ادبیات قیشنگ🫠

+ ۱۴۰۱/۹/۳۰ | ۱۳:۰۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

یه بارم مثل همیشه داشتم تو گروه بچه‌های دانشگاه غلط املایی می‌گرفتم، بعد بحث نمره‌ی ادبیات من شد و شعر خوندنم و اینا، یهو یکی از پسرا گفت

"بمولا ما باید یکیو پیدا کنیم که اینقدر که تو ادبیات رو دوست داری، دوستمون داشته باشه"

🫠🫠🫠🫠

خوبین دیگه؟

+ ۱۴۰۱/۹/۲۹ | ۲۱:۰۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

یه دل‌شوره‌ی بی‌دلیل افتاده به جونم‌.

خیلی یهویی قلبم داره میاد تو حلقم و یخ کردم.

چه‌ خبر شده؟ نمی‌دونم.

مارشمالو 💘

+ ۱۴۰۱/۹/۲۹ | ۱۲:۵۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

آقا من دیشب یکم حالم خوش نبود، دیدم اگه همینجوری بمونم می‌شینم عزا میگیرم و گریه و زاری و اورثینک، دیگه پاشدم مارشمالو درست کردم که حواسم پرت بشه یکم. =)

هر چیزی که درست می‌کنم و سامان(داداشم) میخوره و خوشش میاد، واقعا یه جون به جونام اضافه می‌کنه. D:

و اینکه سامان مارشمالو دوست نداره، اما از اینا خوشش اومد، واقعا شادم کرد. =)

آقا جدی خودمم خوشم اومد. =)

من عاشق مارشمالو ام. به قدری که هفته‌ای دو سه تا بسته میگیرم.

و خب پولام رو می‌ریزم تو جوب.🤌

مارشمالویی که دیشب درست کردم، شبیه همون بیرونیا شد.

از لحاظ قیمتی، بیرون مثلا یه بسته رو میخری ۱۲ تومن، توش ۱۰ تا دونه داره.

الان دیشب با همون هزینه، دو تا سه برابرش رو داشتم.

و خب خیلی به صرفه‌تره دیگه. =)

دردسر خاصی‌ام نداره، خیلی‌ام زود آماده می‌شه.

دیشب دستورش رو برای بچه‌های چنل گذاشتم، اینجام میذارم.

دوست داشتین درست کنین. =)

اینم عکس مارشمالو های خودمه.🤌

طرز تهیه مارشمالو


یه بسته ژله با طعم دلخواه (مال من آلبالو بود)
یه قاشق غذاخوری شکر
نصف لیوان آب
همه رو باهم میریزیم تو یه ظرف، بعدش ظرف رو توی حرارت قرار میدیم تا به روش بن‌ماری، اون مواد کامل حل بشن و مایع شفاف به‌دست بیاد.
بعدش با همزن برقی، اینقدر هم میزنیمش تا اون مایع کاملا سفت بشه، شبیه اون خمیر مایه‌ی کیک هست قبل از پخت؟ به اون غلظت باید برسه.
بعدش یه ظرف برمیدارین چربش می‌کنین و آرد یا پودر نارگیل میریزین کف ظرف.
بعدشم مواد رو میریزین و همون آرد یا پودر نارگیل رو روش هم میریزین و میذارینش تو یخچال.
دو تا سه ساعت زمان تقریبی لازمه برای اوکی شدنش.
که من طاقت نیاوردم و یکم زودتر هم درآوردمش. D:
اینم منبعم‌.

خوابم میاد و نمیبرهههه

+ ۱۴۰۱/۹/۲۸ | ۰۹:۲۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

اساتید دانشگاه واقعا مودن.

از چهارشنبه که کلاسا به علت آلودگی هوا مجازی شده و از کل این کلاسا، فقط ریاضی1 تشکیل داده

که اونم گفت دوباره سر کلاس حضوری میگم مطالب رو و 40، 45 مین زودتر تعطیل کرد.

دوستشون دارم که کلاس تشکیل نمیدن.

