روز سوم..

راضیه اومد و کل روز رو باهم بودیم. الانم یکم اونورتر خوابیده. :)

کمبود خواهر رو حس کردم امروز راستش. :))

از اوضاع زیاد خبر ندارم... سر شب یکم چک کردم و دیدم که غوغا شده.

خبر ندارم از سلامتی اطرافیانم.

ایذه و کیان ۱۰ ساله و خدای رنگین کمان‌ها و فیلم مخترع کوچولو قلبم رو به درد آورد و چشمم رو اشکی کرد...

بماند.

پسرامون امروز رفته بودن دانشگاه و نذاشته بودن اون یه سری لیمو شیرین کلاس، برن بشینن.

و خب کلاسای امروز کنسل شد.

یکی از چیزایی که به شدت ازش لذت می‌برم، آگاهی در مورد جنس مکمل و روابطه.

و خب میخونم در موردش.

تجربیاتم یه طرف، این چیزا رو که میخونم باعث می‌شه بتونم به حرفام اعتماد کنم و به کسایی که درگیر اینجور مشکلاتن، مشورت بدم.

در مورد خودم، چیزایی که یاد میگیرم رو پیاده می‌کنم و جواب میده.

اما بدیش اینه که تا میام مبحث قبلی رو یاد بگیرم و آموزش هاش رو گوش بدم، مبحث بعدیش تو زندگیم اتفاق میفته و دونسته‌هام زیاد بدرد خودم نمیخورن. :))

خلاصه که.. مخلصیم. حرف بیشتری ندارم.

مراقب خودتون باشید.‌🤍