همینجوری یهویی :)
خدا جون؟ شکرت بابت همهچی. :))))
خیلی قشنگیا! ❤🐣
دوباره همهچیو گذاشتم کنار.
و این دفعه کمتر از ۱۸ روز فرصت دارم. :)
کامنتای چنلو بستم. هرچی کانال و پیوی و ربات و خلاصه هرچی داشتم رو آرشیو کردم.
موزیک به جز چندتایی که یکم انرژی بهم بده برای درس رو، دورش خط کشیدم که فکرم رو درگیر نکنه...
دخترا رو از گروه سه تاییمون ریمو کردم که فکمون گرم نشه.
توییتر رو دوباره دیاکتیو کردم.(دو سه هفته بود که برگشته بودم)
از اینکه خانوادم نمیذارن بمونم پشت و جونشم ندارم که بمونم مطمئنم، از وضعیتم هم خبر دارم، هر بلایی بخواد سرم بیاد، بر اساس کارم تو این کمتر از ۱۸ روز میاد.
و من میخوام دلم واقعا به حال خودم بسوزه.
مثل هر دفعه که جوگیر شدم و یه چیز مزاحم رو حذف کردم و باعث شد الان، فقط یدونه گروه باشه که وقتمو بگیره، وابستگیم به چیزی مثل توییتر خیلی کم شده باشه، پست های کمتری بذارم تو چنل و ...
الان وقتشه که کلا عامل مزاحمم رو حذفش کنم.
دیره ولی هر وقت ماهی رو از آب بگیری، تازهست. :)
۱۸ روز که زیاد نیست؟ کم کم نهاییا هم دارن تموم میشن و راحت میشم.
صبح تا شبم میشه همایش و تست و تست و تست.
بعد از روز ۱۱ تیر که کنکور زبانم رو هم بدم و کلا شرش کنده شه، قطعا میرم دونه دونه آدمایی که امسال باید میدیدمشون و نتونستم به دلیل کنکور، میبینم.
و کلی کار دارم که واقعا فقط به شوق اوناست که میتونم الان ادامه بدم.
خلاصه که به قول آقای قمیشیِ جان، طاقت بیار رفیق.🐣❤
وقتی کاری از دستتون برنمیاد واسهی بهتر کردن چیزی، به اسم دلسوزی و این داستانا بدترشم نکنید.
همین.
+دیگه از قضاوت شدن و قضاوت کردن دارم بالا میارم.
این روزا مشغله های درسی و حال روحی اکثرمون، باعث شده از تلگرام فاصله بگیریم و به اصلمون، یعنی وبلاگ نویسی کامبک بزنیم. =)))
حس میکنم داره میشه مثل سال ۹۸ :))
۹۸ ای که هنوز حالمون خوب بود.
از بابت این قضیه خوشحالم، خیلی خوشحال.
وبلاگایی دارن آپدیت میشن که خیلی وقته خاک روشون رو گرفته.
از طرفی، جو حاکم بر اینجا از نظر یه سری مسائل، داره متحدتر میشه و پستای یکم سیاسیتر رو هم بیشتر میتونیم ببینیم.
تغییرات هرچند غمدار، اما بینهایت دلچسب و قشنگیه..
امیدوارم این فعالیتا، تو روزای خوشمون هم پابرجا بمونه.
امشب، تایم شروع نذر ۴۰ روزهی علمه برای بچههای ریاضی، برای تجربیام فردا.
از امشب شروع میشه تا شب قبل از کنکور ادامه داره و برنجایی که میمونه رو روز کنکور، صبح بصورت شیر برنج یا برنج دم کرده و اینا، درست میکنید و میخورید.
توضیحاتش رو قبلا پست کرده بودم وب برای سال نهم که آزمون نمونه داشتم و انجامش دادم، الان کپی کردم و ادامه مطلب میذارم، چون زیاده یکم.
خودم و عدهی زیادی از دوستام نتیجه گرفتیم ازش. :)
رد نشید بهتره خلاصه.
