انقدر روزا گل بارونه ، ذهنم عادت کرده به "منفی فکر کردن"

و وقتی یه اتفاق کوچیک و ساده میوفته ، تو ذهنم انقد داستان میسازم که اولین نفر خودم دیوونه میشم.

با وجود اینکه میدونم افکارم غلطه ولی بازم نیاز دارم که یه نفر بهم این رو گوشزد کنه.

از مقدار چرت و پرت گفتنا و الکی خندیدنام حتی یک ذره هم کم نشده که بیشترم شده و تنها علتش همین حال بدم میتونه باشه.

واقعا لوسم.

انقدر لوسم که حتی به شوخی هم بهم غضب کنن اشکم درمیاد و دیگه بند نمیاد.

بابام هنوزم تنها کسیه که با همه وجود حمایت میکنه و هرچقدر گند میزنم ، فقط مراقبتاش بیشتر میشه.

عصبی‌ام که جواب خوبی‌هاش رو اینجوری میدم.

وسط همه ی اینا ، اونم(بابام نه) گذاشته رفته تو لاک تنهایی خودش و بدتر و بدتر کرده حالم رو نبودنش.

مدرسه هم که بخش عظیمی از اعصاب خردیامه.

امروز میرم مبینا رو ببینم.

اونم بدتر از من ، حالش خرابه و حرف نمیزنه.

ریدم تو این وضعیت. خب؟

حتی از اینکه این چسناله های خالی از ادب رو اینجا ثبت میکنم هم کلافه و عصبی‌ام ولی نیاز دارم که منتشر بشن، ترجیحا نخونید که حال خودتون خراب نشه.