فقط اومدم بگم که...
بیشتر از هر زمانی به دعاهاتون نیاز دارم..
خیلی زیاد.
آروم نیستم و پیِ آرامش، هربار به یه چیزی چنگ میزنم...
تو این شبا، منو یادتون نره. :)
دعام کنید، دعاتون میکنم.🤍
بیشتر از هر زمانی به دعاهاتون نیاز دارم..
خیلی زیاد.
آروم نیستم و پیِ آرامش، هربار به یه چیزی چنگ میزنم...
تو این شبا، منو یادتون نره. :)
دعام کنید، دعاتون میکنم.🤍
بچهها من جدی جدی از آخرین بارها، خداحافظیها، بدرقهها متنفرم و نمیتونم طاقت بیارمشون. :)
امروز آخرین جلسهی ادبیاتمون بود.. جدی جدی دلم براش تنگ میشه، با وجود اینکه خیلی زیاد سر کلاسش اتفاقای ناجور افتاد و خیلی زیاد ناراحتش کردیم و ناراحت شدیم ازش، خیلی زیاد دعوامون شد باهاش تو کلاسش و حتی بارها از کلاس رفت بیرون و قهر کرد، تیکه و کنایه انداخت و و و ... اما من واقعا و عمیقاً دوستش دارم. :)
فقط حیف که دو سه جلسه بیشتر افتخار دیدنش و شرکت تو کلاس حضوریش رو نداشتم :")
امروز میگفت "میدونم خیلی اتفاقا افتاد این مدت، مشکلاتی که پیش اومد چه با شما و چه با کادر مدرسهتون اما اگه ازم بپرسن، قطعا یکی از بهترین تجربه های کاریم حضور تو کلاس شما بود.
هر اتفاقی که افتاده رو میذارم پای اقتضای سنتون و میگذرم ازش، شماها دخترای منید، آدم که از دخترش دلگیر نمیشه.. گوششو میپیچونهعا ولی دیگه سر پل صراط که یقهشو نمیگیره. :)
من هیچکسی رو از زندگیم حذف نمیکنم بچهها.
حتی ممکنه که با کسی دشمن شم، اما بازم سعیام رو میکنم که خوب بشم و باشیم باهم.
اینکه امروز آخرین جلسهمونه، به این معنی نیست که دیگه نمیبینمتون یا باهاتون ارتباط ندارم، ممکنه یه روزی دوباره یه جایی همو ببینیم، کی از آینده خبر داره؟
فقط میخوام بدونید که دخترای منید و دوستتون دارم واقعا و قطعا فراموش یا حذفتون نمیکنم."
بماند که این اتفاقات واقعا خیلیاشون تقصیر همون پشتیبان عزیز بود که حرفا رو اشتباه میرسوند... مثلا بهش گفته بود "بچهها گفتن شما آرایه درس ندادید" و واقعا خیلی زیاد بهش برخورد و حقم داشت، جلسهی قبلش باهامون آرایه کار کرده بود!
امروز شمارهی اصلیش و پیج اینستاش رو بهمون داد، باهاش عکس گرفتیم، خاطره برامون نوشت و اومد به خواست خودش، یکی یکی بغلمون کرد. :)
انصافا خاطرهاش هم خیلی بهم چسبید :)
برام نوشت:
"اگر فردا از راه نمیآمد، من تا ابد در کنار تو میماندم، با بهترین آرزوها برای تو عزیز جانم"
زنگای ادبیات با خانوم مریم اخگری، یکی از شیرینترین اتفاقات سال کنکورم بود که بابت تجربهاش خداروشکر :)
تازه تو تلگرامم بهش پیام دادم و عکسمون رو براش فرستادم، اینقدر صمیمی برخورد کرد و ماااچ بهت و سلام عشق و اینا که فکر کردم رفیقمه نه دبیرم :)
پروفایلم رو واسه هیچکس بجز دوستام باز نمیکنم، حتی مامانم! اما برای ایشون بازه و نمیدونم چرا حس بد یا ترس حتی ندارم :)
خلاصه که آره.. دلم خیلی زیاد تنگ میشه براش.
خوشحالم که به بهونهی همایش، دوباره شاگردیش رو خواهم کرد :)
همایش هاش رو هم گفت رایگان شرکت میکنیم چون بچههای خودش بودیم.. کاری که هیچکدوم از دبیرا نکردن و خب ارزشمنده خیلی!
هر هفته سهشنبهها، چنان حالم عوض میشد بعد از کلاسش که خدا میدونه.. مخصوصا روزایی مثل امروز که فقط آزمون تحلیل میکردیم.