بابایی جات خالیه بینمون.. خیلی خالیه. :)
داره میشه دو سال که نیستی.. دو سال که نیومدم شونههات رو ماساژ بدم و با ادبیات مخصوص خودت، قربون صدقهام بری...
میدونم بابا، خیلی بیمعرفتم، خیلی وقته نیومدم بهت سر بزنم..
اما میدونم حواست بهم هست..
یه وقتایی، یه اتفاقایی برام میوفته که رخ دادنشون بعیده..
میدونم اون حال خوبای یهویی رو از دعاهات دارم. :)
هنوزم اسمت که میاد بغضم میگیره.
انقدر دلم تنگ شده وقتایی که خونه تنهام، یهو بیای زنگ درو بزنی و بیای یه چایی مهمونم بشی. :))
میدونی بابا؟ هم بابام، هم بابا حاجی، جفتشون عاشقت بودن..
روز خاکسپاریات، تنها کاری که میتونستم بکنم بغل کردن بابا حاجیای بود که کمرش شکست و یتیم شد...
بعدا حرف درآوردن که خواستی خودتو لوس کنی و نشون بدی .. ولی نه.
خودتم میدونی :)
بابایی.. شاید نتونم تو سالگردت شرکت کنم، آخه ۵ روز مونده به کنکور سالگردته..
ولی تو حواست بهم باشه و خیلی دعام کن، باشه؟
میخوام خندهات رو تو آسمونا ببینم..
خیلی وقته نیستی بابا ولی انقدر دوستت دارممم :)))
میدونی چی تو دلمه مگه نه؟ دعای تو کلید حلشونه..
محرومم نکنی از کلیدتها :)
ماچ به کلهی کچلت و اون چهارتا دونه شوید سفید روش. :)))🤍
امروز که جلسهی آخر کلاس هندسهگسسته بود، آقای نادر تهرانی یه شعر بلند بالا از فریدون مشیری خوند برامون و فیلمش رو گرفتیم.
آخرش که داشت میرفت و خداحافظی میکرد، گفت
"همیشه اینو از من به یادگار داشته باشید گوشهی ذهنتون، هیچوقت آدم خوبای زندگیتونو از دست ندید و گمشون نکنید تو شلوغیای روزمرهتون، شاید دیگه هیچوقت، مثل اونا رو پیدا نکنید. قدرشون رو بدونید و پشیمونشون نکنید از بودن."
راستش، چیزی که گفت رو با تموم وجود درک کردم و فهمیدم...
کلاسهاش، جزو فراموش نشدنیترین کلاسهام بود.
شعر هایی که هر جلسه خوند و عجیب، با حال و روزم هماهنگ بود، بحثای سیاسی و مذهبیای که میشد، حرفایی که میزد، تجربههایی که میگفت، حتی بحث در مورد فیلمایی که دیده، نحوهی تدریسش و...
همه و همه، حک شدن گوشهی ذهنم و قطعا یادم میمونهاش.
یادم نمیره که اول سال، بهم گفت
"شبیه دانش آموز ۱۴ سال پیشمی که رتبه ۳۰۰ شده و مکانیک شریف خونده، زهرا."
بینهایت دلم برای کلاسهاش تنگ خواهد شد، هر چند که خیلی زیاد از دستش حرص خوردم بابت همین تایم های پرتی. :))
ولی خوش گذشت.
اگه یکم دیگه موقع خداحافظیش میموند و حرف میزد، قطعا گریهام میگرفت. :)
خداحافظی مزخرفه.
#دستاورد_کلاس_هندسهگسسته
هرچی بیشتر میگذره گند و گهش بیشتر درمیاد.
نه دیگه حوصلهی پیگیری دارم، نه توان ادامه دادن.
فقط میخوام همهچی تموم شه.
همین!
سرم پره از فکر فکر فکر.
دیدی میای ثواب کنی بدتر کباب میشی؟
کاش همهچی تموم شه.
کنکور. دوری. نفرت. کینه. حس بد. جنگ. بدبختی. فقر.
زندگی در ایران. زندگی در ایران. زندگی در ایران.
من واقعا خستهام.
