دیدار با رفقآی مجازی۲

+ ۱۴۰۰/۴/۲۷ | ۱۸:۲۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
عاقا عاقا :))))))
خیلی گل بودن :)))))
یکیشون کار پیش اومده بود براش و نیومد ولی اون دوتا که اومدن واقعا گل بودن :))))
و کلا مدلشون خیلی شبیهم بود ، مخصوصا که گفتم همسنیم خیلی خوب باهاشون تونستم ارتباط برقرار کنم=)
یه کافه رفتیم و حدودا یک ساعت ، یک ساعتو نیم اینا موندیم.
کلی حرف زدیم و کلی چیزا روشن شد واسمون ، مخصوصا برای من..
چون خب من نسبتا با اکیپشون تو تلگرام غریبه‌ام ، یه خرده آشنا تر شدیم=)
گاد باورم نمیشه ، یکی از آرزو هام که دیدن رفیقای مجازی بود ، برآورده شد =)
ایشالا قسمت بشه همتونو ببینم🥺

اولین دیدار با رفقآی مجازی =)

+ ۱۴۰۰/۴/۲۶ | ۰۹:۴۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

ما هرشب ، با یه عده از دوستای مجازی و حقیقی و اینا ، تو یه گروهی مافیا بازی میکنیم خب؟

بعد دیشب خیلی ناگهانی طور حرف این شد که کجایی ایم و اینا =)

متوجه شدیم که با اکیپ دختراشون ، کلا یکی دوتا منطقه فاصلمونه=)))))))))

و قرار شدش که این هفته بریم بیرون=))))))

بایییییییی.

من دارم از خوشحالی و هیجان سکته میکنمممم =))))))))))

این میشه اولین دیدار ، اونم یهو با چندتا دوست مجازی =)))))))

وای خدایا شکرررت =)))))))

قشنگیشم اونجاست که همسنیم باهم =))))))))


+بازدید امروز تا این ساعت چقدر خفن بوده =)

دمتون گرررررم3>

++الان دیدم 4 نفرم به جمعمون اضافه شدن =)

خوش اومدین عزیزان

خبری بوده دیشب عاقا؟=))))))))

جبر

+ ۱۴۰۰/۴/۲۵ | ۱۳:۱۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

بعضی وقتا مجبوری..

یعنی مجبورت میکنن که خلاف میلشون کار کنی یا ترکشون کنی

بعد ازت ناراحت میشن :)

بعد تو میمونی

یه عذاب وجدان گنده

یه عالمه خاطره

و برگشتی که دیگه نیست..

عصبی‌ام کلافه‌ام عصبی‌ام

+ ۱۴۰۰/۴/۲۰ | ۱۸:۰۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

انقدر روزا گل بارونه ، ذهنم عادت کرده به "منفی فکر کردن"

و وقتی یه اتفاق کوچیک و ساده میوفته ، تو ذهنم انقد داستان میسازم که اولین نفر خودم دیوونه میشم.

با وجود اینکه میدونم افکارم غلطه ولی بازم نیاز دارم که یه نفر بهم این رو گوشزد کنه.

از مقدار چرت و پرت گفتنا و الکی خندیدنام حتی یک ذره هم کم نشده که بیشترم شده و تنها علتش همین حال بدم میتونه باشه.

واقعا لوسم.

انقدر لوسم که حتی به شوخی هم بهم غضب کنن اشکم درمیاد و دیگه بند نمیاد.

بابام هنوزم تنها کسیه که با همه وجود حمایت میکنه و هرچقدر گند میزنم ، فقط مراقبتاش بیشتر میشه.

عصبی‌ام که جواب خوبی‌هاش رو اینجوری میدم.

وسط همه ی اینا ، اونم(بابام نه) گذاشته رفته تو لاک تنهایی خودش و بدتر و بدتر کرده حالم رو نبودنش.

مدرسه هم که بخش عظیمی از اعصاب خردیامه.

امروز میرم مبینا رو ببینم.

اونم بدتر از من ، حالش خرابه و حرف نمیزنه.

ریدم تو این وضعیت. خب؟

حتی از اینکه این چسناله های خالی از ادب رو اینجا ثبت میکنم هم کلافه و عصبی‌ام ولی نیاز دارم که منتشر بشن، ترجیحا نخونید که حال خودتون خراب نشه.

.....

+ ۱۴۰۰/۴/۱۹ | ۱۸:۵۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دلتنگ بلاگفا ام و هیچ رغبتی به برگشت بهش ندارم..

چند بار کانال زدم و نهایتا یا پاک شد ، یا موند ته تلگرامم خاک بخوره..

یه روز ، یهویی!

سیکم رو میزنم از همه جا

مثل ماه اخیر..

بی حوصله تر از هر زمان..

بی عقل تر از هر وقت..

بیشترین چیزی که این روزا میشنوم ، اینه "فازت چیه؟"

بخدا که اگه خودمم بدونم چ مرگمه.. 

بیشتر از هرچیزی از پنهان کردن احساسم بیزارم و دائما مجبورم به اینکار..

چه موقعی ، دل چه کسی رو شکستم که وضعم اینه؟

هرکی هستی ، بیا با صحبت به نتیجه میرسیم بخدا..

نفرین نکن ، توان پس دادنشو ندارم..

چیزیم نیست ، نگران نشید.

صرفا بی حوصله ام ، خیلی بی حوصله!

:)

+ ۱۴۰۰/۴/۱۸ | ۲۲:۳۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امشب ، شب راحتی نخواهد بود..

و بغض توی گلوم ، گویای اینه.

گلبم🥺

+ ۱۴۰۰/۴/۱۵ | ۲۲:۲۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

واقعا چرا تشویش اذهان عمومی میکنین؟

چرا اخه؟

تو این اسباب کشی و چیدن وسایل و اینا ، مامان بزرگا و خاله ها و عمه ، انقدر حرف زدن از جهاز من و شوهر کردن من ، سامان اومده رو پام خوابیده ، میگه آبجی اگه تو شوهر کنی بری من چیکار کنم؟:))))))

پسرخالم ازونور میگه سامان ، اگه خواستگار اومد براش ، غیرتی شو لهش کن=)

داداشم میگه من بمیرمم نمیذارم آبجیم بره با کسی ، مگر اینکه خودش بخواد و بگه بله :)))))))

میخواستم یه لقمه‌ی چربش کنم این داداش کوچولوی ۱۲ ساله‌م رو :)))))

اسباب کشی

+ ۱۴۰۰/۴/۱۳ | ۲۲:۲۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

فکر میکردم این بیستو چند روز تعطیلی چجور بگذره و چیشد:|

باو ثگ تو اسباب کشی:||

پیرم دراومددددد

تا حالا تو عمرم اینجوری کار نکشیده بودم از خودم:|

مبین‌آی‌من‌ه‌او

+ ۱۴۰۰/۴/۹ | ۰۰:۵۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

بعد دو سال مبین‌آ رو دیدمش و حقیقتا انواع فحش‌ها بهم که این دوسال ندیدمش(':

اینکه خونه ی جدید فقط ۸ تا کوچه فاصله‌ست باهاشون بشدت اکلیلیم میکنه(((:


-تویی که نمیدونی منظورمی الان.. مرسی که بدون اینکه بدونی ، با وجودت تو زندگیم ، مبینا رو بهم هدیه دادی..

فکر نکنم هیچوقت بتونم رو در رو تشکر کنم ازت ، ولی بازم مرسی که یه زمانی بودی!

خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com