ولی ای کاش قبلشم بگن که از خوابمون نزنیم. -_-

شرح حال

+ ۱۴۰۱/۹/۱۹ | ۱۴:۵۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

فقط درگیریای من با چادر. =)))))))))

عکسام همه‌شون جوری‌ان که قابلیت اینو دارن بابت پخش نشدنشون پول بدم. :)))))))

زیارت آخرم رفتیم و تموم...

هتلم تحویل دادیم.

ساعت ۷ بلیت برگشتمونه.

ناهار بخوریم و یکمم خرید و بای بای..

امیدوارم زودتر نتم وصل بشه. این چند روز اینترنتم به فنا بود و خدا میدونه تا چند ساعت گوشیم از حجم پیاما هنگ کنه و نیاد بالا.

کار زیاد دارم تو تلگرام. پوف.

فردام کلاس دارم تازه. ظهر، زبان.

خیلی خوشحالم که فردا میخوام برم دانشگاه.🥲

ایشالا که برنامه‌ی اعتصاب نچیده باشن.🥲

قدرتمند‌ترین

+ ۱۴۰۱/۹/۱۸ | ۲۱:۴۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

هیچکس

مطلقا هیچکس

به اندازه‌ی تو

نمی‌تونه اشکم رو انقدر راحت دربیاره

یا برعکس

خنده‌ی از ته دل روی لبم بسازه

این یه حقیقته که تو این مورد

تو

قدرتمند‌ترینی...


شب آخر - حامیم





کاشکی:)

+ ۱۴۰۱/۹/۱۸ | ۱۰:۵۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

کاشکی بجای این ایکبیری و نگاه‌های خیره‌اش و خانواده‌اش که به چشم خریدار نگاهم می‌کنن، تو همسفرم بودی....

میخوام جیغ بکشم اصلا

+ ۱۴۰۱/۹/۱۷ | ۱۷:۴۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

تلگرامم هیچ جوره نمیاد بالا.

دارم روانی می‌شم.

سگ تو این وضعیت که اینقدر شیلنگ اینترنتو می‌بندید.

عوضیا.

عممم =)

+ ۱۴۰۱/۹/۱۷ | ۰۰:۳۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نشستیم تو قطار. :)

آخرین بار که با قطار رفتم مشهد، کلاس هفتمم تموم شده بود و بعنوان جایزه برای کسایی که پژوهشای خوبی تحویل داده بودن، تابستون بردنمون مشهد. :)

دلم خیلی پره..

کاشکی بتونم بچه‌ها رو ببینم.

یه عالمه رفیق قشنگ مشهدی دارم که مجازی‌ان...

امتحان ریاضی فردا هم رفت به دست خدا تا هفته‌ی دیگه که با استاد صحبت کنم و بگم ازم بگیره.

از ساعت ۱۰ و ۱۱ شب تا حالا یه دل‌شوره‌ی ریزی دارم که نمیدونم برای چیه اصلا.

دیگه؟ همین دیگه.

سرسام دارم میگیرم با سر و صدای بارانا و فاطمه‌ی ۴، ۵ ساله.

خدا بخیر کنه تا صبح.

درهم نوشتم👀

+ ۱۴۰۱/۹/۱۵ | ۰۰:۲۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حس می‌کنم دارم نمی‌تونم این زندگی رو.

همه‌چی فرای تصورم غیرقابل تحمله و مجبورم به تحمل.

خستمه-

فردا میخوام برم کیک‌پزی بازم. کاپ کیک یلدا.

جدا دارم با مقوله‌ی کیک پختن حال می‌کنم. :)

اصلا از وقتی آبان تموم شده، دیگه کیک نپختم و واسه همینم افسردگی رو دارم حس می‌کنم.

دلم میخواد به بهونه های مختلف بپزم هی.

کوکی و دسر و کیک انارشم میرم یاد میگیرم.💘

هفته‌های بعده اونا.

وای ولی واقعا خیلی خوش میگذره:)))))).

حالا اینا هیچی.

دلتنگیم فرای تصوره براش:).

باید راه بیام ولی دلمو چیکار کنم؟ می‌ترسم از عادت به کم بودنش، نبودنش.

این عادت رو دوست ندارم...

کاش نذاره شکل بگیره.

دیگه تک تک سلولای تنم هم لمسش رو میخوان....

وای امروز اعتصاب بودیم دیگه؟ سه تا کلاس داشتیم.

