تموم دنیا یک طرف، تو یک طرف عزیزم! عزیییزززززممم!
میانترمامونو کردن مثل پایانترم.
بساط مراقب و کارت ورود به جلسه و فلان.
تقلب هم که از بیخ کلا کنکله.
نمرات هم یک راست تو سایت ثبت میشه و دیگه دست خود استاد نمیمونه که نمره کلاسی و فلان بهش اضافه بشه.
بعد حالا یه سریا بگن دانشگاه آزاد آسون میگیره.
آره بابا آسونه، فقط انقدر دانشکده بیپوله که راه هرگونه ارفاق و تقلبیو بستن رو دانشجو که زرت و زورت بیفته.
بعد کل امتحانا از ۶ تا ۱۱ اردیبهشته.
اصلا یه چیز کثافتیه که نگم.
منم امروز برنامهریزی تولید دارم، یکشنبه کنترل کیفیت آماری، دوشنبه مهندسی فاکتورهای انسانی + تجزیه تحلیل و تصمیمگیری، چهارشنبه برنامهریزی نگهداری و تعمیرات، پنجشنبه هم برنامهریزی و کنترل موجودی۲.
به معنی واقعی کلمه دهنمون سرویسه.
بعد جالبیش اونجاست که سنگینی قضیه اندازهی ترمه، نه میانترم!
خلاصه که حالمبد، خدا به روز دشمنمم نیاره این شرایط را.
سروش چقدر قشنگ میخونه اونجاش که میگه:
همهچی بعد تو شده شروع
بری تو کلهام نمیره فرو
....
نوشتن آغاز داشت، اما پایان؟ نورچ!
دلم تنگ شده واسه اینجا نوشتن…
برمیگردم!
حالمبد
شاهین شاهین شاهین!
تو و لیلی قرار بود الگوی عاشقا باشید، این کارا چیه؟ :))
الان دیگه چجوری آی لیلی رو گوش بدم و غصه نخورم؟
اصلا آی لیلی هیچی!
بقیه آهنگات چی😭😭😭
د آخه مرد حسابییییی😭
قرار نبود برینی تو باورهامون که!
یکم حرف بزنیم؟
۸ فاکینگ ساله که دارم مینویسم تو اینترنت
از زندگیم، خانوادم، روزهام…
بعضی وقتا به این فکر میکنم که آیا این نوشتهها اونقدری میمونن که قبل از مرگم بدم بچم هم بخونه؟
بعد به این فکر میکنم که اصلا دلم میخواد همچین کاری کنم؟
نمیدونم، به هیچ نتیجهای نمیرسم
+دوتا شاهکار از نولان رو تازگیا دیدم و منی که فیلمبین نیستم، کم کم دارم معتاد آثار این مرد میشم!
Interstellar و Inception
طرز تفکرش جالبه
این که ارزش زمان رو یادآوری میکنه جالبه
و اون حالی که در نهایت بعد از پایان فیلماش داری هم جالبه :))
++عید نسبتاً خوبی بود.
اگر حضور عموم و کارها و حرفاش رو فاکتور بگیرم، حتی شاید بهترین عیدی بود که تا حالا گذروندم!
از شیراز قشنگ و سعدیه و حافظیهاش بگیر، تا کمتر دیدن فامیل و تولدی که برای بابابزرگم گرفتیم و آره، خوب بود.
خداروشکر :)
حتی ۱۳ بدر هم با اینکه جایی رفتیم که یادآور بدترین اتفاق زندگیم بود، اما به لطف آدمایی که بودن قشنگ شد و خوش گذشت.
غروب ۱۳ بدر هم زیر بارون، با تاسیانِ علیرضا قربانی و یه بشقاب کیوی و پرتقال گذشت و عجیییییب چسبید!
امیدوارم ۱۴۰۴ همینجوری ناز بمونه، مهربون باشه و بغلمون کنه :)
+++اولین روز غیرتعطیل سال رو با کلاس رقص شروع کردم و کلیییی حس خوب.
مطمئنم خدا میسازه برامون، دوستمون داره، زیاد!
++++یکم از خودتون بگین برام :)
دلم براتون خیلی تنگه!
اولین پست امسال؟
تو ۱۴۰۳ یاد گرفتم و عادت کردم که کمتر بنویسم، کمتر حرف بزنم و کمتر اطلاعات بدم.
