گودرت😎

+ ۱۴۰۱/۸/۳۰ | ۱۹:۰۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

کلاس امروز هم با گودرت کنسل شد.😂

رفتیم نشستیم تو محوطه ولی نرفتیم سر کلاس. هرکی‌ام میخواست بره، نذاشتیم.

فقط یدونه پسر داریم تو این کلاس اقتصاد، هیچکدوممونم نمی‌شناسیمش.

بعد اون رفته بود سر کلاس. :/

نماینده رو فرستادیم به استاد گفت کسی نیومده، اونم در کمال شعور رفت کلاسو کنسلش کرد خودش.

بازی امشب رو هم دوست داشتم. =)))

از معدود بازی هایی بود که نشستم پاش و دیدمش و با هر گل انگلیس یه جون به جونام اضافه شد.

وضعیت جوری داشت پیش می‌رفت که اگه یدونه دیگه‌ام می‌زد، الان باید با وی‌پی‌ان شبکه ۳ رو باز می‌کردیم. :))

فک کنم مریض شدم. امروز اصلا حالم خوش نبود.🥲🤦🏻‍♀️ گندشون بزنن که آبا رو مسموم کردن....

فایده‌ی امروز آشنا شدن با چندتا دیگه از بچه‌های ترمکیمون بود.

تو محوطه که راه می‌رم، قشنگ همه می‌شناسنم.😂

دخترا که رد می‌شن بغلم می‌کنن، پسراعم یه سلام علیک سطحی داریم.

خلاصه که راضی‌اممم.🤌

از امروز بگم؟

+ ۱۴۰۱/۸/۳۰ | ۰۱:۲۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

به خاطر جام جهانی‌ای که کسی قرار نیست ببیندش، فردا دوتا کلاسمون کنسله. :)

و مایی که ثابت می‌کنیم فردا میخوایم درس بخونیم و کلاس صبح رو با قدرت تشکیل میدیم...

بعضی از کلاسا همچنان برنامه‌شون اعتصابه، ولی خب کلاس ما یه سریا غیبتاشون پر شده بود و در نتیجه مجبوریم بریم.

دوباره خبر دستگیری دوتا آشنای دور بهم رسیده.. یکیشون آزاد شده خداروشکر ولی خب اون یکی خبری ازش نیست.

امشب متوجه شدم چندتا دیگه از دخترای اون اکیپی که من باهاشون بحثم شده بود و لفت دادم، با تکرار حرفای من، یعنی ذکر کردن هول و دورو بودنشون، لفت دادن.

و ادمینی من که به یکی از اون پسرا خیلی فشار آورده بود و برم داشته بود هم برگشت. :)

هر چقدر من ارتباطاتم داره با بقیه‌ی دانشکده بهتر می‌شه، اون چند نفری که اکیپ شدن بیشتر دارن دشمن پیدا می‌کنن.

به هرحال فاز شاخی گرفتن این داستانا رم داره.😂🤌

و آره خلاصه.

من که بعد از بحث و دعواهام هم فعالیتم تغییری نکرد.

با هرکی‌ام که خواستم ارتباطم رو سیو کردم.

هرکی‌ام باهام مشکل داره خب لقش دیگه. :)

مهم اینه که دوستام رو دارم.

اینا رو ولش کن.

پریشب تو گروه از یکی غلط املایی گرفتم طبق عادتم، بعد دوباره بحث این پیش اومد که ادبیات چند شدم و چقدر گیر میدم و این صحبتا.

یه تیکه بحث شعر شد، گفتم "من شعرم زیاد میخونم :)"

یکی از پسرا ریپ زد گفتش "بمولا که باید یکیو پیدا کنیم اینجوری که تو ادبیاتو دوست داری، دوسمون داشته باشه" :)))...))))))))

نمی‌دونم چرا ولی حرفش بهم چسبید.

دیگه از چی بگم؟

امروز دیگه خونه موندن واقعا خسته‌ام کرده بود.

