تابستون دوست داشتنی

+ ۱۴۰۱/۶/۳ | ۲۳:۱۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

در حالی که دارم یخ میزنم و یه پتو پیچیدم دورم براتون می‌نویسم...

روزای راحتی رو نمیگذرونم.

به هر حال یه دوره‌ی افسردگی رو گذروندم و تازه یکم دارم روال میشم.

با چیزی به اسم پادکست آشنا شدم و چندتایی رو به پیشنهاد روناهی و اپ کست باکس، گوش کردم. تجربه‌ی خوبیه.

چندتا فیلم دانلود کردم ولی خب وقت نکردم ببینمشون.

برای گواهینامه اقدام کردم و کلاسام از شنبه شروع میشه.

باشگاه رو ادامه میدم و فاصله‌ی زیادی با تناسب اندامی که میخواستم، ندارم.

اگه اتفاق غیرمنتظره‌ای نیفته، تکلیفم با کنکور و دانشگاه تقریبا مشخصه.

فقط منتظرم تا موعدش که نتایج اعلام بشه و انتخاب واحد و این داستانا.🙃

مسیرا رو دارم یاد میگیرم.

این مدت زیاد با دوستام بیرون رفتم و گشتم و خب راضی‌ام.

آموزش پایتون رو با ویدیو های (مکتب خونه-جادی) شروع کردم.

شاید با بابا برم شرکت که کار یاد بگیرم یکم.

یه سری چیزا داره اذیتم می‌کنه که نباید بکنه.

نمیدونم تا کی ولی خب، امیدوارم زودتر کنار بیام و این مرحله رو هم رد کنم.

این تابستون، شاید اولین تابستونیه که من دارم به خواستِ خودم، واسه‌ی پیشرفت و خوب کردن حال خودم، تلاش می‌کنم و شدیدا راضی‌ام از این مسئله.

و الان، دقیقا همونجایی‌ام که میگفتن تو ۱۸ سالگی واسه‌مون ریدن.

بله ریدن. تابستون دوست داشتنی‌ایه.

عزا گرفته بودم برای شروع پاییز، اما امسال همه‌چی فرق میکنه.

من دیگه یه دانش آموز دبیرستانی نیستم که بشینم تو خونه و با کتابام بگذرونمش و اورثینکای مسخره و سردرد آورم.

میخوام به خودم قول بدم که پاییز و زمستون امسالم رو به افسردگی نگذرونم و ته تلاشم رو واسه شاد نگه داشتن خودم بکنم.

خب خیلی پرحرفی کردم. فکر کنم تا همینجا بسه.

امیدوارم این پست هم نره پیش دوتا پست قبلی‌ای که از دیشب تا حالا منتشر کردم و پیش‌نویس شدن.

دوستتون دارم.


+راستی، ساعتو. :)

11:11

بی‌حسی

+ ۱۴۰۱/۵/۳۱ | ۲۱:۴۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

الان دقیقا همون جای زندگی‌ام که نه عمیقا ناراحت می‌شم و نه عمیقا خوشحال.

با یکی از رفقا این مدت چند بار بحث کردیم سر این قضیه که خوبه یا بد.

خب اون معتقده که هی شکستن و سرپا شدن سخته و آدم رو فرسوده می‌کنه. معتقده اگه یه مسیر امن رو بریم و کمتر با احساسات درگیر باشیم، روزهامون راحت‌تر میگذرن و ترجیحش همینه.

اما من نظرم کاملا برعکسه.

شخصا، الان که حس های عمیقی رو تجربه نمی‌کنم، حس سطحی بودن به کل زندگیم دارم و این داره منو شدیداً آزار میده.

این میزان از بی‌حسی، همراه خودش بی‌هدفی و سردرگمی رو میاره و من اصلا دوستش ندارم.

علی‌رغم این که بی‌هدفی و سردرگمی و سطحی بودن همراهشه و باعث می‌شه اذیت بشم از این بابت، دلیلی شده برای تلاشم جهت از بین بردن این حس‌ها.

نمیدونم میتونم منظورم رو برسونم یا نه.

