+
۱۴۰۲/۸/۲۵ | ۱۸:۳۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ
من همیشه دوستیهای خوب و قویای با جنس مکمل داشتم و دارم.
آدمهایی که تو زندگیم بودن و تحت عنوان دوست نبودن، نسبتاً زود از زندگیم رفتن.
اونهایی که اول دوست بودن و بعد از خطش خارج شدن و تغییر نقش دادن هم همینطور.
آدمهایی که تو زندگیمن، کساییان که به شدت برام ارزشمندن.
هر کدومشون حداقل چندین و چند جا کنارم بودن و به بهترین شکل کمکم کردن.
و خب از یه جایی به بعد، از دست دادن آدمها بیشتر از حد توانم شد و دیگه نتونستم هندل کنم.
تصمیم گرفتم تا وقتی که به یه سطحی از منطق نرسیدم که بتونم از دست دادن آدمها رو بپذیرم، دیگه کسی رو از محدودهی دوستی خارج نکنم.
آدمهایی بودن و هستن که دلم میخواسته خارج بشن از این محدوده.
ولی خب، آره.
چشمم ترسیده.
سر این مسئله آدمهایی رو از دست دادم که اگر جاش بود، شاید باز هم برمیگردوندمشون به روزهام.
امروزی که اینا رو مینویسم، عمیقاً خستهام از این حس ترس و دلم میخواد از بین ببرمش، اما میدونم که از بین بردن این حس، یه هزینهی زیادی برام داره که نمیصرفه. اینقدر نمیصرفه که حتی فکر بهش هم اذیتم میکنه.
و اینکه خب فکر نکنم لازم باشه بگم که هزینه قطعا منظورم مادی و پول نیست.