اول صبح بعد از صبحونه دست مامانو گرفتم و رفتیم پیاده‌روی.

بعدشم خرید و یکم کارای خونه کمک مامان و یه جلسه‌ی روانشناسی دیگه که گوش کردم و بعدم لالا.

غروبم باهم کیک درست کردیم و این سری، من تنها کاری که کردم الک کردن مواد بود.

گذاشتم مامان درست کنه تا خودشم یکم یاد بگیره. :))

بی‌بی کیک رو درست کردیم.

بار اول با خامه ولی امشب بدون خامه.

چون که مامان شدیدا رو چاق شدنمون حساسه.🚶🏻‍♀️🤌

آخر شبم یکم از جزوه ریاضی۱ ام رو نوشتم.

در کل روز مفیدی بود برام و راضی‌ام.

کلاس امروزمونم خود استاد کنسل کرد و دمش گرم.

و دیگه همین.

هوم؟

+ ۱۴۰۱/۸/۲۹ | ۱۶:۴۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

چجوری می‌شه که آدما خواب همدیگه رو می‌بینن؟

یه دیوار بدید من سرمو بکوبم توش لطفا.

+ ۱۴۰۱/۸/۲۸ | ۲۳:۲۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

فردا هم کلاس کنسله... امروز نداشتم ولی خب بقیه کلاساشونو کنسل کردن.

حقیقتا از این حجم از بیکاری حالم داره بهم میخوره. :)

دنبال کار هم گشتم. ولی یا بابا مخالفت می‌کنه، یا میزان دونسته های من کمه.

میخوام دوره آموزشی ببینم هم نت خرابه.

واقعا دیگه میخوام لفت بدم از این زندگی.

اینجاعم فقط من انقدر سردمه؟

+ ۱۴۰۱/۸/۲۷ | ۲۳:۵۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
جدیدا دائما دستام سرده.
از کمبود آهن نیست که اگه بود، پاهامم یخ می‌زد.
جدیدا هر چقدر لباس گرم می‌پوشم، بازم سرده.
تو خونه سرده. بیرون سرده. وقتی چسبیدم به شوفاژ، سرده.
انقدر سرده که حتی طرز صحبت کردنم هم سرده. قلبم هم سرده.
سردم. یخ. رنگ‌پریده.
اون روز سر کلاس ادبیات دندونام داشت به‌هم میخورد و بچه‌ها بهم سوییشرت تعارف می‌کردن بعد همون موقع یکی از پسرا پیرهنش رو درآورد تا کرد گذاشت جلوش و با تی‌شرت نشست. :)
محیا سه تا شکلات کرد تو حلقم که فشارم بیاد بالا. ولی درست نشد.
نمی‌دونم چمه. ولی سرده. از پارسال اینجوری شدم. اینقدر سرمایی.

روز سوم از این سه روز

+ ۱۴۰۱/۸/۲۷ | ۰۴:۰۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

روز سوم..

راضیه اومد و کل روز رو باهم بودیم. الانم یکم اونورتر خوابیده. :)

کمبود خواهر رو حس کردم امروز راستش. :))

از اوضاع زیاد خبر ندارم... سر شب یکم چک کردم و دیدم که غوغا شده.

خبر ندارم از سلامتی اطرافیانم.

ایذه و کیان ۱۰ ساله و خدای رنگین کمان‌ها و فیلم مخترع کوچولو قلبم رو به درد آورد و چشمم رو اشکی کرد...

بماند.

پسرامون امروز رفته بودن دانشگاه و نذاشته بودن اون یه سری لیمو شیرین کلاس، برن بشینن.

و خب کلاسای امروز کنسل شد.

یکی از چیزایی که به شدت ازش لذت می‌برم، آگاهی در مورد جنس مکمل و روابطه.

و خب میخونم در موردش.

تجربیاتم یه طرف، این چیزا رو که میخونم باعث می‌شه بتونم به حرفام اعتماد کنم و به کسایی که درگیر اینجور مشکلاتن، مشورت بدم.

