تو چشمای تو می‌دیدم، تموم آرزوهامو...

+ ۱۴۰۲/۱۱/۸ | ۰۲:۲۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

خیلی وقته اینجا ننوشتما...

راستش الانم نمیدونم چی بگم، از کجا بگم...

از اونی که نمی‌دونم قراره داستانم باهاش به کجا برسه؟

از رفیقایی که هر روز بابت داشتنشون خدا رو شکر می‌کنم؟

از خانواده‌ای که تا حد خوبی کنار اومدیم باهم و کمتر همدیگه رو آزار میدیم؟

از فکرام...

تلاشم برای پیدا کردن کار ویکی درمیون ریجکت شدنشون از طرف خودم یا صاحبکار..

2:22

از رضایت تو چشمای مامان وقتی بزرگ شدنم رو حس می‌کنه..

از اعتمادی که کم کم محکم میشه..

از تویی که شدی یه خاطره‌ی سفید و سیاه، شایدم خاکستری..

و دیگه ازت خبری ندارم و پیگیر نیستم.

نمیدونم از چیا بگم

ولی دلم تنگ شده بود واسه روشن شدن ستاره‌ام(:



احوالات، روزها، غم و شادی، دوران دانشجویی.

+ ۱۴۰۲/۹/۱۸ | ۰۱:۰۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

روزام شلوغه و از شب‌هام غم می‌چکه.

چند هفته‌ای هست که شرکت رو کنکل کردم.

اول فقط مرخصی بود و بعد دیگه نشد.

ولی خب، تایم‌های خالیم فرق چندانی نکرده و هنوز همون‌قدر شلوغم.

هنوز نمیرسم آدم‌های دلخواهم رو ببینم و این بزرگ‌ترین غممه‌‌ در حال حاضر.

هنوز سختمه که با کسی ارتباط بگیرم اما این فقط و فقط به خاطر خودم و ترس از آسیب دیدن و از دست دادنه.

آره. مووآنم تکمیل شده و خیلی وقته که دیگه با گذشته کاری ندارم.

حالم با خودم خوبه و زندگیم داره جلو میره.

اگه دروغ نگم، گاهی دلم تنگ می‌شه برای خودِ اون روزهام، لبخندام، حس‌های خوبی که داشتم.

اما خب، گذراست.

۵ تا آدم پیدا کردم که هفته‌ای سه روز رو، از صب تا شب باهاشون میگذرونم و دیگه بعد از سه ترم، گلچین شدن از بین ۱۶ نفر. :)

این ۵ تا آدم، کسایی‌ان که اگه حتی فقط خم به ابروم بیاد، آسمون و زمین رو بهم میدوزن و خب من هم همینم در برابر اونها. :)

رفاقتای قدیمیم هنوز سر جاشونن.

محکمن.

حتی با وجود دیدار های دیر به دیر و کوتاه... .

رفاقتای مجازیم هم همینطور.

از مجازی فاصله گرفتم و چسبیدم به دنیای حقیقی.

به آدم‌هایی که هر روزم باهاشون میگذره.

آدم‌هایی که تو سه ماه تابستون، از دوریشون دیوونه شدم.

من دلم خیلی تنگ میشه واسه دوران کارشناسی.

خیلی خیلی زیاد!

دیروز روز دانشجو بود و من برای دومین سال، دانشجو بودم.

و قطعا دانشجو شدن، از بهترین اتفاقات زندگی من بود... .

با اینکه می‌چسبی بم بیشتر از بدمستی...!

+ ۱۴۰۲/۸/۲۹ | ۱۸:۰۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

من واقعا فال این لاوم با بارون. :)

بارون که میاد خوش اخلاق می‌شم، شیطون‌تر می‌شم، زنده می‌شم.

دلم میخواد بخونم و برقصم و زمین رو قشنگ‌ترین جای دنیا ببینم. :)

برعکس کسایی که اینجور مواقع میرن دنبال ماشین و اسنپ و این چیزا، من دلم میخواد همه‌اش پیاده برم همه‌جا و خیسِ خیسِ خیس بشم.