اما اینجوری بگم که آزار میده، اما آزار مفیدیه.

مثل وقتی که درد می‌کشی برای زیباتر شدن.

خلاصه که نه نظر دوستمون رو قبول دارم، نه نظر خودم.

بیاید متعادل بشیم بچه‌ها جون.

لبخند شدگانیم :))))

+ ۱۴۰۱/۵/۲۳ | ۰۱:۰۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

پست مفصل‌تری نوشته بودم.

اما برش داشتم و میخوام به همین جمله اکتفا کنم.

"امروز هستی رو بغل کردم."

رفیق قشنگ من. :)

زندگی جریان داره.

+ ۱۴۰۱/۵/۹ | ۰۱:۴۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

روزای عجیبیه.

یه روز خوبم، یه روز بد.

اما دلیل حال خوب و بدم، فقط و فقط خودمم و نگرانی برای دوستام.

نتایج کم کم میاد و همچنان نمیدونم چی میشه.

تحقیقات راجع به رشته‌ها رو شروع کردم.

تستای شخصیت شناسی رو باید تکمیل کنم.

قراره یکی از مهم‌ترین تصمیما رو بگیرم و امیدوارم درست این اتفاق بیوفته.

هیچی مثل روزای کنکور نیست.

نه حالم‌. نه علایقم. نه تصمیماتم. نه وضعیت زندگیم.

امیدوارم خوب تموم شه. من به اندازه‌ای که تو اون شرایط تونستم، تلاشمو کردم.

دلم واسه دوستام یه ذره شده بود و شده.

ولی خب :) بعضیاشونو دیدم و رفتیم بیرون، بعضیاشونم خواهم دید.

کنکور خیلی از ارتباطا رو خشک کرد که برگردوندنشون برام سخت و بی‌معنیه.

به هر حال، زندگی جریان داره. :)


+امشب ۱۸ سال و ۷ ماهم میشه. دقیق!

تو این ۷ ماه خیلی بزرگ شدم. شاید به اندازه‌ی کل ۱۸ سالی که زندگی کردم.

نسترنِ الان، خطا هاش خیلی زیاده نسبت به قبل. اما بیشتر دوستش دارم. خیلی بیشتر.

خلاصه‌ی این چند روز

+ ۱۴۰۱/۴/۲۹ | ۱۴:۴۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

خب از این چند روز بگم..

بالاخره طلسمش شکست و باشگاه ثبت نام کردم و دو روزه که دارم میرم.

این دو سه روزه همه‌اش درگیر خوشگلاسیون بودم. D:

غروب باز کلاسم.

فردا هم باشگاه دارم، هم زبان و هم مهمونی دعوتیم و حسابی سرم شلوغه.

جمعه وقت دندون پزشکی دارم و آخ. -.-

دیگه آمار پولایی که داره خرج میشه از دستم در رفته و بابام بنده خدا چیزی نمیگه و تازه پیشنهاد خریدم میده. در پوست کلفتی این بشر موندم واقعا.😂

برای کار هم بهش گفتم قبول نکرد. گفت بجاش برو کلاس فعلا. وقت کار کردنتم میرسه.🚶🏻‍♀️

دیگه چه بگم؟ دیروز تولد مامان بودش. ^-^

دو شبه که ساعت خوابم آدمیزادی شده و آروم گرفتم.

میخوام دوباره زبان سوم خوندنو شروع کنم. از روز قبل کنکور که استریکم تو دولینگو نابود شد، دیگه نرفتم سراغش.

این سری ولی با اراده‌ای قوی‌تر ادامه خواهم داد. ^-^

واقعا کم آنلاین شدم این چند روز و اصلا نمیرسم بیام سمت گوشی‌.

و خب واقعا از این بابت خوشحالم.😂

هفته‌ی دیگه قراره چندتا از بچه‌ها رو ببینم و خوشحالم. *-*

دیگه همین دیگههه.