در مورد خودم، چیزایی که یاد میگیرم رو پیاده می‌کنم و جواب میده.

اما بدیش اینه که تا میام مبحث قبلی رو یاد بگیرم و آموزش هاش رو گوش بدم، مبحث بعدیش تو زندگیم اتفاق میفته و دونسته‌هام زیاد بدرد خودم نمیخورن. :))

خلاصه که.. مخلصیم. حرف بیشتری ندارم.

مراقب خودتون باشید.‌🤍

روز دوم از این سه روز...

+ ۱۴۰۱/۸/۲۵ | ۲۳:۱۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

روز دوم..

کلاس شوهرداری(دانش خانواده) داشتم که خب نرفتیم و نمی‌دونم تشکیل شد یا نه.

یه سری از بچه‌ها کلاس ادبیات و زبان داشتن و نرفتن.

۳ تا پسره رفته بودن که خب یکی ازشون عکس گرفته بود و با سانسور کردن چهره‌هاشون تو گروه گذاشت. =)

بعد از افتضاحی که دیشب بار اومد و یکی از بچه‌ها رو گرفتن و اون یکی به زور فرار کرد و یکی دیگه‌ام ساچمه خورد، دیگه امروز نرفتن و موندن خونه...

از بقیه‌ام خبر ندارم..

دیشب بهشون گفتم شماها که محل زندگیتون نزدیک به همه، اگه جایی می‌رید، حداقل باهم برید. که اگه چیزی‌ام شد و نیاز به کمک بود و نمی‌شد که برید خونه، یه ندا بدید خودمونو می‌رسونیم و وسیله مسیله میاریم اوکیش می‌کنیم... یا اگه کم و کسری بود بگید می‌رسونیم...

کلاس فردا هم کنسله.. امتحانش و اون چند نفری که میرن هم به درک..

فردا رفیقم میاد پیشم، راضیه.

دانشجوی فرهنگیانه اینجا و خوابگاهیه. فامیل دوره و رفیق صمیمی و قدیمی من..

حسای خوبی ندارم.. حس ششمم، تله‌پاتیم، نمی‌دونم، هرچی که اسمشه، دوباره به کار افتاده...

امیدوارم چیزی نباشه و حسم اشتباه باشه.🙂

دلم میخواد زودتر این سه روز تموم بشه، این جنگ تموم بشه.

یکی دیگه از دوستام هم خانواده‌ی خاله‌اش درگیر شدن دیشب.

رسما وسط جنگیم...

این روزا آهنگایی که هستی میخونه و می‌فرسته برام، از نقطه های روشن زندگیمه.

این دختر، قلب من رو داره. :)

هنوز تو دانشکده عاشق نشدم که ترمکی بودنم رو ثابت کنم.😂

انقدر رفتم تو چشم همین اول کاری، که فقط همینم کم مونده عاشق بشم تا به فنایی‌هام تکمیل بشه...

فاقد اهمیته البته.

خسته‌ام؟ نه. ولی گریه دارم. خیلی گریه دارم. و انقدر این مدت گریه کردم که واقعا موندم چطوری چشمام هنوز سالمن.

امشب خبر زوج شدن یکی از دوستای قشنگمم بهم رسید و گل از گلم شکفت.

این بچه تا چند روز پیش می‌خواست منو تو دام یکی بندازه، ولی خودش زودتر افتاد تو دام. :))

خوشحالم براش. خیلی زیاد خوشحالم. :)

وسط این تاریکیا، هنوزم می‌تونم یه چیزای روشنی ببینم و خب، فعلا همین بسمه‌. :)

هفته‌ی دیگه مسافر مشهدم.. از دلتنگیم نگم براتون. :) دلم داره می‌ترکه...

آره خلاصه. اینم از امشب. :]

مراقب خودتون باشید. 🤍

روز اول از این سه روز...