میگه "تو رو من هنوز بعد ۶ سال کشف نکردم."
میگم "از این به بعدم نمیتونی، تو فقط قسمتی از من رو میبینی که میخوام."
میگه "عجیبی. وقتی حرف میزنی، جوری مطمئنی که تعجب و شک میکنم دلیل نگرانیام الکی باشن."
میگم "چون چیزایی رو میبینم که تو نمیبینی، شناختی رو دارم که تو نداری."
میگه "همیشه توهم عاشقانه میزنی، دلت خوشهها، زندگی حقیقی چیز دیگهایه."
میگم "تو بگو توهم، اما به من ثابت شده که هم میتونم خوب آدما رو بشناسم، هم نقطه ضعفاشونو و هم خوب بلدم که ازشون استفاده کنم."
میگه "پس چرا خودت هنوز حالت بده؟"
میگم "چون دلم نمیخواد از نقطه ضعفها برای برنده شدن استفاده کنم. میخوام سوار موج سرنوشت باشم ببینم به کجا میرسونتم."
میگه "پس چرا انقدر نگرانی؟ اینکه خواستهی خودته!"
میگم "زوری نمیخوام باشه که میدمش دست سرنوشت، اگه زوری باشه، مطمئنم از نتیجهاش اما کم میمونه. روزای خوبم کم میشه. نگرانیم به خاطر اینه که سرنوشت، نظرش با من فرق کنه و خواستهام رو چپکی بیاره تو زندگیم."
میگه "خدا به دادمون برسه."
میگم "میرسه، فقط صبر میخواد، خیلی صبر!"
فقط همیشه سعی کردم انقدری محکم باشم که همهی کسایی که بهم نزدیکن یا دورن، دوستن یا دشمن، بتونن بهم تکیه بدن و همیشه خواستم که اون آدم امنه باشم.
شاید همیشه موفق نبودم، اما از عملکردم راضیام.
اگه وقتی، جایی شکستم، با کمک هم که شده پا شدم.
آسون نبود ولی گذشت.
این وسط، قضاوتا و دریوری شنیدنا هم همیشه هست و اصلا نمک زندگیه.
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش
که ساز شرع از این افسانه بیقانون نخواهد شد
شبی مجنون به لیلی گفت که ای محبوب بی همتا!
تو را عاشق شود پیدا، ولی مجنون نخواهد شد!
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی
دلا کی به شود کارت؟ اگر اکنون نخواهد شد!
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
#شعر
#حافظ
جون به جونم کنن، بازم انتخابم برای هر تمی صورتیه، حالا چه تم تلگرام، چه قالب وبلاگ و حتی تم اتاق :)))
بلاگفا هم که بودم، انتخابم همیشه صورتی بود و اگرم نداشت، چون با صاحب بلک تم دوست بودم، بهش میگفتم اضافه می کرد بنده ی خدا :)))
خلاصه که خیلی ممنون و مچکر از طراحِ قالب قبلی و سلام به دوستانِ طراح و مترجمِ قالب جدید!
۵۰ روز دیگه میشه ۱۰۰۰ روز که دارم اینجا مینویسم :))
چقدر عمر آدمیزاد زود میگذره...
بیشتر از هر زمانی به دعاهاتون نیاز دارم..
خیلی زیاد.
آروم نیستم و پیِ آرامش، هربار به یه چیزی چنگ میزنم...
