سوم از این سه روز

+ ۱۴۰۱/۸/۲۷ | ۰۴:۰۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

روز سوم..

راضیه اومد و کل روز رو باهم بودیم. الانم یکم اونورتر خوابیده. :)

کمبود خواهر رو حس کردم امروز راستش. :))

از اوضاع زیاد خبر ندارم... سر شب یکم چک کردم و دیدم که غوغا شده.

خبر ندارم از سلامتی اطرافیانم.

ایذه و کیان ۱۰ ساله و خدای رنگین کمان‌ها و فیلم مخترع کوچولو قلبم رو به درد آورد و چشمم رو اشکی کرد...

بماند.

پسرامون امروز رفته بودن دانشگاه و نذاشته بودن اون یه سری لیمو شیرین کلاس، برن بشینن.

و خب کلاسای امروز کنسل شد.

یکی از چیزایی که به شدت ازش لذت می‌برم، آگاهی در مورد جنس مکمل و روابطه.

و خب میخونم در موردش.

تجربیاتم یه طرف، این چیزا رو که میخونم باعث می‌شه بتونم به حرفام اعتماد کنم و به کسایی که درگیر اینجور مشکلاتن، مشورت بدم.

در مورد خودم، چیزایی که یاد میگیرم رو پیاده می‌کنم و جواب میده.

اما بدیش اینه که تا میام مبحث قبلی رو یاد بگیرم و آموزش هاش رو گوش بدم، مبحث بعدیش تو زندگیم اتفاق میفته و دونسته‌هام زیاد بدرد خودم نمیخورن. :))

خلاصه که.. مخلصیم. حرف بیشتری ندارم.

مراقب خودتون باشید.‌🤍

روز دوم از این سه روز...

+ ۱۴۰۱/۸/۲۵ | ۲۳:۱۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

روز دوم..

کلاس شوهرداری(دانش خانواده) داشتم که خب نرفتیم و نمی‌دونم تشکیل شد یا نه.

یه سری از بچه‌ها کلاس ادبیات و زبان داشتن و نرفتن.

۳ تا پسره رفته بودن که خب یکی ازشون عکس گرفته بود و با سانسور کردن چهره‌هاشون تو گروه گذاشت. =)

بعد از افتضاحی که دیشب بار اومد و یکی از بچه‌ها رو گرفتن و اون یکی به زور فرار کرد و یکی دیگه‌ام ساچمه خورد، دیگه امروز نرفتن و موندن خونه...

از بقیه‌ام خبر ندارم..

دیشب بهشون گفتم شماها که محل زندگیتون نزدیک به همه، اگه جایی می‌رید، حداقل باهم برید. که اگه چیزی‌ام شد و نیاز به کمک بود و نمی‌شد که برید خونه، یه ندا بدید خودمونو می‌رسونیم و وسیله مسیله میاریم اوکیش می‌کنیم... یا اگه کم و کسری بود بگید می‌رسونیم...

کلاس فردا هم کنسله.. امتحانش و اون چند نفری که میرن هم به درک..

فردا رفیقم میاد پیشم، راضیه.

دانشجوی فرهنگیانه اینجا و خوابگاهیه. فامیل دوره و رفیق صمیمی و قدیمی من..

حسای خوبی ندارم.. حس ششمم، تله‌پاتیم، نمی‌دونم، هرچی که اسمشه، دوباره به کار افتاده...

امیدوارم چیزی نباشه و حسم اشتباه باشه.🙂

دلم میخواد زودتر این سه روز تموم بشه، این جنگ تموم بشه.

یکی دیگه از دوستام هم خانواده‌ی خاله‌اش درگیر شدن دیشب.

رسما وسط جنگیم...

این روزا آهنگایی که هستی میخونه و می‌فرسته برام، از نقطه های روشن زندگیمه.

این دختر، قلب من رو داره. :)

هنوز تو دانشکده عاشق نشدم که ترمکی بودنم رو ثابت کنم.😂

انقدر رفتم تو چشم همین اول کاری، که فقط همینم کم مونده عاشق بشم تا به فنایی‌هام تکمیل بشه...

فاقد اهمیته البته.

خسته‌ام؟ نه. ولی گریه دارم. خیلی گریه دارم. و انقدر این مدت گریه کردم که واقعا موندم چطوری چشمام هنوز سالمن.