شما چه خبر؟

یکم حس خوب :)

+ ۱۴۰۱/۴/۲۷ | ۱۶:۵۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امروز، تا همینجاش، خیلی قشنگ بود :))

از تولد یهویی مامان و گل و کیکی که بابا سوپرایزطور گرفت براش و درست شدن دندونم(اگه درد الانش رو فاکتور بگیرم-.-) تا میتینگ قشنگ ظهر و شیرینی‌ و شربتی‌ که وقتی از دندون پزشکی برمی‌گشتیم پخش می کردن و پیامایی که دریافت کردم چند روزه..

زندگی پر از این خوشیای کوچولوعه. :)


+پستای شبونه رو جدی نگیرید.. هزار و یک اتفاق در لحظه میوفته که حال من رو هم تغییر میده.

شب‌ها بیشتر واسه‌ی فکر کردن و روبرو کردن خودمه با زندگیم و آینده‌ام.

من خوبم رفقا.♥️

لال.

+ ۱۴۰۱/۴/۲۶ | ۲۲:۵۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نوشتن سخت شده برام.

ارتباط سخته.

حرف زدن سخته.

سخته گفتن از چیزایی که دارن خفه‌ام می‌کنن.

اصلا نمیخوام هم چیزی بگم.

نیاز دارم بغلش کنم و فقط زار بزنم.

اما نه گریه‌ام میاد، نه حداقل تا دو روز دیگه بغلش هست.

از حرف زدن و جواب پس دادن متنفرم.

من میخوام تا همیشه لال باشم و لال بمونم.

دلتنگ؟ نه.

اما آواره‌ام.

خنده

+ ۱۴۰۱/۴/۲۶ | ۰۴:۳۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امشبم با خنده تموم شد. خوشحالم. :))

نمیدونم چی مناسبه..

+ ۱۴۰۱/۴/۲۵ | ۲۲:۳۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دلم خیلی گریه میخواد ولی خب قرار نیست بازم بشکنم.

دارم تا کمر میرم تو گُه و حواسم نیست. ادامه میدم.

به کسی توضیحی نمیدم.

مهربونم اما حرف نمیزنم.

مبهم‌تر می‌نویسم.

آدما رو زیرنظر میگیرم.

خوش میگذرونم.

بزرگ شدم.

دایره‌ی امنم کوچیک‌تر از همیشه شده.

یه غریبه ۳ نصف شب می‌گفت "ملت انقدری واسه دوست‌دخترشون وقت نمیذارن که من واسه تویی که نمی‌شناسمت نگرانم"

شبا خواب ندارم.

ورزش می‌کنم.

غذام کم شده.

با داداشم رفیق‌تر شدم.

بیشتر از قبل حرص میخورم برای مامان و بابام و نگرانم.

دور شدم از همه.

از خدا.. :)

شدم اونی که نبودم. نمیخواستم باشم.

اعتماد برام معنی نداره.

دیگه مزاحم کسایی که نمیخوان ببیننم نمیشم. حتی اگه بمیرم.

عذاب وجدان داره خفه‌ام می‌کنه.

کتاب خوندنو شروع کردم.

قسمت آخر هری پاتر رو دیدم.

از استرس برای نتایج فرار میکنم.

گریه نمی‌کنم مگر وقتی که تنهام.

کسی نباید شکستنم رو ببینه. :)

نمینویسم.

حروم‌خوری نمی‌کنم.

میخواد نزدیکم بشه اما نمیتونم.

من با این حال و احوالات آشنا نیستم. :)

اما دچارشونم..

از ۳۶۶ روز پیش...

۳۶۶ روز پیشی که غمی اومد تو دلم که دیگه هیچوقت نرفت.

و هیچکس نفهمید که از اون روز بود شروع این غم.

تاریخا رو حفظم.

کاش بتونم آلزایمر بگیرم.

اینجوری شاید همه‌چیز یه جور دیگه‌ای شد.

راستی بیشتر از همیشه با رایحه‌ی رمان هبوط همزاد پنداری می‌کنم :))

غم.

+ ۱۴۰۱/۴/۲۳ | ۰۴:۱۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

اما این غم، پدر منو درمیاره.