تو این شبا، منو یادتون نره. :)
دعام کنید، دعاتون میکنم.🤍
امروز سر کلاس هندسه و گسسته، دوباره یه شعر خیلی قشنگ با تلاش فراوااان از استاد گرفتم :)))
دیگه کار به جایی کشیده بود بچهها میگفتن استاد تو رو خدا یه بیت بگید نسترن دست از سرتون برداره و ساکت شه :)))
به من چه؟ سلیقهش تو انتخاب شعر محشره و همیشه هماهنگ با حال و احوال من :)
امروزم از هوشنگ ابتهاجِ خفن خوندیم و شهریار :)
و باید بگم این شعر فوق العاده بود و کلمه به کلمهش حقیقت :))
بذارید اعتراف کنم ۶۰ درصد علاقهی من به کلاس این استاد، بخاطر شعراییه که میخونه :)))
بقیهشم مال گسستهست و البته مثالایی که میزنه برای تدریس هندسه D:
تازه کلاس معرفی فیلم و سریالم هست، ماشالا همهچی رو هم دیده =))
سر تدریس مقاطع مخروطی، میگفت منو با پیرهن عروس تصور کنید(ایشون آقا هستن) =))))))
رودهبُر شده بودم سر کلاسش =))))))
سر تدریس فضای سه بعدی هم خیلی داغون میگفت =)))))
خلاصه که آره :))
+هفتهی پیش ذوقش رو از قبل داشتم، شعر نگفت ولی :)
انگاری از قبل ذوق کنم برای هرچیزی، جدی جدی کنسله :)
بریم سراغ شعرمون:
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چو نی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو میکشم
#شهریار
اِلّا اَن یَشَاءَاللهًُ
اگه خدا بخواد، میشه :)
نبینم خستگیتو...!
صب میخواستم برم مدرسه، مامانم خواب بود، دم رفتنم بیدار شد با عجله اومد سمتم، گفتم چیه چی شده؟
میگه نری با اون دهن به دهن بذاریا، معذرت خواهیام بکن!!
گفتم برو بابا، معذرت خواهی چی؟ کاریش ندارم ولی وقتی کم کاری از اونه بمونه تا معذرت خواهی کنم!
اگه یک درصد حرفام حق نبود یا تقصیر داشتم، شاید!
بابام داشت میشنید، دم در منتظر بود تا برم کفشامو بپوشم برسونتم.
هیچی نگفت، رفتیم تو ماشین پرسید چیشده؟
جریانو گفتم، چندتا از مشکلاتی که داشتیم باهاشونم گفتم، حتی اینکه گذاشته کل عید گذشته، کل عیدی که من گوشیم از ۴ ام، ۵ امش خراب شد و کلا با مدرسه هیچ ارتباطی نداشتم!
بعد نکردن یه زنگی پیامی چیزی بدن!
قرار بود هر روز از ۷ تا ۸ حاضری بزنیم تو گروه، بیشتر از یک هفته بخاطر خرابی گوشیم حاضری نزدم، دریغ از اینکه یکی بپرسه نسترن زندهای یا مرده!
بعد روز ۱۷ ام بود فک کنم، چهارشنبهی هفتهی پیش، زنگ زده میگه چیکارا کردی تو عید؟
بعد که گفتم، میگه غلط کردی این کارو کردی، الانم اینی که میگمو بکن و رید تو برنامه و ساعت مطالعه و تمرکز و همه عن و گهم!
بعدا که رفتیم مدرسه، متوجه شدم همون زنگشم بخاطر اعتراض یکی از بچهها بوده که زنگ زده کل مدرسه رو قهوهای کرده. :)))
ریاکشن بابام چی بود؟
میگه اولاً یاد بگیر با پنبه سر بِبُری، با داد و هوار و بیاحترامی هیچی درست نمیشه فقط دشمن پیدا میکنی و باهات لج میکنن!
دوماً چقدر دیگه از کلاسات مونده؟
+یکی دو هفته.
من هنوز شهریه رو کامل ندادم، این یکی دو هفتهام تحمل کن، موقع شهریه دادن میرم دهنشونو سرویس میکنم، الان برم مشکل ایجاد میکنن تو درست. :)
الانم رفتی مدرسه، بیاحترامی نکن ولی نمیخواد چشم تو چشمم بشی باهاشون، سرتو بنداز پایین انگار که درخت دیدی. =)
و خب رفتم مدرسه، شانس خوبم این بود که با معاون برخورد نکردم، شانس بدم این بود که همین پشتیبان عزیز که باهاش دعوام شد، دم کلاس وایساده بود با استاد حرف میزد.
بدون نگاه کردن بهش، یه سلام خشک و آروم کردم و رفتم تو کلاس.