امشب خبر زوج شدن یکی از دوستای قشنگمم بهم رسید و گل از گلم شکفت.

این بچه تا چند روز پیش می‌خواست منو تو دام یکی بندازه، ولی خودش زودتر افتاد تو دام. :))

خوشحالم براش. خیلی زیاد خوشحالم. :)

وسط این تاریکیا، هنوزم می‌تونم یه چیزای روشنی ببینم و خب، فعلا همین بسمه‌. :)

هفته‌ی دیگه مسافر مشهدم.. از دلتنگیم نگم براتون. :) دلم داره می‌ترکه...

آره خلاصه. اینم از امشب. :]

مراقب خودتون باشید. 🤍

روز اول از این سه روز...

+ ۱۴۰۱/۸/۲۴ | ۲۳:۲۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

روز اول...

بچه‌هایی که کلاس داشتن نرفتن..

بابام‌اینا و کل شرکتایی که همکاراشونن کارشون رو تعطیل کردن.

۴ نفر از دوستام رو میدونم که تو اعتراضات بودن و از حال ۳ تاشون باخبرم...

یکی از همکلاسیام رو گرفتن و تا میخورده کتک زدن بی‌شرفا...

کد ملیشم گرفتن...

یکی دیگه‌شون ساچمه خورده...🥲

یکی دیگه‌شون هم از ساعت ۷.۳۰ که تو مترو بوده و برق مترو رفته، دیگه ازش خبری نشده. :)

+[اضافه می‌کنم که گویا تونسته فرار کنه و سالمه.]

اون یکی دوستم هم نزدیک بوده گیر بیوفته که خب فرار می‌کنه تو خونه‌ی ملت و نجات پیدا می‌کنه...

برنامه اعتصابه. حتی با وجود اینکه آخرین فرصت غیبتمه و هفته‌ی دیگه هم احتمالا بهش نیاز خواهم داشت... و شاید مجبور به حذف بشم...

پنجشنبه هم امتحان مهمی داریم که خب چندتا انگل هم داریم که شرکت کنن و تر بزنن تو برنامه‌ی ما. ولی خب همچنان نمی‌ریم...

من یکی که اگه یک درصد میخواستم برم هم از بچه‌ها خجالت می‌کشم دیگه. :)

دیگه از چی بگم؟

عذاب می‌کشم که نمی‌تونم برم بیرون از خونه..

و خب هیچ نظری هم ندارم که می‌تونم چیکار کنم. :")

در حد پول نویسی و این داستانا انجام میدم... اما بیشترش نیازمند یه خانواده‌ی حمایتگره که خب تو این زمینه ندارم.

اگه برم بیرون یا باید بمیرم، یا اگه زنده و آسیب‌دیده برگردم خونه، خودشون یا می‌کشنم یا زندانی می‌شم کلا تو خونه. :))))

هیچی دیگه. همین. :]

مراقب خودتون باشید. لاو یو آل. 🤍🥲

کاش ایران خانومِ تیکه پاره شده‌ی ما رو هم یکم ببینی قربونت برم...

+ ۱۴۰۱/۸/۲۳ | ۰۱:۱۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

جونی نمونده واسه‌ی بیشتر اشک ریختن. :)

دیگه نمی‌دونم چجوری هق‌هقم رو خفه کنم...

کاشکی شبمون نشه ظهر عاشورا...

می‌شه این چند روز از حالتون بهم خبر بدید تا آخر هفته؟

تا این هفته تموم بشه دق می‌کنم من.


#حسین_رونقی

#مهسا_امینی

24 تا 26 آبان...

+ ۱۴۰۱/۸/۲۲ | ۲۰:۲۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

من واقعا از سه‌شنبه می‌ترسم.

واقعا می‌ترسم.

واقعا واقعا واقعا می‌ترسم.

سکته می‌کنم تا بفهمم و خیالم راحت بشه که کسی چیزیش نشده.

می‌شه کسی چیزیش نشه؟🥲

چون که می‌دونم خیلی کنجکاوید بدونید میگما

+ ۱۴۰۱/۸/۲۲ | ۱۲:۱۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

قبول با یدونه غلط. 💅

ایشالا قبولی شهری. 💅

شب به‌خیر.