ولی نمیدونم چرا به وبلاگ که میرسم، انگاری سفرهی دلم باز میشه…
مینویسم و مینویسم و مینویسم و فرداش از حجم اطلاعاتی که دادم پرام میریزه و پیشنویس میکنم…
بزرگترین مشکلم تو ۱۴۰۳ حس نکردنهای عمیق بود.
که خب به مرور زمان نمیدونم عادت کردم بهش یا اون حسه رو پیدا کردم که کمرنگ شد برام…
دلم واسه ۱۴۰۳ تنگ میشه.
سال بازگشت به زندگی بود برام..
+عیدتون مبارک :)❤️
الهی که بهترینا براتون رقم بخوره و لبخندتون هیچوقت پاک نشه(:
دلم تنگ شده بود واسهی این پستای از هر دری، دری وریطور (:
دم عیده و زندگیم رسما گره خورده (:
پر گرههایی شده که باز میشنا، ولی به شرطها و شروطها!
حل میشن ولی با دهن سرویسی.
امسال یه کاری رو با بچهها شروع کردیم که نمیدونم تهش چیه، ولی دلم روشنه که میگیره، چون راهنمای گردن کلفتی داریم و بابا هم بعنوان اسپانسر برنامه حضور داره. 😂🙂↔️
حضور این مرد، عجیب آروم قلبمه..
+از دانشگاهم ماکسیمم یک، یک و نیم سال مونده(:
اینقدر زود تموم شد و اینقدر بهم خوش گذشت تو این مدت که از الان یه غم بزرگم که دست و پا درآورده!
نمیدونم بعد از لیسانس چی میشه و این کلافهام میکنه.
بیشتر نگرانیم بابت دوستامه..
نمیدونم ارشد قراره چیکار کنم...
مامان میگه با دوستات همینجا بخونید باهم، خودم میگم شاید اگر واسه کنکور بخونم، انتخاب بهتری باشه.
در صورتی که میدونم جفتش هم وقت تلف کنیه!
ولی اگر بخوام کنکور بخونم، از بچهها جدا میشم و این دغدغهی فعلیمه..
++دلم واسهی خودش نه، ولی واسه دلقکبازیاش و نیش بازم موقع صحبت باهاش تنگ شده و فقط دو شب گذشته.
نکنه بگا رفتم و خودم خبر ندارم؟
+++دوباره افتادم تو دور لاغری.
تا تابستون باربی ساعت شنی نشم، دیگه فقط خودکشی. 🙏🏼
بااایددد حداقل ۵۵ بشم.
و این وسط اگه لازم باشه، بعد عید باشگاه هم مینویسم.
++++یه لاک زرشکی دلبری زدم که اصلا آخ!
خودم از دیشب هی دارم قربون صدقهشون میرم اینقدر که ناز شدن.💅
+++++ولی بیاید قبول کنیم که روشن کردن سماور اصلا کار راحتی نیست.
نزدیک بود خودم و هدیه و دفتر رو باهم آتیش بزنم. 🥰
از امشب و جوجههام :)
اگه میدونستم اینقدر زیادید که خب بیشتر ستارهامو روشن میکردم(:
مرسی که هستین و بودنتون رو اعلام کردین، خیلی زیاد خوشحالم کردین، ماچ به کلهتون💕
+از وقتی میرم کلاس رقص عربی، توجهم به انرژی زنانهام هزار برابر شده و قشنگگگ تغییرات رو حس میکنم. 😂
تست آرکتایپ هم که بعد از دو سال دادم، تغییر کرده بودم و آفرودیتم شده بود دوم و دیمیترم هم کمتر شده بود. :)
حتی پرسفون هم خیلی اومده بود بالا و اول شده بود!
خلاصه که تغییرات شخصیتیِ عالی و رضایتبخش! 😌
بعد طبق همین قضیه و عادتی که از قبل داشتم که با جوجههام برقصم تو مهمونیا، امشب یه مرحله آوردمشون جلو و مجبورشون کردم که تو جمع برقصن بجای اتاق.
و خب اولش غر زدن، ولی گوش کردن و نتیجهاش شد کلی رقص وسط جمع و نفری ۲۰۰ تومن شاباش و دوتا ویدیو مسیج از رقصشون. :))
حالا از کیا حرف میزنم اصلا؟ از بارانا و فاطمهی ۶ و ۸ ساله. :)
خلاصه که ترکوندیم!
حتی عربی هم یادشون دادم یه کوچولو، بهشون گفتم موهاشونو باز کنن و با موهاشون عشوه بیان :)
امشب صحنههای خیلی کیوتی رو مشاهده کردممم😭❤️
دلم تنگ شده بود واسه وقت گذروندن با کوچولوها.