دوتای صبح رو خبر دارم تشکیل شدن.

با ۱ نفر و ۴ نفر.

شما فک کن اقتصاد ما کل کلاس دخترن و یدونه پسر، بعد فقططط همون پسره پاشده رفته سر کلاس.=))))))))

ببعی‌.

فیزیکم امتحانشو از ۴ نفر گرفته استاده. یکی باهاش حرف زده گفته وقتشو ندارم باز بگیرم، ولی سوال میدم به مدیر گروه، بگید ازتون بگیره.🚶🏻‍♀️

گاوم زاییده واسه‌ی هفته‌ی بعد قشنگ.

هم فیزیک دارم، هم اقتصاد و هم ریاضی. =)))))

خونه‌ام نیستم که بخونم. هیچی به هیچی.🚶🏻‍♀️

شمام ساعت از ۱۲ که میگذره گرسنه‌تون می‌شه یا فقط من اینجوری‌ام؟

امتحان پر ماجرا😂🤌

+ ۱۴۰۱/۹/۱۳ | ۲۱:۳۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
امروز دومین امتحان میان ترمم رو دادم و باید بگم عالی بود حقیقتا!😂
وقتی رسیدم سر کلاس، کل صندلیا پر بود و مجبور بودم جلو بشینم و عزا گرفته بودم براش، که یهو آرمین از ته کلاس اشاره زد که "نسترن نسترن! زبانت خوبه؟"
گفتم "بد نیست، ولی نخوندمااا" زد رو صندلی جلوییش و گفت "از ما که صفریم بهتره، بدو بیا اینجا"😂💅
خلاصه که رفتم ته‌ترین صندلیِ ردیف یکی مونده به آخر، جلوی محمد و آرمین و کنار پارسا و دیوار نشستم.😂
جلومم دو سه تا از دخترا بودن که خب بخاطر اکیپ بودنشون و مشکلات من با دوست‌پسر یکیشون، زیاد خودمو باهاشون قاطی نمی‌کنم.
آقا این آرمین اینا یه اکیپ ۶، ۷ نفره‌ی پسرن که خب من باهاشون اوکی‌ام.
شوخی و اینا کلا زیاد دارم با دو سه تاشون.
هیچی دیگه. نشستیم به امتحان دادن.
از دلقک بودنشون که هرچی بگم کم گفتم.😂🤌
سر امتحان واقعا پاره شده بودم از خنده.
کار به جایی رسیده بود که خود استادم داشت پا به پامون میخندید.
از اونورم پارسا این بین بهتر بود وضعش از بقیه، به همه رسوند.
من این گوشه ساکت و آروم نشسته بودم امتحانمو حل می‌کردم که آرمین گفت به اون نسترن بنده خداعم برسونید، حس می‌کنم مونده توش. =)))
پارسا نشنید انگار یا نمیدونم متوجه نشد که مخاطب حرفش بود.
محمد که پشت سر من بود و کنار آرمین، دوباره مستقیم‌تر به پارسا گفت تو که کنارشی ببین چیا رو مونده، بگو بهش.
اونم پرسید ازم.
تا اومدم جوابشو بدم، یهو دیدم آرمین از عقب گفت نسترن برگمو بده. =))) [الکی مثلا برگه‌اش افتاده رو زمین]
و بله. بزرگترین تقلب عمرم بود امروز.😂💔
خلاصه که برگه‌ام جابجا کردیم. آرمین دوتا سوال اخرم رو کامل خط خطی کرد و درشت جوابشو نوشت.😂
که امیدوارم استاد ریز نشه روش و گیر نده.
فرق جوابامون زیاد نبود، یکی دوتا فقط.
ولی خب بازم کامل خط زده بود.
سر یه سوالم با محمد به توافق نرسیدیم ولی خب همونی که محمد گفت رو، آرمین برام نوشته بود. دیگه منم خط نزدمش. ایشالا که درسته.😂
امتحان جذابی بود خلاصه. دم اکیپشون جمیعا گرم. :))))😂
امیدوارم مریض نشده باشم.
چون محمد که پشت سرم بود، سرما خورده بود و هی سرفه می‌کرد، ماسکم داشتا ولی خب هی میاوردش پایین که بفهمیم چی میگه.
از اونورم پنجره‌ بالاسرمون بود و کلا باز بود.
فقط یه تیکه آخراش دیدم داره سرد می‌شه و قصد نداره ببنده، گفتم بهش که می‌شه پنجره رو ببندیش یکم؟
گفت عه هوا cold شد؟ حله😂 و بست.
بعد رفیقش ازونور شکایت کرد که یه ساعته من دارم میگم ببند انگار نه انگارا.😂🚶🏻‍♀️
و بدین ترتیب یه فحشم خورد اون رفیقش.🚶🏻‍♀️
با اکیپشون اوکی‌ام. از هر لحاظی، بین پسرای دانشگاه، واقعا آدم‌ترن.
بین کل دخترای دانشگاهم ندیدم جز با من و یکی دو نفر دیگه نهایتا، با کسی گرم بگیرن اونقدری.
که خب اون دختراعم خودشون سعی بر ارتباط داشتن و شماره‌ی اینارم گرفتن حتی. =))
من ولی نه.
دو سه تا دعواعم که داشتم با یه سری از پسرا، اینا دخالتی نداشتن، یا اگرم داشتن اینجوری بوده که محمد سعی کرده بحثو جمعش کنه به دعوا نکشه.
اونایی که به دعوا کشیده، تو تایم بحث محمد کلا آفلاین بوده.😂
احتمالا کلاس ریاضیمم باید بندازم با تایم کلاس اینا، بخاطر امتحانم و تهران نبودنم و این صحبتا.
و حقیقتا بابتش خوشحالم!
پسرای کلاس ریاضی به طرز فجیعی رو مخمن.
کلا تو دانشگاه با دوستان هول زیاد به مشکل میخورم... دختر و پسرم نداره حقیقتا. =)
خوبیِ این دعواها اینه که قشنگ از تو صافی رد می‌شن و اون سالماشون میمونن و حداقل انقدری میتونی خیالت رو راحت کنی که ۴ سال با کیا می‌شینی و پا می‌شی.
روز خوبی بود امروز در کل. :) 
بعد از ظهرم با یکی از رفقا دیدار تازه کردیم و یه بستنی خوردیم و یکم قدم زیر بارون. :)
تنها قسمت بدش این بود که نیم‌بوتم رو بدون جوراب پوشیده بودم و اون انگشت کوچیکه‌ی بیچارم کباب شد.🚶🏻‍♀️💔
فردام با وجود امتحان میان ترم فیزیک اعتصابیم. و همین. =)