بارون دقیقا اون چیزیه که میتونه تو بدترین حالت‌هام هم باعث بشه بهترین ورژن خودم باشم. :))))

خلاصه که حالم خوب. (:

ترس، هزینه، خواستار تغییر

+ ۱۴۰۲/۸/۲۵ | ۱۸:۳۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

من همیشه دوستی‌های خوب و قوی‌ای با جنس مکمل داشتم و دارم.

آدم‌هایی که تو زندگیم بودن و تحت عنوان دوست نبودن، نسبتاً زود از زندگیم رفتن.

اون‌هایی که اول دوست بودن و بعد از خطش خارج شدن و تغییر نقش دادن هم همینطور.

آدم‌هایی که تو زندگیمن، کسایی‌ان که به شدت برام ارزشمندن.

هر کدومشون حداقل چندین و چند جا کنارم بودن و به بهترین شکل کمکم کردن.

و خب از یه جایی به بعد، از دست دادن آدم‌ها بیشتر از حد توانم شد و دیگه نتونستم هندل کنم.

تصمیم گرفتم تا وقتی که به یه سطحی از منطق نرسیدم که بتونم از دست دادن آدم‌ها رو بپذیرم، دیگه کسی رو از محدوده‌ی دوستی خارج نکنم.

آدم‌هایی بودن و هستن که دلم میخواسته خارج بشن از این محدوده.

ولی خب، آره.

چشمم ترسیده.

سر این مسئله آدم‌هایی رو از دست دادم که اگر جاش بود، شاید باز هم برمی‌گردوندمشون به روزهام.

امروزی که اینا رو مینویسم، عمیقاً خسته‌ام از این حس ترس و دلم میخواد از بین ببرمش، اما میدونم که از بین بردن این حس، یه هزینه‌ی زیادی برام داره که نمی‌صرفه. اینقدر نمی‌صرفه که حتی فکر بهش هم اذیتم می‌کنه.

و اینکه خب فکر نکنم لازم باشه بگم که هزینه قطعا منظورم مادی و پول نیست.

که دست کم، تو عکسامون، هنوزم پیشم ایستادی...

+ ۱۴۰۲/۸/۱۰ | ۱۷:۴۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

هی دستم میاد بنویسه

هی حرفی ندارم

اتفاقات این روزام خیلی درهم برهمن..

اورثینکام داره زیاد میشه دوباره

نمیدونم راهی که در پیش گرفتم تهش چیه

مغزم خیلی شلوغه، خیلی زیاد

کارای عجیب میکنم، حرفای عجیب میزنم.

اعصابم تو در و دیواره.

نمیدونم چند چندم با این زندگی، واقعا نمیدونم

پوووف.

مِن باب دانشکده و آدماش

+ ۱۴۰۲/۸/۱ | ۰۲:۳۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نمیدونم در نهایتِ این ۴ سال چی در انتظارمه

ولی

این روزامو دوست دارم

آدمایی که باهاشون وقت میگذرونم رو دوست دارم

اتفاقات زندگیم رو دوست دارم

پستی بلندیایی که بهم ثابت میکنن کیا چقدر به من و زندگی من تعلق دارن رو دوست دارم

من دارم لذت میبرم از این زندگی :)

دانشکده‌ی صنایع تهران جنوب، همون جایی که زیاد خوشحال نبودم بابت رفتن توش، داره خیلی چیزا بهم می‌ده

خیلی چیزایی که مثل یه پاک‌کن قوی، می‌تونن گذشته رو از ذهنم پاک کنن و بهم یه زندگی کاملا جدید بدن...

خوشالم :) همین :)

خدافظ تابستون، سلااام پاییز گشنگم.

+ ۱۴۰۲/۷/۴ | ۰۲:۴۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

فقط اومدم بگم که انتخاب واحدم شاهکار شده و از چهارشنبه قراره برم دانشگاه.

سه روز دانشگاه، سه روز شرکت.

جمعه‌ هم برنامه فقط سریاله. 🤭✨️

و این دقیقا خودِ زندگیهههه.

فاینالی، حقوق اول دان.

+ ۱۴۰۲/۶/۴ | ۲۳:۳۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

راستش دلم میخواست اینجا هم ثبتش کنم. :)

مهاجرت

+ ۱۴۰۲/۵/۲۴ | ۲۳:۱۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نمی‌دونم چی در انتظارمه.