+ ۱۴۰۱/۸/۲۴ | ۲۳:۲۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

روز اول...

بچه‌هایی که کلاس داشتن نرفتن..

بابام‌اینا و کل شرکتایی که همکاراشونن کارشون رو تعطیل کردن.

۴ نفر از دوستام رو میدونم که تو اعتراضات بودن و از حال ۳ تاشون باخبرم...

یکی از همکلاسیام رو گرفتن و تا میخورده کتک زدن بی‌شرفا...

کد ملیشم گرفتن...

یکی دیگه‌شون ساچمه خورده...🥲

یکی دیگه‌شون هم از ساعت ۷.۳۰ که تو مترو بوده و برق مترو رفته، دیگه ازش خبری نشده. :)

+[اضافه می‌کنم که گویا تونسته فرار کنه و سالمه.]

اون یکی دوستم هم نزدیک بوده گیر بیوفته که خب فرار می‌کنه تو خونه‌ی ملت و نجات پیدا می‌کنه...

برنامه اعتصابه. حتی با وجود اینکه آخرین فرصت غیبتمه و هفته‌ی دیگه هم احتمالا بهش نیاز خواهم داشت... و شاید مجبور به حذف بشم...

پنجشنبه هم امتحان مهمی داریم که خب چندتا انگل هم داریم که شرکت کنن و تر بزنن تو برنامه‌ی ما. ولی خب همچنان نمی‌ریم...

من یکی که اگه یک درصد میخواستم برم هم از بچه‌ها خجالت می‌کشم دیگه. :)

دیگه از چی بگم؟

عذاب می‌کشم که نمی‌تونم برم بیرون از خونه..

و خب هیچ نظری هم ندارم که می‌تونم چیکار کنم. :")

در حد پول نویسی و این داستانا انجام میدم... اما بیشترش نیازمند یه خانواده‌ی حمایتگره که خب تو این زمینه ندارم.

اگه برم بیرون یا باید بمیرم، یا اگه زنده و آسیب‌دیده برگردم خونه، خودشون یا می‌کشنم یا زندانی می‌شم کلا تو خونه. :))))

هیچی دیگه. همین. :]

مراقب خودتون باشید. لاو یو آل. 🤍🥲

کاش ایران خانومِ تیکه پاره شده‌ی ما رو هم یکم ببینی قربونت برم...

+ ۱۴۰۱/۸/۲۳ | ۰۱:۱۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

جونی نمونده واسه‌ی بیشتر اشک ریختن. :)

دیگه نمی‌دونم چجوری هق‌هقم رو خفه کنم...

کاشکی شبمون نشه ظهر عاشورا...

می‌شه این چند روز از حالتون بهم خبر بدید تا آخر هفته؟

تا این هفته تموم بشه دق می‌کنم من.


#حسین_رونقی

#مهسا_امینی

24 تا 26 آبان...

+ ۱۴۰۱/۸/۲۲ | ۲۰:۲۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

من واقعا از سه‌شنبه می‌ترسم.

واقعا می‌ترسم.

واقعا واقعا واقعا می‌ترسم.

سکته می‌کنم تا بفهمم و خیالم راحت بشه که کسی چیزیش نشده.

می‌شه کسی چیزیش نشه؟🥲

چون که می‌دونم خیلی کنجکاوید بدونید میگما

+ ۱۴۰۱/۸/۲۲ | ۱۲:۱۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

قبول با یدونه غلط. 💅

ایشالا قبولی شهری. 💅

شب به‌خیر.

+ ۱۴۰۱/۸/۲۲ | ۰۳:۰۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

واسه امشب دیگه بسه. ایشالا که آئین نامه‌ی فردام بخیر میگذره. شب به‌خیر.

شایدم شاهین راست میگه...