تا آخر روزم دیگه ندیدمش ولی شنیدم که دیروز با چندتا از بچههای دیگه هم دعواش شده، امروزم با استادای شیمی و فیزیک بحثش شد.
و آره خلاصه.
از طرفی دلم میسوزه براش که محیط کارش شده جهنم براش.
از طرفی یادم میوفته چه غلطایی که نکرده و چه دشمنیایی که خواسته و ناخواسته بین دبیر و دانش آموز و خانواده راه ننداخته، میگم حقشه.
الانم پیام معاون اومده که فردا هرکی یه ربع زودتر(واسه صبحگاه!!!) مدرسه نباشه، تو کلاس راه نمیدیمش.
ولی خب جرئتشو ندارن که. :)
تا وقتی خوبم، خوبم.
وقتی سگم، واقعا هیچکسی رو نمیشناسم. :))
و من هر دعوایی که باعثش بودم، دقیقا تو دوران قاعدگی انجام دادم.
چون به شدت تحمل و صبرم کم میشه و اون میزان درد و افت فشار و همهچی، به اندازهی کافی دهنمو سرویس میکنه...
میدونه بدم میاد از سیگار.
میدونه متنفرم از بویی که میگیره، هر چقدرم که خودشو با عطر و ادکلن خفه کنه.
میدونه وقتی میفهمم برای آروم کردن خودش یا موقع تفریح با رفیقای الدنگش میره میکشه، داغون میشم.
میدونه زود میفهمم و چقدر بویاییم تیزه.
میدونه، میدونه میدونه.
هزار بار بهش گفتم.
حتی یه دعوای بزرگ رو به جون خریدم و پامو از حدم درازتر کردم و گفتم سری بعد که بفهمم کشیدی، باید منم پا به پات بکشم تا بفهمی وقتی میبینم سیگار میکشی چقدر حرص میخورم!
بازم وقتی سیگار میکشه، میاد بوسم میکنه.
نه یه بار، نه دو بار، نه سه بار!
انقدری که حس بویاییِ خیلی خوبم بفهمه چی به چیه و دلیل این بوسهها چیه، به خودش بیاد و جیغ بکشم سرش.
بعدشم بدون هیچ توضیحی ول میکنه میره یا میخنده.
خدایا، صبر، صبر، صبر به من بده.
میزان صبور بودنم کمه هنوز.
من واقعا میتونم حتی واسه اینم تا صبح زار بزنم.
بسه دیگه.
این زهرماری چی داره مگه که همهتون میرید سمتش؟
گه بگیرنش.
دودِ یه مشت کود سوخته که به زور کردنشون تو لوله کاغذ رو تنفس میکنید، نمیدونم چه جذابیتی داره!
به لطف بوسههاش تموم جونم بوی گه سیگار میده و دلم میخواد بالا بیارم.
+نه دوستپسر ندارم! بابامو میگم. :)
کاشکی سر شام تلویزیون خرد و خاکشیر بشه، منم کر و کور بشم، ولی نزنن نجلا و صداش نیاد تو اتاق.
نمیخوام دقیقا وقتی به تسلط رسیدم، دوباره فکرم درگیر بشه.
پوووف.
حیف بود اینجا رو سکوت بگیره.. ولی گرفت.
وبلاگ، هنوزم با وجود همهی ناامنیها و بیدر و پیکر بودنش، امنتر از هرجاییه برای نوشتههام :)
خیلی وقته مشاعره نکردیم.. بجاش من تو چنل انقدر هر شب شعر گذاشتم که... :))
حافظ خیلی خوبه.. این روزا انقدر آرومم میکنه که حد نداره :)
شعرای خفن سعدی و عراقی هم که انگار مستقیماً از دل من میان بیرون..
شاملوعا و بابا طاهرایی که هستی میخونه و فروغ و سهراب فاطیما رو هم که نگم :)
تازگیا با دوستای فاطیما، دوست شدم و هر شب اونا هم شعر میخونن و میذارن و آخ از قلب اکلیلیم :)))
اگه دوست داشتین یه بیت قشنگ اینجا برام یادگاری بذارین از خودتون :)