اینم بذارید ذکر کنم که از فاکینگ ۷ صبح دانشگاه بودم تا ۴ غروب و از دانشگاه هم نرفتم خونه.
پیاده و تنهایی رفتم مهمونی تا مامانماینا هم بیان خودشون🦦
قشنگ له شدم امروز و امشب😂
ولی خوش گذشت و راضیام به شدت :)
اتفاق و ماجراهای ناجور هم داشتیم که خب مهم نیست، فقط حال خوبیا فعلا شِیر میشن😌❤️
خاموشا روشن بشید ببینممم
دیشب هی اومدم پست بذارم براتون، ولی همش چسناله میومد، دیگه کنسل کردم.
ولی امروز با کلیییی حال خوب اومدم ببینم چه خبراااا؟
چیکارا میکنید؟
زندگیا به کامه؟ یا ناکام؟
من که خوشحال و شاد و خندانمممم
قدر دنیا رو میدانمممم
اگه هنوز میخونید اینجا رو، در حد حتی یه نقطه هم که شده، روشن بشید ببینم کیا هستن هنوز :)
بوس
ع خدا موخوام بده درد فراموشی!
و دلتنگیای که حتی نمیدونم واسهی کی و چیه، ولی بدجور بیخ قلبمو گرفته...
+عنوان رو با لهجهی کوردی نخونید ناراحت میشم(:
روزگار نامرد(:
پشمام ریخته از این زندگی...
شب میخوابی صبح پا میشی میبینی یکی از خوشقلبترین آدمای دورت تو جوونی سکته مغزی کرده و لال و یه سمتش کامل فلج شده...
شب میخوابی و صبح میبینی اون آدم ساکتهی زندگیت تا خرخره درگیرته و حتی روحتم خبر نداشته...
شب هزارتا فکر و ایده داری و صبح؟ روزمرهی خالص
شب یه دنیا غم داری و صبح سرزندهترین آدم روی کرهی زمینی..
نمیدونم بخندم؟ گریه کنم؟ بشینم و فقط تماشا کنم؟
نمیدونم!
کاش زودتر skip کنیم از این مرحله، شاید یه ذره همهچیز طبیعیتر شه...
تحقیق۲ ننگ به نیرنگ تو
اگه این دوتا امتحان آخرو مثل آدم پاس کنم تموم شن فقط واقعا خوشحال میشم.
دیگر نمیتانم ادامه دهم.
هلپ می خدا جون، هلپپپپ مییییی.
تحقیق ۲ی کوفتی
حس میکنم اگه استادم الان روبهروم بود، جزوهامو میکوبیدم تو سرش و بعد ریز ریزش میکردم میریختم تو صورتش.
بعدشم خودش و جزوهاشو باهم آتیش میزدم.
زنیکه خاکبرسر.
یه کلمه از این صاحاب مرده رو سر کلاس درس ندادههههه.
من چجوری اینو تو دو روز جمع کنم آخه پدسگ.
میخوام دلاتونو ببرم به فصل امتحانا
دوباره امتحانام شروع شد و ساعت خواب من چپکی شد(:
علیرغم اینکه ترم فرده و وضعیت نامناسب، ولی نمیدونم چرا یه حسی بهم میگه که خوبه آخرش.
نصف شبا تازه زبونم باز میشه، احتمالا قراره که تند تند آپدیت کنم تا آخر دی.
صبور باشید. (:
حال و هوای قدیما!
شخم زدن خاطرههای قدیم وبلاگی جزو کارای مورد علاقهامه...
دلم تنگ شد واسه اون زمانا و شلوغی وبلاگامون...
چی به سر این بلاگستان اومد؟ :(
شده صُبمم غروبو...
حقیقتا زندگی وقتی احمق باشی، بیشتر خوش میگذره.
دلم واسه زمان احمق بودنم تنگ میشه...
نمیگم الان کاملا بالغ و فلانمها! نه.
میگم از قبل پختهتر شدم و به همین نسبت، زندگی هم سختتر شده...
تو که چشمات خیلی قشنگه(:
کدبانو شدم🤭
امروز بعد مدتها یه آشپزی درست حسابی کردم.
شاید سختترین غذایی که تا حالا درست کردم، همین امروزی بود.
انار پلو!
اولین بارم بود، مامانم خونه نبود و اگرم بود، اونم بلد نبود.
برنج آبکشی بلد نبودم اصلا، فقط دمی گذاشته بودم قبلا.