+ ۱۴۰۱/۸/۲۲ | ۰۱:۴۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
که یه بیماری بدخیم روحی بود(:

آره خلاصه

+ ۱۴۰۱/۸/۱۸ | ۲۳:۳۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

انقدری که من همزاد هات و آدمای شبیه تو رو اینور اونور می‌بینما، عمرا اگه خودت دیده باشی. :))

بنده ریدم تو این شانسم خب.

اتفاق جدید

+ ۱۴۰۱/۸/۱۷ | ۲۳:۳۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دلم یه اتفاق جدید میخواد.

از یادآوری و مرور خاطره‌ها، فقط با دیدن تاریخ، خسته شدم...

اصلا دلم نمیخواد برگردم به گذشته. ولی هنوز نتونستم زخماش رو انقدری التیام بدم که امیدوار باشم به آینده.

هاهاها

+ ۱۴۰۱/۸/۱۷ | ۱۰:۲۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دارم کم کم به اون مرحله‌ی "با کل دانشکده دوستم" می‌رسم.

ولی خب، هنوز فرهنگ با جنس مکمل "فقط دوست بودن" جا نیفتاده گویا.

یا پسرا می‌رن تو برق، یا دخترا چپ چپ نگا می‌کنن. :))))))))

حالا من که به کتفمه.

تا ترم بعد اوکی می‌شه. اخلاقیاتم رو بقیه‌ام می‌شناسن کم کم.

ولی خدایی زشته دیگه. :))) ۱۹ سالتونه خیر سرتون.

شاید باورتون نشه ولی دوتا زوج دادیم تا حالا. =)))))))))

از بین همون آقایونی که "هول" خطابشون کرده بودم و بهشون برخورده بود، دوتاشون رل زدن تو دانشکده. =)))))))))

حالا من که گه‌خور روابط ملت نیستم، نوش جونشون. ولی واقعا وات د فاک؟ بذارید یه ماه بگذره اقلا لامصبا. =)))))))))

خلاصه که اینجوری. :))))))))

گفته بودم آدم‌شناسیم خوبه نه؟ (=

شعر بخونیم یکم؟

+ ۱۴۰۱/۸/۱۶ | ۰۱:۱۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

زلف بر باد مَدِه تا ندهی بر بادم،
ناز بُنیاد مَکُن تا نَکَنی بنیادم،
مِی مَخور با همه کس تا نخورم خونِ جگر،
سر مَکَش تا نَکَشَد سر به فلک فریادم،
زلف را حلقه مَکُن تا نَکُنی در بندم،
طُرِّه را تاب مده تا ندهی بر بادم،
یارِ بیگانه مشو تا نَبَری از خویشم،
غمِ اغیار مخور تا نَکُنی ناشادم،
رخ برافروز که فارغ کُنی از برگِ گُلم،
قد برافراز که از سرو کُنی آزادم،
شمعِ هر جمع مَشو ور نه بسوزی ما را،
یادِ هر قوم مَکُن تا نَرَوی از یادم،
شهرهٔ شهر مشو تا نَنَهم سر در کوه،
شورِ شیرین مَنما تا نَکُنی فرهادم،
رحم کن بر منِ مِسکین و به فریادم رَس،
تا به خاکِ درِ آصف نَرِسَد فریادم،
حافظ از جورِ تو حاشا که بگرداند روی،
من از آن روز که دربندِ توام آزادم


#شعر

#حافظ

گفته بودم دیگه تو خیابونا که تنهام و پر پسره، احساس خطر نمی‌کنم؟

+ ۱۴۰۱/۸/۱۵ | ۰۱:۵۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
رسیدیم به جایی که پسرامون میگن
"هرجور میخوای باش، گیر دادن جواب میدم"
و باباهامون میگن
"باعث نشو از کسی گیر بشنوی‌..."

آخ که چقدر برام دردناکه این تصویر بدی که از هم داشتیم...
و چقدر اتحاد قشنگ و دوست‌داشتنیه...