آینده مبهمه و بیشتر از همیشه بابتش نگرانم.

باید اعتراف کنم با اینکه واقعا مهاجرت رو میخوام، اما ازش هم می‌ترسم.

امروز می‌گفت اگه میخوای بری، الان برو.

واینستا تا ارشدت و ۴ سال از عمرتم حروم کن.

می‌گفت اگه الان نری، چمیدونی؟ شاید این وسط ازدواجم کردی و کلا همه‌چی کنسل شد.

من واقعا می‌ترسم از ادامه‌ی راه.

می‌ترسم از علاقه‌ای که داره توم شکل میگیره.

هیچ ایده‌ای ندارم.

مامان تو این راه کمکم نمی‌کنه.

بابا اگرم کمک کنه، الان نمی‌کنه. چندین سال دیگه می‌کنه که خودشم بتونه بیاد.

تنهام.

مقابل کسایی که جدیم نمیگیرن.

مقابل کسایی که میخوان با خندیدن و تمسخر و تخریب، منصرفم کنن.

چون میدونن در نهایت هر غلطی که بخوام میکنم.

دیر و زود داره، سوخت و سوزم داره، ولی نشد نداره.

گفت یکم بری رو مخ بابات اوکی میده.

میدونم اوکی میده ولی چی جوابشو بدم وقتی امشب سر شام میگه اگه بری، ممکنه دیگه هیچوقت ما رو نبینی؟

چیکار کنم وقتی میدونم با رفتنم، تو ۴۲ سالگی میشه ۱۰۰ سالش؟

اصلا اونجا چیکار کنم وقتی مامانم نیست که هر روز ببوسمش و انرژی بگیرم؟

دارم میمیرم و نمیتونم با کسی راجع بهش حرف بزنم.

حتی دوستام.

چه کاری درسته؟ چه کاری غلطه؟

چالش دستخط2

+ ۱۴۰۲/۵/۲۰ | ۱۰:۲۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

به نظرم همچین بدم نشد. :دی

ممنون بابت دعوت امیر+



و دعوت میکنم از استیو، هیچکس، غرقه و هر کس دیگه ای که هنوز وبلاگش فعاله و گاهی مینویسه و اینجا رو میخونه :)

حتی شما دوست عزیز ^_^

یه‌جوری زندگیامونو کردیم، انگار تموم می‌شه همه‌چی فردا...

+ ۱۴۰۲/۵/۱۸ | ۱۸:۵۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

چند روزیه می‌رم شرکت پیش بابا.

بالاخره باید از به جایی شروع کرد دیگه؟

زبان رو فعلا تا آخر شهریور کنسل کردم که خودم بشینم بخونم و بعد یه راست برم واسه دوره‌ی آیلتس ثبت نام کنم...

روزام مفیدتر شدن.

خواب شبم داره درست میشه ولی نه هنوز کامل.

و در کل، زندگیم افتاده رو یه دور روتین و آروم...

و خب عادت ندارم بهش، نمیدونمم که خوبه یا بد.

فعلا آروم گرفتم....

مقداری صوبت

+ ۱۴۰۲/۵/۲ | ۰۸:۲۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

یکم اوضاعم داره بهتر می‌شه.

فی‌الواقع، خودم رو مجبور به یه سری کارا کردم و جزو روتینم شدن.

و خب اینا تو دراز مدت، نتیجه‌ی خیلی خوبی میدن. :))

وضعیت خوابم وحشتناک خرابه.

یکم دارم به نسترنِ ۵، ۶ سال دیگه کمک می‌کنم..

یکم که نه، خیلی دلم تنگه واسه بچه‌ها :)

تو این مدت فقط یک‌بار دیدمشون🥲🫠

دلم واسه خودمم تنگ شده...

نمی‌دونم. یه جوری‌ام که انگار ادایی شدم.

شایدم نشدم.‌.؟ Idk.

دلم میخواد بهش بگم پاشو دوتایی بریم بیرون..

ولی خب نمیشه که آخه🚶🏻‍♀️

شاید قبول کنه‌ها، ولی یه‌جوریه کلا. خودم دوس ندارم.

زوده هنوز.