خلاصه که ۴، ۵ ساعت تمام سرپا بودم و نتیجهاش؟
شد یه انار پلوی درست حسابی + ژله + پاستیل :)
اعصابم اینقدر آروم بود که نگم براتون.
واقعا آشپزی از هرچیزی بیشتر به آدم آرامش میده.
+متاسفانه فردا و پسفردا دانشگاه تعطیله و آخه ته ترم چه وقت تعطیلیه؟
کلی از کارا و پروژهها رو هوا مونده...
فردا باید بشینم یه کارایی کنم.
++مغزم حتی واسه یک ثانیه هم خالی نمیشه.
درگیریای مختلفی که شاید ۷۰ درصدشون واقعا چرت هم باشن، ولی هستن دیگه.
راه حلم برای از بین بردنشون، برگشتن به آغوش سریاله...
اینجوری مغزم برای یه تایمی فقط روی داستان سریالم متمرکز میشه و تقریبا راحتترم میتونم برم سراغ درسهام.
+++شما چه خبرا؟ از خودتون بگید برام...
دلم براتون تنگه :)
همهچی و هیچی
ممنونم ازت :)
فقط میدونم که بعضی وقتا، زیادی ازش ممنونم و براش احترام قائلم.
تو اوج بچگی جفتمون بود و میتونست هر کاری بکنه...
ولی بزرگی کرد.
مرسی.
جدی مرسی.
بابت خیلی چیزها.
خیلی کارایی که میتونستی و نکردی.
این چهارچوب داشتنا برام ارزش داره.
زیاد.
نمیدونم میخونی اینو یا نه
میخواستم در قالب پیام بهت بگم، ولی خب..
خلاصه که اگه میخونیش، خیلی دمت گرمه.
حتی با وجود گذشتن این همه مدت.
خانواده :>
ارتباط الانم با مامانمو خیلی دوست دارم. :)))
قشنگ شده یه دوست صمیمی برام.
و تقریبا از همهچیز براش میگم، با اندکی سانسور. 😂
ولی خوبه، راضیام.
با بابامم دوباره خیلی خوب شدم.
گیراش سر جاشه، ولی خب من سعی میکنم به پرنسس درونش بیشتر توجه کنم تا نتیجهی بهتریام بگیرم. 😂
خلاصه که راضیام. =)
آی بری باخ برییی باخخخخ
قرار نبود چشمای من خیس بشهههه
شبای امتحان هرکاری برام جذابه جز اون درس کوفتی.
کلا سر جمع ۱۵ صفحه نیست، بعد نمیتونم یه جا بند بشم بخونمش.
زنیکههههه.
فردا که رفتی و دو سه مدل نمونه سوال داد و فهمیدی مثل یک زیبارو گیر کردی توی گِل، اون وقت بهت میگم یه من ماست، چقدر کره داره.
فک کنم هنوز بزرگ نشدم خوشگل بشم، راه زیاده :)
دوباره فصل میانترما شد و من سراسر غر هستم
حوصلهی امتحان کنترل پروژه و برنامه ریزی حمل و نقل فردا رو ندارم.
واقعا ندارم.
کل درسشو بلدم، جواب سوالای بچهها رو میدم، تمرینا رو درست حل میکنم میبرم براش، سوالای امتیازی سر کلاسشو درست حل میکنم، یهو شب امتحان با کسی که مغزشو باز کردن و توش شلغم گذاشتن هیچ فرقی ندارم.
چه وضعیه خب اه.
هرچی شبکه میکشم غلط میشه.
خداوندا خستم به خدا.
خودت کمک برسون فردا.
خدا برسَه به دادم
زندگی برام عجیبه
دوست داشتنیه
پرررر از بالا و پایینه و من؟!
یه وقتایی بازیگرم، یه وقتایی نظارهگرم و یه وقتایی کارگردان.
تو هر حالتی دوستش دارم
حتی وقتای حال بدی...
انقدری دوستش دارم که تا حالا فکر خودکشی به سرم نزده...
این روزا که با یه درد عمیق درگیره، زیاد به خودکشی فکر میکنه و گاهی افکارش رو با من هم به اشتراک میذاره.
و ریاکشنم در برابر تمام حرفهاش، مصرانه نه عه.
نمیدونم چه خیری از این زندگی دیدم که اینجوری بهش وصلم😂
ولی خب!
روزای دوست داشتنیم دارن کامبک میزنن :)
و باز هم لبخندای از ته دل و بیخیالی و زندگی در لحظه!