یکمم درسی بنویسم؟😂

+ ۱۴۰۱/۸/۱۳ | ۱۶:۳۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

درس خوندن اونجاش قشنگه که بجای اینکه بگی انتگرال به چه دردم میخوره، بگی وای چقدر گوگولیه. :))

می‌دونم اولشه.😂🥲 نمیخواد ذکر کنیدش. فعلا مهم اینه که بامزه‌ست و قابل فهم. :))

اعداد مختلط هم بانمکه.

اصلا ریاضی عشقه.

حالا اینکه سر کلاسش مخم داغ می‌کنه زیاد اهمیتی نداره.

مهم اینه که زیباست.🥺😂🥰

وای نمی‌دونید که. :)) هرچی از درسای دبیرستان حالم بهم میخورد، با اینا عشق می‌کنم اصلا.

ادبیاتم که دیگه اصلا لازم به گفتن نیست.

اقتصاد هم دوست دارم. =)

با اینکه جزوه و ایناش رو نمیخونم اصلا، ولی سر کلاس همیشه فعالم.

درس جذابیه. حیف که یادم رفت هفته‌ی پیش از استادش بپرسم یه چندتا منبع بهم معرفی کنه بیشتر بخونم درباره‌اش.

فیزیک رو زیاد دوستش ندارم. ولی استادمون خوبه. قشنگ درس می‌ده. ایشالا که قشنگم نمره بده.😂

زبانم که کلا باهاش مشکل خاصی ندارم.

میمونه دانش خانواده. که راستش چهارشنبه که جلسه‌ی اولم بود سر کلاسش نشستم، واقعا مخم سوت کشید از دستش.

کل تایم هندزفری تو گوشم بود و سرم تو گوشی. داشتم تو گروهمون فحشش می‌دادم. :))

قشنگ شرفم به باد رفت.😂

حجم چرت و پرتی که گفت انقدر زیاد بود که نزدیک بود وسط کلاس لفت بدم. ایح.

انقدرم زورم میاد از اینکه باید ۶۵ تومن بدم واسه کتابش. -_-

و آره خلاصه...

متاسفانه خبری از اعتصاب و تحصن و این صحبتا نیست.

هفته‌ی پیش دو روز رو نرفتیم. و کلاس‌ها با ۵ نفر و ۲ نفر و ۸ نفر تشکیل شد.

و کسایی که گفته بودن نمیرن و لیدر بازی درآوردن، پاشدن رفتن.

بچه‌هاعم گفتن دیگه پایه نیستیم.

ولی خب خبر دارم که خیلی از پسرامون میرن اعتراضات کف خیابون...

دخترا رو زیاد نشنیدم. شاید نهایتا یکی دو نفر.

در و دیوارای دانشکده پر شعاره. که هی پاک می‌شه و دوباره می‌نویسن...

حراستمون پایه‌ست و گیر نمیده. میگه از جلوی من که رد می‌شید مقنعه‌اتونو بکشید جلو، جلوی مانتوتونو ببندید، دهن منو ببندید که گیر ندم. بعدش برید راحت باشید. :)

محیط ولی کوچیکه. هم خود دانشکده. هم محله‌اش. همه‌ کوچه‌ها بن بسته و سه تا پایگاه بسیج اونجاست. و تکون بخوری تکونت می‌دن.

پوف. چی بگم.

مثلا درسی بود پستم.😂

عشق؟ عشق یعنی...

+ ۱۴۰۱/۸/۱۲ | ۲۰:۴۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
و اشک رویِ گونه‌های تو نریزَد.

آرام - شاهین نجفی

حتی عنوان رو هم نمی‌دونم.

+ ۱۴۰۱/۸/۱۱ | ۲۲:۴۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حس‌هام باهم قاطی شدن...

نمی‌تونم تشخیص بدم چی میخوام و چی نمیخوام...

من واقعا هیچی نمی‌دونم دیگه. :)

یکم سریعتر دیگه!

+ ۱۴۰۱/۸/۱۱ | ۰۲:۰۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

خدا جون؟ قربونت برم؟ یکم سرعت بده.