هجده سال و یازده ماه

+ ۱۴۰۱/۹/۹ | ۱۲:۱۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امروز شروع یازدهمین ماهِ هجده سالگی منه.

یازدهمین نهمی که با همه‌ی قبلیا یه فرق اساسی داره.

خوبم!

تموم حس و حالای خستگی و اینا هست هنوزم، ولی خوبم.

خوبم و این خوبه...

دارم میفهمم کنکور تا چه حد روی اعصاب و روان و زندگیم تاثیر منفی داشت.

الانی که امتحانام رو راحت میخونم و پاس می‌کنم.

الانی که ذهنم آزاده و از اورثینکر درونم فاصله گرفتم.

الانی که ترسی ندارم و حرفام رو راحت می‌زنم...

حالم خوبه و نمی‌تونم وجود کدئینم(قطعا منظورم قرص نیست) رو بین دلیلای خوب بودنم نادیده بگیرم.

یازدهمین نهمه و به دلایل خوبی، دیگه بعد از این به شمارش ادامه‌اش نیازی نیست:).

امیدوارم دیگه هیچوقت انقدر پنیک نکنم واسه‌ی اتفاقی که یه روز از همه‌ی ماه‌ها رو به فاک برم بخاطر یچیز.

و امیدوارترم که این حال خوبم پایدار بمونه:).

بغل.

+ ۱۴۰۱/۹/۸ | ۰۴:۵۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

روزی که بغلش کنم میام اینجا می‌نویسم

"مرا در تنش غسل تعمید داد..."