نباید یادت بره

+ ۱۴۰۱/۴/۲۰ | ۰۲:۵۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نباید یادت بره که شب واسه‌ی خوابیدنه و روز برای انجام هر غلطی که شب می‌کنی و نمیخوابی.

حواست باشه‌ها!

+ ۱۴۰۱/۴/۱۹ | ۰۰:۳۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

عجله خوب نیست نسترنم.

تو هر چیزی باید یاد بگیری صبوریت رو حفظ کنی، باشه؟

این روزا، همه بهت یه جور دیگه‌ای احتیاج دارن.

قوی بمون.

ببین بازی دنیا رو؟

همین بسه واسه‌ی اینکه بفهمی سوپرایزای خفنی تو راهتن که قراره بازم هیچی از بال و پرت نمونه با فهمیدنشون. :)

صبر کن و ببین خدا چیکار می‌کنه.. تو فقط بجای مخالفت و مبارزه‌ باهاش، حرفش رو بپذیر و تو راه خودت، تو مسیر خودت، درست قدم بردار.

دونه دونه، آسه آسه...

عجله تو هیچی خوب نیست، باشه؟

یادت میمونه دیگه؟ خیالم راحت؟ :)

جدی چرا؟

+ ۱۴۰۱/۴/۱۷ | ۰۱:۳۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
چرا هیچی اون‌جور که فکر می‌کنیم نمیشه؟

خواهر بودن

+ ۱۴۰۱/۴/۱۶ | ۱۹:۰۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

خواهر بودن ولی خیلی قشنگه. :)))

آسون نیستا. هیچوقت آسون نیست.

به قول هستی، اتفاقا یکی از بدترین اتفاقایی که میتونه واسه یکی بیوفته، اینه که خواهر بشه؛ اونم خواهر بزرگتر.

ولی بازم قشنگه. :)))

پراکنده‌طور.

+ ۱۴۰۱/۴/۱۶ | ۰۲:۲۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
دلم میخواد بهش بگم که میخوام ببینمش، اما نمیخوام مزاحمش باشم.
هی میرم که بهش پیام بدما، باز میگم نه.
ذوق دارم برای دیدنش اما خب گویا قرار نیست جور بشه. :")
و واقعا از این بابت غصه دارم. :))))
تحمل دوری، یکی از سخت‌ترین کارای دنیاست.

+تنها چیزی که هنوزم وصلم می‌کنه و نگهم داشته تو مجازی، رفیقاییه که امید دارم به واقعی شدنشون و مطمئنم از واقعی بودنشون.
این روزا کمتر از همیشه آنلاین می‌شم و راستش اینجوری روزام راحت‌تر میگذره.
راحت‌تر و واقعی‌تر.

++جلسه‌ی اول کلاس زبان اینجوری گذشت که یه دختر ۲۱ ساله تیچرم شد و ۵ تا پسر همکلاسیم.
بجز یکیشون که احتمالا همسن و سال خودمه یا نهایت یکی دو سال کوچیکتر، فاصله سنیم با بقیه‌شون فک کنم زیادی زیاده و بچه‌ان.
جو مزخرفیه. عرفاً اونی که باید خجالت بکشه منم اما در کمال تعجب، حقیقت اینه که اونی که پررو تر و راحت‌تره منم.
البته که همسن و سال بودن تیچر با من و رفتار صمیمیش هم بی‌تاثیر نیست.

+++تولد دوتا از دوستام که ارتباط زیادی باهاشون ندارم، زیادی نزدیکه و واقعا دلم نمیخواد یادم بره.

++++حالش بده و کاری از دستم برنمیاد. امیدوارم فردا بتونم ببینمش.

+++++قوی میمونم. قول.

تریاک میقولی؟

+ ۱۴۰۱/۴/۱۵ | ۰۵:۰۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

این خواب نبردنم شده معضل قشنگ.

حالا این وسط یکی‌ام نفرم آنلاین باشه و صحبتتون تموم نشه هم که دیگه چه بهتر💘💘

۵ صبح چه وقت تریاک فروش گوش کردنه آخه زن؟ =)))...))))))))))