اینجوری که آروم آروم اتفاق‌ها رو میندازی وسط، تلف می‌شیما...

هجده سال و ده ماه.

+ ۱۴۰۱/۸/۱۰ | ۰۰:۳۸ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

یادم رفت به رسم هر ماه بنویسم. شاید چون تقویم گوشیم اون بالا ننوشته بود که نهمه و دلیل حال بد دیشبم اینه...

مثل همه‌ی دوشنبه‌های دیگه‌ام، تا خرخره شلوغ بودم و خسته.

امروز روز نسبتا خوبی بود برام.

بعد از فعال بودن تو کلاس اول صبح اقتصاد، با هفت‌تا از دخترا رفتیم انقلاب.

گشتیم. کتاب خریدم. از هم جدا شدیم و یه سری رفتن لمیز و ما رفتیم شیلا.

خیلی زیاد راه رفتم. انقدری که پاهام واقعا درد می‌کنه. با کلی استرس که کلاس فیزیک دیر نشه، ناهارمون رو خوردیم و برگشتیم دانشکده.

امروز انتگرال رو یاد گرفتم و باید بگم واقعا دوستش دارم! :))

به طرز وحشتناکی گوگولی و بانمکه.

سر کلاس فیزیک هم با اینکه شدیدا خوابم میومد و خمیازه های پی در پی داشتم، ولی فعال بودم و درس رو خوب فهمیدم.🤌

بعدی ادبیات بود. می‌دونید که میمیرم واسه این زنگ دیگه؟🙂

ازم درس پرسید و کامل جواب دادم. خاشحالام. ^--^

کتابی که قرار شد ارائه بدم هم "سووشون" از بانو سیمین دانشور هستش.

بعدشم رفتم مهمونی و تامام.

به‌زور چشمام بازه. فردا کلاس کیک‌پزی میخوام برم و دانشگاه ندارم.

باید کم کم جزوه‌هام رو مرتب کنم و پاکنویس کنم تا بیشتر از این تلنبار نشدن...

تو دهمین ماه از هجده سالگیم باید بگم "خوبم و دلتنگ‌ترینم و بی‌دفاع‌ترینم و بی‌اهمیت‌ترین".

گاهی که نه.. همیشه به خودم شک می‌کنم که شاید فقط یه توهمه که خیلی بزرگش کردم؟ ولی بلافاصله یه اتفاق میفته که بهم ثابت کنه ریشه‌ای‌تر از این حرف‌هاست...

نیازمندی‌ها.

+ ۱۴۰۱/۸/۹ | ۰۱:۴۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

کاش این بغضم ول می‌کرد..

هی چشمامو تر می‌کنه..

دوباره خشک می‌کنه..

دوباره از اول:).

کاش حداقل دلیل داشتم براش...

از واجب‌ترین نیازمندی‌ها؟ بغل امن.

دالی :)

+ ۱۴۰۱/۸/۸ | ۱۷:۴۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

دیشب کیک پختم :)

با مامان بودم ولی خب اینجوری بود که واسه اولین بار، بیشترِ گندا رو مامان زد و من بهتر بودم😂🚶🏻‍♀️

خوشگل شد. :) عکسش رو تو چنل گذاشته بودم.. اینجا نمی‌ذارم دیگه دلتون نخواد.🚶🏻‍♀️

نمی‌دونم گفته بودم یا نه ولی خب کلاس می‌رم جدیدا..

کاپ کیک و کیک تولد رو یاد گرفتم تا حالا... ایشالا بقیه‌شم تخصصی‌تر یاد میگیرم :)

همیشه کیک و دسر درست کردن رو دوست داشتم..

نه که همت کنم درست کنم همیشه‌ها.. نچ.

این چیزا رو فقط واسه‌‌ی یه سری تایمای خاص و آدمای خاص دوست دارم بلد باشم..