خاله یه فال ازم میخری؟

+ ۱۴۰۱/۹/۸ | ۰۴:۳۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست


شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست


هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست


آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست


هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست


بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست


عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست


ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست


حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست


#شعر

#حافظ

ترس؟ نه. اعتماد ندارم.

+ ۱۴۰۱/۹/۷ | ۱۴:۲۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حس و حال هیچی رو ندارم:).

خنثی‌ام.

انقدر غم و ناراحتی دارم، که دیگه جا برای بیشترش ندارم.

دلم میخواد برم. محو شم یه مدت. از همه‌جا.

ولی راستش دلتنگی نمی‌ذاره.

من عزیزترین آدمای زندگیم رو این روزا تو تلگرام دارم:).

استیو حرف قشنگی می‌زنه همیشه در این مورد.

میگه لعنت به مجازی. =))

بی‌نهایت خسته‌ام.

نمی‌دونم از چی.

از کجا.

شایدم می‌دونم و نمیخوام به روی خودم بیارم...

به جایی رسیدم که دیگه حس و حال دست و پا زدن ندارم.

می‌بینم قلبم داره جر میخوره‌ها.. ولی میگم "هرچی شد، شد".

حرفام می‌رسن به نتیجه:).

تهش همونی می‌شه و اتفاق میفته که میگم. همیشه.

ولی دیگه حال تلاش کردن ندارم.

یخم.

سردم.

گرمایی که باید داشته باشم رو، وقتی خواب بودم انگار یکی دزدیده.

نیست. تلاش می‌کنم باشه. و در نهایت این تلاشم منجر می‌شه به بیچاره شدنم.

نمیخوام بیچاره باشم.

پس تلاشم رو کم می‌کنم.

دیگه حتی حال اورثینک هم ندارم.

فقط می‌دونم به هیچی اعتماد ندارم. مطلقا هیچی.

+ ۱۴۰۱/۹/۵ | ۰۲:۳۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

صرفا چون دلم میخواد ثبت شه-

:))

+ ۱۴۰۱/۹/۳ | ۰۰:۱۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

پستای بعضی از بچه‌ها رو که میخونم تازه میفهمم چقدر دلبری بلد نیستم...

من فقط بلدم تو صادقانه‌ترین حالت ممکن و در آن واحد، کاری رو کنم که فکر می‌کنم می‌تونه دلش رو گرم کنه یا لبخند بیاره رو لبش.

اونم اگر تاثیری داشته باشه.-

آنچه در کلاس دانش خانواده و جمعیت گذشت( همون شوهرداری خودم درست‌تره البته)

+ ۱۴۰۱/۹/۲ | ۱۷:۰۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

خب بیاید تعریف کنم بگم چی شد. =)))
آقا موضوع امروز کلاس ازدواج سفید بود، خب؟
کلمه‌اش رو بکار نبرد ولی منظورش همین بود. زندگی مشترک و روابط جنسی، بدون ازدواج.
بعد برگشته میگه که آره تو روابط این مدلی، تعهد و پشتوانه‌ای نیست و بر اساس تحقیقات، اینجور روابط همیشه ترس از دست دادن توشون هست و آرامش ندارن.
بنده دستمو بلند کردم گفتم که حرفی که می‌زنید، اوکی درسته، ولی وقتی چیزی به اسم ازدواج موقت و صیغه وجود داره و مرد میتونه ۴ تا زن و ۴۰ تا صیغه داشته باشه، به اون هم اعتمادی نیست خب!
قضیه‌ی ازدواج موقت و صیغه و ۴ تا زن و ۴۰ تا صیغه رو کلا انکار کرد.😂
فرمودن که صیغه اصلا مال مرد متاهل نیست که. مال کسیه که خدا ازدواج و تشکیل زندگی رو به دلایل مختلف قسمتش نکرده.