وقتی میبینم هنوز ۲ ماه مونده تا دانشگاه، واقعا خستم می‌شه. :(

میترسم کلاسام با کسایی که میخوام نیفته.. واقعا می‌ترسم.

ترم پیش خیلی خوب بوددد.

خداحافظ ماه قشنگم، خاطراتتو می‌برم همرام..

+ ۱۴۰۲/۴/۲۳ | ۲۰:۲۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

خودمونیما!

ولی من بخش بزرگی از بهترین آدمای زندگیم رو از اینجا پیدا کردم. :))))

از این فضا.

با این کلمه‌هایی که داره می‌شه ۶ سال که پشت سر هم ردیفشون می‌کنم...


+با همونی که دلم واسه صداش تنگ شده بود دو سه باری صحبت کردم و این صحبتا عجیب به جونم نشست.

باز هم دلم میخواد بشنومش ولی خب دیگه بهونه‌ای که عادی به نظر برسه نداریم فعلا. :))

نمی‌دونم، شاید هم برای اون واقعا عادی بوده باشه و نه بهونه؟


++روزای عجیبیه.. با تک تک سلول‌هام دارم بزرگ شدن رو حس می‌کنم و خب، نمیدونم. زیاد دوستش ندارم.. =)


+++گلای سبز تو رو، گرفتن از من؛

چشای سرخ به تو، نمیاد اصلا؛

نگو از اولش، همینه رسمش؛

تو رفتی باز ولی، میمونه زخمش...


++++یه فکرایی تو سرمه که فقط امیدوارم بتونم پیاده‌شون کنم...

اگه بشه واقعا خیلی خوب می‌شه. =)


+++++اسم و روز تولدت با اسم و روز تولد رفیق بابام یکیه.. و اینکه هر سال باید براش کلیپ تبریک تولد درست کنم یکی از عذابای منه...


++++++و در نهایت، بغل برای یَک یَکتون. 🫠♥️

از امروز تا نمی‌دونم کِی.

+ ۱۴۰۲/۴/۱۸ | ۰۰:۴۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

میخوام شروع کنم یه‌ قضیه‌ای رو.

اما نمیخوام چیزی بگم در موردش...

امروز اولین قدم رو براش برداشتم.

باید جدی پیگیری کنمش.

شاید بشه یه هدف‌گذاری بلند مدت اسمشو بذاریم. :)

چشماتو ببند، کنارتم هنوز.

+ ۱۴۰۲/۴/۱۶ | ۰۳:۲۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

این روزا؟

خسته، دلتنگ، بی‌حوصله، کمی عصبی، پژمرده و شاید تو بدترین وضعیت خودمم.

و اصلی‌ترین دلیلش هم ندیدن دوستامه:)).

امروز تازه شد ۸ روز که دیگه بچه‌های دانشگاه رو ندیدم. بقیه‌ی دوستامم که حداقل یک ماه میشه ندیدمشون...

نمی‌دونم چجوری قراره دووم بیارم جدی. =)

تازه ویدیوکال و چت و اینام بوده تو این ۸ روز و وضعیت اینه. هعی.


+چند روز پیش بعد از شاید بیشتر از یک‌سال، رفتم ناشناس یه نفر.

هم به قصد کرم‌ریزی و از روی حوصله سر رفتن، هم خوب کردن حالش.

و خب می‌دونید؟ با طرف بدترین دعواها رو کرده بودم. :))

وقتی فهمید کی پشت اون ربات نشسته و بهش گفته "دوستاتو بیخیال، آیم هیر"، تا یک‌ساعت داشت می‌گفت پشمام. :))

نمی‌دونم این کارم درسته یا نه، ولی کنار آدما بودن تو سختیاشون، آرامش خوبی می‌ده بهم. حتی اگه اون آدمه دشمنم محسوب بشه.


++نمی‌دونم چجوری بگم. ولی من هنوزم خیلی آره. فقط دیگه قبول کردم که نه.


+++پریروز که از خواب بیدار شدم، یه میس‌کال داشتم. از همونی که فکر نمی‌کردم تابستون حتی باهاش صحبتی داشته باشم. دوباره که زنگ زدم ریجکت کرد ولی تا شبش چت کردیم. دلم میخواست صداشو بشنوم، حیف شد.