این حال رو از اعماق وجودم دوستش دارم :)
و حاضر نیستم با هیچ چیز خرابش کنم، جز میانترم فیزیک چهارشنبه. 😭😂
بعله، ترم ۵ ام و فیزیک۱ رو دیگه از ترم۱ برنداشتم تا الان.
و هنوزم آمادگی پاس کردنش رو ندارم😂
ایشالا که امداد های غیبی فرا برسن🙏🏼✨️
+پسرررر!
داره میشه ۲۱ سالم و وای که چقدر کوچولوعم هنوز!
آمادگی شروع ۲۲ سالگی رو ندارم هنوز :)
++اولین آبانیه تو این چند سال، که هنوز اتفاقی با پتانسیل درامای زیاد نیفتاده و همهچیز امن و امانه و سر جای خودشه.
راضیم؟ کاملا!
انقدر که خودم واسه خودم دنبال شر گشتم و دارم یه جایی، با یه جریانی فعالیت میکنم که اگه لو بره، حراست زندم نمیذاره. :))
ولی خب! حوصلم سر رفته دیگه :)))
هیچ دقت کردین که؟
بعد از سه سال، تازه داره آثار کرونا از زندگیمون پاک میشه...
دانشگاه تهران
چند روز پیش رفتیم دانشگاه تهران، نمایشگاه کار بود.
نمیدونم چه حکمتی توش بود ولی هر بار که دفعات قبلی قرار بود برم، کنسل میشد.
حتی همین نمایشگاه کاره، تایم اصلیش خرداد بود، عوض شد و افتاد مهر.
وقتی رسیدیم هی میخواستم چیزی حس کنم.
نمیدونم یچیزی که بهم ثابت کنه علاقهام بهش تو سال کنکور، الکی نبوده.
ولی نبود راستش.
جو عجیبیام داشت.
من علم و صنعت و امیرکبیر و تهران مرکزم قبلا رفته بودم، ولی واقعا تافتهی جدا بافته بود دانشگاه تهران.
و راستش خوشم نیومد زیاد. :)
یه آدمیو میشناسم، کثافت خالصه.
کاراش، رفتاراش، حرفاش، منبع پول درآوردنش، شخصیتش
تنها نکتهی مثبتی که داره، نخبه بودنشه و شریف خوندنش و مهاجرتش و خلاصه موفقیتهای تحصیلیش.
دانشگاه تهران دقیقا همچین حسی بهم داد که پر از آدمای این چنینیه.
آدمایی که اونجا درس بخونن/خونده باشن زیاد میشناسم و دوستامن.
اکثرا هم آدمای سالمیان واقعا
ولی نمیدونم چرا اون روز تا این حد حس منفیای گرفتم ازش.
بعدش که برگشتیم دانشگاه، تازه فهمیدم چقدر اوکیم با بچههای خودمون.
اسم دانشگاه آزاد و علافی میچسبه بهمون، ولی کثافت بودنمونو با چیزای دیگه پوشش نمیدیم حداقل.
هیچوقت از بچههای دانشگاهمون (بجز اون تعدادی که دوستامن) خوشم نیومد.
ولی یه چیزی برام روشن شده.
اول بچههای رشتهی خودمون قابل تحملن، بعد رشتههای دیگهی دانشگاهمون و آخرررششش تازه بچههای دانشگاه تهران 🙏🏼
یکی بود میگفت امیرکبیر هم جو جالبی نداره
سطح درست و غلطشو نمیدونم، ولی اون سه چهار نفری که از امیرکبیر میشناسم هم خوبن واقعا.
رفع دلتنگی یا بیشتر شدنش؟
واقعا دلم تنگ شده بود براش
از ته ته قلبم 🥲
یه روزی خونهی امنم بود
جایی که قلبم آروم بود، بیتابی نمیکرد
مغزم آروم بود، بیستو چهاری سردرد سرویسم نمیکرد
تا وقتی پیشش بودم، خونه برام معنی نداشت
خونهی من اون بود :)
امروز قشنگ حس آخرین دیدار با کسی که خیلی دوستش داشتم و حالا عوض شده رو با تموم وجودم بلعیدم
و آره...
.
.
.
.
.
+کاش ادامه مطلب رمز داشت که بیشتر ایسگاتون میکردم :)))
++ولی حالا که تا اینجا خوندید، بذارید بگم کل متن در مورد دانشکده قبلیم بود که حالا شده واسه بچههای طراحی دوخت و کلی تغییر کرده :):