زندگیم این روزا شده مخلوطی از دانشگاه و خستگیاش، کلاس کیک‌پزی و کار خونه و اینور اونور رفتن با دوستام. :)

این وسط غم و غصه‌ام می‌ره و می‌آد... از قضا اصلا هم کم نیست..

امروز یه جا رفتم برای کار هم.. و خب گویا باید حالا حالاها منتظر بمونم تا اطلاع بدن بهم.

از دانشجو شدن بخوام بگم؟

تقریبا توی همه‌ی کلاسا، به‌جز اقتصاد(چون بحث سیاسی می‌کنه..) و ادبیات(چون عاشقشم!) تو سکوت کاملم. :))

اکثر بچه‌ها از تلگرام می‌شناسنم.. چون غلط املایی میگیرم از همه و می‌رم رو مخشون. =)

ری‌اکشنشون وقتی من رو تو دانشکده می‌بینن و می‌شناسن عالیه.. =)

مخصوصا پسرا.. که گویا خیلی زورشون می‌آد غلط بگیرم..🚶🏻‍♀️

منم که به کتفم میگیرم و همچنان ادامه می‌دم..

دوست شدم... همونطور که از خودم انتظار داشتم.

اون اکیپه هم که گفتم دیگه.. دعوام شد با چندتاشون و بای بای..

با دختراش و دوتا از پسراشون اوکی‌ام فقط.

مشکل هست، درد هست، غصه هست، سردرد و بد خوابی و استرس و دل‌شوره هست...

فقط دلم نمیخواد تو این پست جا بدمشون.. می‌دونی؟ بی‌درد نیستم، فقط دیگه دلم نمیخواد در مورد چیزی بنویسم...

بجنگ

+ ۱۴۰۱/۸/۸ | ۰۶:۰۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

بیا چشمامونو ببندیم...

تصور کن؟

تصورِ

دلی که دیگه تنگ نمی‌شه

دنیایی که دیگه جنگ نمی‌شه

چشمایی که دیگه تر نمی‌شه

قلبی که دیگه از سنگ نمی‌شه


قشنگه نه؟

قشنگه. خیلی قشنگه.

پس بیا برسیم بهش.

اون تهِ تهِ تلاشمونو بکنیم که برسیم بهش.

تو رو نمی‌دونم ولی یکی از بزرگ‌ترین هدفای من از زندگی، آسایش بچمه..

حتی اگه معلوم نباشه که کِی قراره بیاد. (:

بیا قبول کنیم جنگیدن واسه این چیزا واقعا قشنگه.

دوباره دل‌شوره... ای خدا.

+ ۱۴۰۱/۸/۶ | ۲۱:۲۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نفس نفس زدم و از....

+ ۱۴۰۱/۸/۴ | ۲۳:۴۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

من حال پارسال این موقع‌هام رو میخوام.

نمیخوام دلم بلرزه که بلایی سر دوستام نیاد.

دلم استرسای شیرین‌تری از استرس آسیب دیدن عزیزام رو میخواد.

من هنوزم باورم نشده وسط جنگیم:)

هنوزم باورم نشده هرشب نصف هق‌هق‌هام از نگرانیه..

هنوزم باورم نشده..

دیوار نویسی، اعلامیه، شعار، جنگ، خون‌ریزی، کشته شدن، انقلاب! و... همه رو دارم می‌بینم.

خیلی زیاد غصه دارم. خیلی خیلی زیاد.

فردا هم خبری از دانشگاه و کلاس نیست.

و نمیدونم تا کِی قراره اینجوری بمونیم.

دیگه هیچی نمی‌دونم.


+عنوان از گل زردم - نوان

چهل روز شد..

+ ۱۴۰۱/۸/۴ | ۱۱:۵۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امروز ما هم تو اعتصاب بودیم...

اولین اعتراض دانشجویی🙂


#مهسا_امینی

یه موزیک مهمون من؟

+ ۱۴۰۱/۸/۳ | ۱۷:۳۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

گلای سبز - اپیکور






خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com