++++ساعت خوابم دوباره خیلی به هم ریخته. ۶ صبح تازه به زور میخوابم.

بیشتر از ۱ ساله که خواب درستی ندارم و واقعا خستمه از این وضعیت. درستم نمیشه.


+++++نمی‌دونم چرا حرفام داره تموم نمی‌شه ولی شما بدونید که این پست رو فقط جهت تخلیه‌ی ذهنی نوشتم و نصیحت نمیخوام.🚶🏻‍♀️🤍

دعا کن نره امشب، دل عاشق‌تره امشب، چه خوش میگذره، خوش میگذره، خوش میگذره امشب. :))

+ ۱۴۰۲/۴/۸ | ۰۰:۵۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امروز روز آخر ترم۲ بود.

بعد از امتحان بیرون رفتیم و بستنی خوردیم و بازی هم کردیم.

از ترم۲ هرچی بگم کم گفتم:).

دوسش داشتم. خیلی!

تابستون پرباری خواهم داشت.

هم میرم سرکار با بابا، هم دوره های ترید رو شرکت می‌کنم.

این تابستون کار زیاد دارم:).

یه عالمه کتاب صوتی که چندین بار شروع کردم و نصفه موندن هم هستن که باید گوش بدم.

پارسال این موقع، دو روز قبل از کنکورم بود.

خوشحالم که تموم شد و امیدوارم هر کدوم از شما هم که امسال داریدش، خوب بگذرونیدش و از شرش خلاص بشید:).


آی مغزم.

+ ۱۴۰۲/۴/۷ | ۰۳:۵۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

در حال حاضر مودم اینجوریه که میخوام از کل دشمنان اسلام انتگرال بگیرم و بعد با استفاده از روش گاوس، نگاشت خطی مس رو ثابت کنم و سعی کنم اهمیت نرم افزار کتیا رو تو اقتصاد خرد و کلان درک کنم و فلوچارتش رو رسم کنم و با ذکر تابع مصرف، الگوریتمش رو سمت راست شکلم بنویسم.

چیزی نیست.

فقط تو دو روز گذشته امتحان علم مواد، جبر خطی و ریاضی۲ رو دادم و الانم دارم اقتصاد۲ میخونم که تا ساعاتی دیگه آخرین امتحانم رو بدم و خلاص.

کلافه‌ام از وضعیت موجود.

+ ۱۴۰۲/۴/۵ | ۱۱:۲۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حرف زدن تو وب و کلا مجازی، یه مدته که بهم حس بدی می‌ده.

یعنی اینجوری بگم که یه جایی بین صحبتام رشته از دستم در میره و صحبتای معمولیم، تبدیل به Overshare میشه و این قضیه واقعا برام اذیت کننده‌ست.

واسه همینم خیلی وقته تو وبلاگ دیگه از ریزترین چیزا حرف نمی‌زنم.

یا حتی تو چنلمم همینه اوضاع.

جدیدا متوجه شدم که این حرف زدنه، تو دنیای واقعی هم داره اذیتم می‌کنه.

نیاز دارم خفه شم.

جو مزخرف دانشکده که بخاطر کوچیک بودنش ایجاد شده هم، این حس بدم رو بیشتر می‌کنه.

خسته‌ام. نه می‌شه حرف زد، نه می‌شه حرف نزد.

جوی که اینجا پیش اومده رو دوست ندارم.

و بدی قضیه اونجاست که حداقل ۳ سال دیگه باید تحملش کنم.

پوف.


و بازم من و دل‌شوره‌هام...

+ ۱۴۰۲/۴/۳ | ۲۰:۲۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حالم یه جوریه که انگاری قراره یه اتفاق بدی بیفته.

نمی‌دونم چی.

ولی می‌دونم که قراره بیفته.

خدا بخیر کنه. -_-

ویدیو کال

+ ۱۴۰۲/۲/۲۷ | ۰۱:۴۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
میخواستم بیام یکم چسناله بنویسم
که دیدم ۱۱.۳۰ شب دعوت شدم به ویدیوکال و تا نیم ساعت پیش داشتیم میخندیدیم. :))
بعد میگن چرا دانشگاهو دوس داری :))
ببین آخه کاراشونو :))
فقط با دخترا بودیم البته.
خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com