ماه‌تاب =)

+ ۱۴۰۱/۴/۱۴ | ۲۱:۰۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

مهتاب همیشه، تو موقعیتای خیلی حساس و داغون، با دوتا جمله همه‌ی انرژی منفیا رو از بین می‌بره. :))))

یه بیخیالیِ خاصی تو وجودشه، که باعث میشه راجع به هر چیزی، بدون دخالت احساسش نظر بده و کاملا منطقی.

و من واسه‌ی آدمایی که توی مشکلات مخصوصا منطقی‌ان، به شدت ارزش قائلم. :)))

خیلی جاها خودم داشتم تندروی می‌کردم و استپم کرده.

و راستش خوشحالم که این آدم رو از راهنمایی و دبیرستان، یادگاری دارمش. :)))

بحث کردنامون جالبه.

من و مهتاب، نقاط اشتراکمون سر جمع به ۱۵ تا هم نمیرسه اما رابطمون یکی از اوکی‌ترینا بین روابط جفتمونه.

اختلاف نظرمون زیاده اما منطقی در موردشون حرف میزنیم و هیچوقت سعی نداریم بگیم یکی داره اشتباه میکنه!

میاید؟

+ ۱۴۰۱/۴/۱۳ | ۲۲:۲۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

بیاید یچیزی بگید :))

هنوز آزادی کامل نه. کنکور زبانم مونده. =)

+ ۱۴۰۱/۴/۹ | ۱۵:۱۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

و تموم. =)

آزمون آسونی نبود.

و راجع به اینکه چطور دادم و اینا واقعا نظری ندارم.

نه میتونم بگم خوب بود، نه میتونم بگم بد بود.

فقط باید بمونم ببینم نتیجه چی میشه.

ولی حالم خوبه. :)


+از وقتی پامو گذاشتم خونه و گوشی به دستم رسیده، فقط دارم پیام جواب میدم و تلفن. =)

صبحم قبل آزمون بابابزرگم زنگ زد و راستش تماسش خیلی خوشحالم کرد. :)

انقدر دیروز و امروز پیامای قشنگ گرفتم که واقعا خوشحالم بابت داشتن این دوستای قشنگم. :))❤

کلی انرژی رسید. =)

مرسی که غرغرای کنکوریم رو تحمل کردین. :)

و همین.

امیدوارم بچه های تجربی و زبان هم بترکونن و بهترینِ خودشون باشن. :)❤🐣


+من هنوزم امیدوارم که اونی که میخوام، بشه. :)))))

اینم آخری.

+ ۱۴۰۱/۴/۸ | ۲۲:۲۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

خدا جون؟ امیدمی.

ناامیدم نکن. :)

نذار شرمنده بشم جلوی همه‌ی کسایی که کل این مدت بهم لطف داشتن و این دو روز هم ترکوندن.

مرسی بابت اینکه تونستم به این نقطه‌ی پایان برسم.

قول و قرارمون یادم نمیره. بعد کنکور به جا میارم قشنگ‌ترین نذر عمرم رو که می‌خواستم با یکی دیگه انجامش بدم و خب.. صلاح ندونستی بمونه و این اتفاق بیوفته.

خودم تنها، انجامش میدم ولی. :)

دوستت دارم. مرسی بابت همه‌ی آدمای قشنگی که حقیقی و مجازی بهم هدیه دادی.

شبت بخیر. :)🐣❤


+ساعتو. :)

یه مرور از ۶ سال گذشته ..

+ ۱۴۰۱/۴/۸ | ۱۰:۲۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

خییییلی حرف زدم و یاد قدیما کردم.

از همون وقتی که درس نخوندنام شروع شد گفتم تا توصیف سال کنکورم.

فکر نکنم حوصله‌ی خوندن داشته باشید. نوشتمش واسه‌ی خودم بیشتر. :)

اما اگه خواستید، بفرمایید ادامه‌ی مطلب.

continue

هنریا!

+ ۱۴۰۱/۴/۸ | ۰۵:۵۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نمیدونم کسی هست هنر بده امروز از این جمع یا نه.