برای مرد متاهل حرامه!
گفتم اوکی، پس چرا بزرگان دین داشتن؟
گفت ائمه که اکثرا اینجوری نبودن و فقط یه زن داشتن. مثال دقیقش که یادمه، امام رضا بودن که فقط یکی داشتن.
فقطططم همین یه امام رو گفت.
گفتم نه. من منظورم پیامبره.
گفتم کاری ندارما. ولی خب پیامبر اینجوری بودن دیگه.
تعداد همسران زیادی داشتن.
میگه که پیغمبر جونم فداشون بشه ایشالا، همه‌ی همسرانشون از خودشون بزرگتر بودن.
فقط یکیشون، زینب(گفت دختر عمه‌ی پیامبر اگه اشتباه نکنم) از خودشون کوچیکتر بودن که اونم خداوند امر میکنن.
گفتم اوکی. پس عایشه چی؟
عایشه‌ای که سنش خیلی‌ام کم بود!
برگشته میگه که عایشه خودش اصرار داشته و اصلا پیامبر راضی نبودن.
و این راضی نبودنشون رو علاوه بر شیعه، اهل سنت هم تایید می‌کنن. (بماند که بعدا رفیقم که اهل سنته تکذیب کرد.😂🤌)
بعد خودش یه تیکه برگشت گفت که اره قدیم اینجوری بوده که تعداد بالا زن میگرفتن و اصلا براشونم مهم نبود و اینا.
گفتم بله، حتی جنگ هم که میرفتن، خانومای لشکر شکست خورده رو بعنوان غرامت برمیداشتن.
گفت بله، کنیز میشدن.
گفتم البته این قضیه هنوزم هستا. مختص اون زمان نبوده.
گفت بله، برای داعش هنوزم هست.
گفتم نه فقط داعش. واسه خودمونم هست. اخبارش می‌رسه بالاخره😂(با خنده).
اونم با خنده جواب داد حالا دیگه اونشو نمی‌دونم اخبار شما از کجا می‌رسه به دستتون😂.
بعددد اینا رو که گفتیم من دیگه ساکت شدم و سرمو کردم تو گوشیم، این وایساد حرف زدن.
حرفش به اینجا رسید که اگه الان از صیغه برای شهوت‌رانی استفاده می‌کنن، مشکل از خودشونه نه دین.
گفتم که ببینید خب خیلی منطقیه.
یه آقایی که سنش حالا یکم بیشتره و زندگی مشترکش رو تشکیل داده، وضع مالیش خیلی بهتر از یه جوون ۲۰ و چند ساله‌ست دیگه؟ پس راهشم برای زن گرفتن و اینا بازتره.
الان شما از صد تا پسر بیای بپرسی که چندتاتون قصد ازدواج دارین، شاید به تعداد انگشتای دست هم حاضر نباشن برای اینکار.
گفت خب تو اینجور موارد ما خیلی از خیرین رو داریم که‌ میان کمک می‌کنن و خونه وقف می‌کنن یا مثلا با زوجای جوون کنار میان و این صحبتا.
گفتم ببین حرفت قبول. اوکی.
ولی شما به عنوان مادر یه دختر، حاضری دخترت که لای پر قو بزرگش کردی رو بدی دست کسی که خونه‌اش رو خودش یا حتی خانواده‌اش ندادن؟
برگشت گفت بله. من به عنوان مادر یه دختر اتفاقا این کارو کردم. =))
اینو که گفت کل کلاس یهو ترکید.😂💔
بعد وایساد حرف زدن که آره، بودن کسایی که مثلا پسره خانواده‌اش خونه‌ بهش داده و انقدر تنبل بوده و بی‌عرضه که مثلا نتونسته زندگیش رو بعدا جمع کنه و اینا.
گذاشتم حرفش رو کامل بزنه، بعدش گفتم اوکی. شما حاضر شدین، دستتونم درد نکنه، راه اومدین بالاخره. ولی خیلی از خانواده‌ها حاضر نیستن اینکارو بکنن.
که دوباره کلاس ترکید و یکی دوتا از بچه‌ها گفتن نسترن بسه، صلوات بفرست. =))))
خودشم خنده‌اش گرفت گفت خب از این بحث عبور کنیم....
خلاصه که اینه آثار آهنگ گوش نکردن من سر کلاس شوهرداری عزیزان. 💆🏻‍♀

واقعا اگه یه ذره دیگه ادامه می‌دادم شوتم می‌کرد بیرون از کلاس و می‌گفت برو درستم حذف کن.😂🤌

هیچ ایده‌ای ندارم که چرا داشتم حرفاش رو گوش می‌کردم و آهنگ تو گوشم نبود، ولی خب. =))

بعد نماینده‌ی کلاسمون تایمش رو عوض کرده بود، این داشت دنبال نماینده‌ی جدید می‌گشت. همه بچه‌ها می‌گفتن نسترن تو بشو. =)))...)))))))