هم پربار بود از نظر علمی، و هم یه عالمه شوخی و خنده و شعرای قشنگ و صحبتای خفن میکرد...
الگوی یه زن قوی و مستقله برام :)
امروز سر کلاس هندسه و گسسته، دوباره یه شعر خیلی قشنگ با تلاش فراوااان از استاد گرفتم :)))
دیگه کار به جایی کشیده بود بچهها میگفتن استاد تو رو خدا یه بیت بگید نسترن دست از سرتون برداره و ساکت شه :)))
به من چه؟ سلیقهش تو انتخاب شعر محشره و همیشه هماهنگ با حال و احوال من :)
امروزم از هوشنگ ابتهاجِ خفن خوندیم و شهریار :)
و باید بگم این شعر فوق العاده بود و کلمه به کلمهش حقیقت :))
بذارید اعتراف کنم ۶۰ درصد علاقهی من به کلاس این استاد، بخاطر شعراییه که میخونه :)))
بقیهشم مال گسستهست و البته مثالایی که میزنه برای تدریس هندسه D:
تازه کلاس معرفی فیلم و سریالم هست، ماشالا همهچی رو هم دیده =))
سر تدریس مقاطع مخروطی، میگفت منو با پیرهن عروس تصور کنید(ایشون آقا هستن) =))))))
رودهبُر شده بودم سر کلاسش =))))))
سر تدریس فضای سه بعدی هم خیلی داغون میگفت =)))))
خلاصه که آره :))
+هفتهی پیش ذوقش رو از قبل داشتم، شعر نگفت ولی :)
انگاری از قبل ذوق کنم برای هرچیزی، جدی جدی کنسله :)
بریم سراغ شعرمون:
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چو نی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو میکشم
#شهریار
اِلّا اَن یَشَاءَاللهًُ
اگه خدا بخواد، میشه :)
نبینم خستگیتو...!
صب میخواستم برم مدرسه، مامانم خواب بود، دم رفتنم بیدار شد با عجله اومد سمتم، گفتم چیه چی شده؟
میگه نری با اون دهن به دهن بذاریا، معذرت خواهیام بکن!!
گفتم برو بابا، معذرت خواهی چی؟ کاریش ندارم ولی وقتی کم کاری از اونه بمونه تا معذرت خواهی کنم!
اگه یک درصد حرفام حق نبود یا تقصیر داشتم، شاید!
بابام داشت میشنید، دم در منتظر بود تا برم کفشامو بپوشم برسونتم.
هیچی نگفت، رفتیم تو ماشین پرسید چیشده؟
جریانو گفتم، چندتا از مشکلاتی که داشتیم باهاشونم گفتم، حتی اینکه گذاشته کل عید گذشته، کل عیدی که من گوشیم از ۴ ام، ۵ امش خراب شد و کلا با مدرسه هیچ ارتباطی نداشتم!
بعد نکردن یه زنگی پیامی چیزی بدن!
قرار بود هر روز از ۷ تا ۸ حاضری بزنیم تو گروه، بیشتر از یک هفته بخاطر خرابی گوشیم حاضری نزدم، دریغ از اینکه یکی بپرسه نسترن زندهای یا مرده!
بعد روز ۱۷ ام بود فک کنم، چهارشنبهی هفتهی پیش، زنگ زده میگه چیکارا کردی تو عید؟
بعد که گفتم، میگه غلط کردی این کارو کردی، الانم اینی که میگمو بکن و رید تو برنامه و ساعت مطالعه و تمرکز و همه عن و گهم!
بعدا که رفتیم مدرسه، متوجه شدم همون زنگشم بخاطر اعتراض یکی از بچهها بوده که زنگ زده کل مدرسه رو قهوهای کرده. :)))
ریاکشن بابام چی بود؟
میگه اولاً یاد بگیر با پنبه سر بِبُری، با داد و هوار و بیاحترامی هیچی درست نمیشه فقط دشمن پیدا میکنی و باهات لج میکنن!
دوماً چقدر دیگه از کلاسات مونده؟
+یکی دو هفته.
من هنوز شهریه رو کامل ندادم، این یکی دو هفتهام تحمل کن، موقع شهریه دادن میرم دهنشونو سرویس میکنم، الان برم مشکل ایجاد میکنن تو درست. :)
الانم رفتی مدرسه، بیاحترامی نکن ولی نمیخواد چشم تو چشمم بشی باهاشون، سرتو بنداز پایین انگار که درخت دیدی. =)
و خب رفتم مدرسه، شانس خوبم این بود که با معاون برخورد نکردم، شانس بدم این بود که همین پشتیبان عزیز که باهاش دعوام شد، دم کلاس وایساده بود با استاد حرف میزد.