اما اگه هست، امیدوارم خوب بدید و با حال خوب برگردید‌.❤️

دارم جلوی خودمو میگیرم چیزی نگما ولی نمیتونم

+ ۱۴۰۱/۴/۷ | ۱۳:۳۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

بیاید بگید شوخیه که کمتر از ۴۲ ساعت تا شنیدن "داوطلبان گرامی، با ذکر صلوات شروع کنید" مونده. :)))))

دلم میخواد تا اومدن نتایج، حتی یک لحظه هم انقدر بیکار نباشم که بشینم بهش فکر کنم...

دو شبه از شدت استرس تپش قلبم وحشتناک شده.

دیشب لایو آریان آرامش خوبی داد بهم و الان هم حرفای آخر کلاس فکری..

از کل ۱۲ سالی که گذروندم، فقط ۵ تا دونه رفیق برام مونده که باهام میان مرحله‌ی بعد. :)

و یه عالمه دوست..!

چقدر خوشحالم که اینجوری داره تموم میشه این برهه از زندگیم. :))

و امیدوارم هیچوقت دیگه، به این دوران برنگردیم، هیچ‌کدوممون!


+تلاشم رفته رفته بیشتر و بیشتر شد.

به قدری که ماه آخر، شاید بیشتر از دو برابر همه‌ی ماه‌های قبل خوندم...

شاید کافی نبود، اما من به نتیجه امیدوارم. :)

ایشالا که همه‌مون خوب بگذرونیمش. :)


++حوزه‌ام افتاده دانشکده‌ی عمران و محیط زیست امیرکبیر(:

دانشگاهی که یه روزی آرزوم شد..!

کاشکی نتیجه هم همینقدر قشنگ باشه.


+++دعام می‌کنید دیگه؟(:

+ ۱۴۰۱/۴/۷ | ۰۲:۰۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
ولی من امیدوارم...!

فقط ۷۴ ساعت.

+ ۱۴۰۱/۴/۶ | ۲۱:۵۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

یعنی این ۳ روز کوفتی اندازه‌ی کل این مدت داره طول می‌کشه.

تموم شو دیگه لامصببب.

وای تازه کنکور زبانم هست.

من دیگه واقعا nmt.

آخرین کلاس حسابان عمرم؟

+ ۱۴۰۱/۴/۲ | ۰۲:۲۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

فقط سه جلسه همایش و اون سه جلسه‌ی امتحان نهایی رو شاگردش بودم، اما امشب که جلسه آخرش بود و کلی نصیحتای مشاوره‌ای و قشنگ کرد، دلم گرفت.

آریان حیدری واقعا عشقه و واقعا از جون مایه میذاره. :)

هرچی میگم اون پولی که دادم واسه همایش نوکنده، حرومش؛ میگم واسه آریان کم بود و از شیر مادر حلال‌ترش. :)

فاقد اهمیت

+ ۱۴۰۱/۴/۲ | ۰۲:۰۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

چقدر همه‌چی بی‌اهمیته و چقدر تکرار این جمله بهم آرامش میده.

به قول یکتا و به نقل از مولانای جان..

+ ۱۴۰۱/۴/۱ | ۰۹:۳۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ما

غافل از آنکه خدا هست در اندیشه ما

جوکر

+ ۱۴۰۱/۳/۲۹ | ۲۲:۵۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

جوکر عزیز مرسی که خنده‌ی مامان و بابام رو اینجوری بردی هوا. :)

دمت گرمه. :)

خوبه که هستی رفیق

+ ۱۴۰۱/۳/۲۶ | ۲۳:۳۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حرفایی که پارسال این روزا میزدم بهش رو، امسال بهم میگه.

جفتمونم گوش شنوا نداریم که نداریم. :)

از بازی کردن تو این دور بیهوده، خسته‌ترینم.

از ثابت بودن و نبودن همه‌چی هم خسته‌ترینم.

کِی تموم میشه؟

هیچ‌وقت.

زمان مرگ شاید.

خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com