من که نشدم ولی خب این چه زندگی‌ایه ناموسا.😂

حیف که کلاسش تفکیک جنسیتیه.

پسرا اگه بودن، بهتر می‌شد قهوه‌ایش کرد، جوابشو می‌دادن اونام. این دخترا که همه سکوت.🐒

پناه

+ ۱۴۰۱/۹/۲ | ۰۱:۰۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

اوکی ولی وبلاگ بیشتر از چنل برام پناهه.

پناه.. اسم قشنگیه. :)

پارسال جزوه‌هام رو پر از شعر کرده بودم، امسال محیا رو عادت دادم که جزوه‌هاش رو بده دستم و براش پرشون کنم:).

ولی بخاطر همون شعرا هم که شده، جزوه‌های کنکورم رو به هر کسی نمیدم.. نگه می‌دارم تا یکی که لیاقتشو داره بیاد ازم بگیره:).

من از سیگار متنفرم و هر کسی که منو می‌شناسه، اینو می‌دونه.

تا حالا هم امتحانش نکردم.

اما تو این یک‌سال اخیر خیلی هوسش زد به سرم.

فقط یه دلیل داشتم و دارم واسه‌ی این که این هوس رو سرکوب کنم... فقط یکی.

که خب.. بماند که چی بود. 🙂🤌

دلم یه چنل پابلیک میخواد. چنل پابلیک امنیتش از وبلاگ بیشتره.

ولی بازم میدونم که در نهایت، بازگشت همه‌ی ما به سوی وب است.

همیشه اینجوری بوده.

کسی که سعی کرده کمترین توجه رو نسبت بهم نشون بده، کسیه که بیشترین توجه رو کرده...

مثل همین پسره که باهاش دوتا کلاس مشترک دارم.

عجیبه که فکر می‌کنن نمی‌فهمیم.

اینایی که تا صحبت کردن و خندیدنم با دو نفر دیگه رو می‌بینن، تیکه میندازن و چپ چپ نگام می‌کنن و چس می‌کنن، رو اعصابم رژه می‌رن.

اخه وات د فاک؟ دوست پسرمی مگه؟

اونایی‌ام که فکر می‌کنن خرم و میان ریز لاس بزنن هم رو اعصابمن.

اصلا کل پسرای دانشکده رو اعصابمن به جز نهایتا ۱۰، ۱۲ نفر.

برای هزارمین بار میخوام بگم که رمان هبوط رو خیلی دوستش داشتم.

سووشون از بانو سیمین دانشور رو هم باید بخونم و ارائه بدم ولی هنوز همت نکردم.

فردا اول صبح کلاس شوهرداری دارم. کیست مرا یاری کند که سالم به خونه برسم بعدش؟ امیدوارم دعوام نشه باهاش.

یه ماهه میخوام برم کتابخونه، هی فرصت نمی‌کنم. چه وضعشه.

کتاب شوهرداری‌ام هنوز نخریدم تازه. پوووف.

پناه پناه پناه.. کل امروز این کلمه تو سر من ویراژ داد.

اینا رو ولش کن.

بذار اینو بگم که از یه چیز به همون چیز پناه آوردن هم جالبه... 

یه بیت شعرم بگم و تامام شه این پست هم..


گفتم ز زلف او به کجا آورم پناه
چشمش به غمزه گفت که تکلیف روشن است ...!

#محمد_سهرابی

خانومِ آذر سلام!

+ ۱۴۰۱/۹/۱ | ۰۰:۴۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

آذر اومد. :)

آخرین ماه این پاییز کوفتی...
ماه خوبی باش برامون رفیق.
مهر و آبان جبران کردن همه‌ی بد بودنا رو.
تو خوب باش. :)
بذار خاطره‌ی خوبی از پاییز اولین سال قرن بمونه تو ذهنم.
اینجوری قشنگ‌تره. :)

مواظب خودت باش -‌ مرجان کندی
 




خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com