با اینکه می‌چسبی بم بیشتر از بدمستی...!

+ ۱۴۰۲/۸/۲۹ | ۱۸:۰۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

من واقعا فال این لاوم با بارون. :)

بارون که میاد خوش اخلاق می‌شم، شیطون‌تر می‌شم، زنده می‌شم.

دلم میخواد بخونم و برقصم و زمین رو قشنگ‌ترین جای دنیا ببینم. :)

برعکس کسایی که اینجور مواقع میرن دنبال ماشین و اسنپ و این چیزا، من دلم میخواد همه‌اش پیاده برم همه‌جا و خیسِ خیسِ خیس بشم.

بارون دقیقا اون چیزیه که میتونه تو بدترین حالت‌هام هم باعث بشه بهترین ورژن خودم باشم. :))))

خلاصه که حالم خوب. (:

ترس، هزینه، خواستار تغییر

+ ۱۴۰۲/۸/۲۵ | ۱۸:۳۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

من همیشه دوستی‌های خوب و قوی‌ای با جنس مکمل داشتم و دارم.

آدم‌هایی که تو زندگیم بودن و تحت عنوان دوست نبودن، نسبتاً زود از زندگیم رفتن.

اون‌هایی که اول دوست بودن و بعد از خطش خارج شدن و تغییر نقش دادن هم همینطور.

آدم‌هایی که تو زندگیمن، کسایی‌ان که به شدت برام ارزشمندن.

هر کدومشون حداقل چندین و چند جا کنارم بودن و به بهترین شکل کمکم کردن.

و خب از یه جایی به بعد، از دست دادن آدم‌ها بیشتر از حد توانم شد و دیگه نتونستم هندل کنم.

تصمیم گرفتم تا وقتی که به یه سطحی از منطق نرسیدم که بتونم از دست دادن آدم‌ها رو بپذیرم، دیگه کسی رو از محدوده‌ی دوستی خارج نکنم.

آدم‌هایی بودن و هستن که دلم میخواسته خارج بشن از این محدوده.

ولی خب، آره.

چشمم ترسیده.

سر این مسئله آدم‌هایی رو از دست دادم که اگر جاش بود، شاید باز هم برمی‌گردوندمشون به روزهام.

امروزی که اینا رو مینویسم، عمیقاً خسته‌ام از این حس ترس و دلم میخواد از بین ببرمش، اما میدونم که از بین بردن این حس، یه هزینه‌ی زیادی برام داره که نمی‌صرفه. اینقدر نمی‌صرفه که حتی فکر بهش هم اذیتم می‌کنه.

و اینکه خب فکر نکنم لازم باشه بگم که هزینه قطعا منظورم مادی و پول نیست.

که دست کم، تو عکسامون، هنوزم پیشم ایستادی...

+ ۱۴۰۲/۸/۱۰ | ۱۷:۴۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

هی دستم میاد بنویسه

هی حرفی ندارم

اتفاقات این روزام خیلی درهم برهمن..

اورثینکام داره زیاد میشه دوباره

نمیدونم راهی که در پیش گرفتم تهش چیه

مغزم خیلی شلوغه، خیلی زیاد

کارای عجیب میکنم، حرفای عجیب میزنم.

اعصابم تو در و دیواره.

نمیدونم چند چندم با این زندگی، واقعا نمیدونم

پوووف.

مِن باب دانشکده و آدماش

+ ۱۴۰۲/۸/۱ | ۰۲:۳۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نمیدونم در نهایتِ این ۴ سال چی در انتظارمه

ولی

این روزامو دوست دارم

آدمایی که باهاشون وقت میگذرونم رو دوست دارم

اتفاقات زندگیم رو دوست دارم

پستی بلندیایی که بهم ثابت میکنن کیا چقدر به من و زندگی من تعلق دارن رو دوست دارم

من دارم لذت میبرم از این زندگی :)

دانشکده‌ی صنایع تهران جنوب، همون جایی که زیاد خوشحال نبودم بابت رفتن توش، داره خیلی چیزا بهم می‌ده

خیلی چیزایی که مثل یه پاک‌کن قوی، می‌تونن گذشته رو از ذهنم پاک کنن و بهم یه زندگی کاملا جدید بدن...

خوشالم :) همین :)

خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com