بدون نگاه کردن بهش، یه سلام خشک و آروم کردم و رفتم تو کلاس.
تا آخر روزم دیگه ندیدمش ولی شنیدم که دیروز با چندتا از بچههای دیگه هم دعواش شده، امروزم با استادای شیمی و فیزیک بحثش شد.
و آره خلاصه.
از طرفی دلم میسوزه براش که محیط کارش شده جهنم براش.
از طرفی یادم میوفته چه غلطایی که نکرده و چه دشمنیایی که خواسته و ناخواسته بین دبیر و دانش آموز و خانواده راه ننداخته، میگم حقشه.
الانم پیام معاون اومده که فردا هرکی یه ربع زودتر(واسه صبحگاه!!!) مدرسه نباشه، تو کلاس راه نمیدیمش.
ولی خب جرئتشو ندارن که. :)
تا وقتی خوبم، خوبم.
وقتی سگم، واقعا هیچکسی رو نمیشناسم. :))
و من هر دعوایی که باعثش بودم، دقیقا تو دوران قاعدگی انجام دادم.
چون به شدت تحمل و صبرم کم میشه و اون میزان درد و افت فشار و همهچی، به اندازهی کافی دهنمو سرویس میکنه...
میدونه بدم میاد از سیگار.
میدونه متنفرم از بویی که میگیره، هر چقدرم که خودشو با عطر و ادکلن خفه کنه.
میدونه وقتی میفهمم برای آروم کردن خودش یا موقع تفریح با رفیقای الدنگش میره میکشه، داغون میشم.
میدونه زود میفهمم و چقدر بویاییم تیزه.
میدونه، میدونه میدونه.
هزار بار بهش گفتم.
حتی یه دعوای بزرگ رو به جون خریدم و پامو از حدم درازتر کردم و گفتم سری بعد که بفهمم کشیدی، باید منم پا به پات بکشم تا بفهمی وقتی میبینم سیگار میکشی چقدر حرص میخورم!
بازم وقتی سیگار میکشه، میاد بوسم میکنه.
نه یه بار، نه دو بار، نه سه بار!
انقدری که حس بویاییِ خیلی خوبم بفهمه چی به چیه و دلیل این بوسهها چیه، به خودش بیاد و جیغ بکشم سرش.
بعدشم بدون هیچ توضیحی ول میکنه میره یا میخنده.
خدایا، صبر، صبر، صبر به من بده.
میزان صبور بودنم کمه هنوز.
من واقعا میتونم حتی واسه اینم تا صبح زار بزنم.
بسه دیگه.
این زهرماری چی داره مگه که همهتون میرید سمتش؟
گه بگیرنش.
دودِ یه مشت کود سوخته که به زور کردنشون تو لوله کاغذ رو تنفس میکنید، نمیدونم چه جذابیتی داره!
به لطف بوسههاش تموم جونم بوی گه سیگار میده و دلم میخواد بالا بیارم.
+نه دوستپسر ندارم! بابامو میگم. :)
کاشکی سر شام تلویزیون خرد و خاکشیر بشه، منم کر و کور بشم، ولی نزنن نجلا و صداش نیاد تو اتاق.
نمیخوام دقیقا وقتی به تسلط رسیدم، دوباره فکرم درگیر بشه.
پوووف.
حیف بود اینجا رو سکوت بگیره.. ولی گرفت.
وبلاگ، هنوزم با وجود همهی ناامنیها و بیدر و پیکر بودنش، امنتر از هرجاییه برای نوشتههام :)
خیلی وقته مشاعره نکردیم.. بجاش من تو چنل انقدر هر شب شعر گذاشتم که... :))
حافظ خیلی خوبه.. این روزا انقدر آرومم میکنه که حد نداره :)
شعرای خفن سعدی و عراقی هم که انگار مستقیماً از دل من میان بیرون..
شاملوعا و بابا طاهرایی که هستی میخونه و فروغ و سهراب فاطیما رو هم که نگم :)
تازگیا با دوستای فاطیما، دوست شدم و هر شب اونا هم شعر میخونن و میذارن و آخ از قلب اکلیلیم :)))
اگه دوست داشتین یه بیت قشنگ اینجا برام یادگاری بذارین از خودتون :)