+ ۱۴۰۱/۸/۲۲ | ۰۳:۰۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

واسه امشب دیگه بسه. ایشالا که آئین نامه‌ی فردام بخیر میگذره. شب به‌خیر.

شایدم شاهین راست میگه...

+ ۱۴۰۱/۸/۲۲ | ۰۱:۴۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
که یه بیماری بدخیم روحی بود(:

آره خلاصه

+ ۱۴۰۱/۸/۱۸ | ۲۳:۳۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

انقدری که من همزاد هات و آدمای شبیه تو رو اینور اونور می‌بینما، عمرا اگه خودت دیده باشی. :))

بنده ریدم تو این شانسم خب.

اتفاق جدید

+ ۱۴۰۱/۸/۱۷ | ۲۳:۳۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دلم یه اتفاق جدید میخواد.

از یادآوری و مرور خاطره‌ها، فقط با دیدن تاریخ، خسته شدم...

اصلا دلم نمیخواد برگردم به گذشته. ولی هنوز نتونستم زخماش رو انقدری التیام بدم که امیدوار باشم به آینده.

هاهاها

+ ۱۴۰۱/۸/۱۷ | ۱۰:۲۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دارم کم کم به اون مرحله‌ی "با کل دانشکده دوستم" می‌رسم.

ولی خب، هنوز فرهنگ با جنس مکمل "فقط دوست بودن" جا نیفتاده گویا.

یا پسرا می‌رن تو برق، یا دخترا چپ چپ نگا می‌کنن. :))))))))

حالا من که به کتفمه.

تا ترم بعد اوکی می‌شه. اخلاقیاتم رو بقیه‌ام می‌شناسن کم کم.

ولی خدایی زشته دیگه. :))) ۱۹ سالتونه خیر سرتون.

شاید باورتون نشه ولی دوتا زوج دادیم تا حالا. =)))))))))

از بین همون آقایونی که "هول" خطابشون کرده بودم و بهشون برخورده بود، دوتاشون رل زدن تو دانشکده. =)))))))))

حالا من که گه‌خور روابط ملت نیستم، نوش جونشون. ولی واقعا وات د فاک؟ بذارید یه ماه بگذره اقلا لامصبا. =)))))))))

خلاصه که اینجوری. :))))))))

گفته بودم آدم‌شناسیم خوبه نه؟ (=

شعر بخونیم یکم؟

+ ۱۴۰۱/۸/۱۶ | ۰۱:۱۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

زلف بر باد مَدِه تا ندهی بر بادم،
ناز بُنیاد مَکُن تا نَکَنی بنیادم،
مِی مَخور با همه کس تا نخورم خونِ جگر،
سر مَکَش تا نَکَشَد سر به فلک فریادم،
زلف را حلقه مَکُن تا نَکُنی در بندم،
طُرِّه را تاب مده تا ندهی بر بادم،
یارِ بیگانه مشو تا نَبَری از خویشم،
غمِ اغیار مخور تا نَکُنی ناشادم،
رخ برافروز که فارغ کُنی از برگِ گُلم،
قد برافراز که از سرو کُنی آزادم،
شمعِ هر جمع مَشو ور نه بسوزی ما را،
یادِ هر قوم مَکُن تا نَرَوی از یادم،
شهرهٔ شهر مشو تا نَنَهم سر در کوه،
شورِ شیرین مَنما تا نَکُنی فرهادم،
رحم کن بر منِ مِسکین و به فریادم رَس،
تا به خاکِ درِ آصف نَرِسَد فریادم،
حافظ از جورِ تو حاشا که بگرداند روی،
من از آن روز که دربندِ توام آزادم


#شعر

#حافظ

گفته بودم دیگه تو خیابونا که تنهام و پر پسره، احساس خطر نمی‌کنم؟

+ ۱۴۰۱/۸/۱۵ | ۰۱:۵۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
رسیدیم به جایی که پسرامون میگن
"هرجور میخوای باش، گیر دادن جواب میدم"
و باباهامون میگن
"باعث نشو از کسی گیر بشنوی‌..."

آخ که چقدر برام دردناکه این تصویر بدی که از هم داشتیم...
و چقدر اتحاد قشنگ و دوست‌داشتنیه...


خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com