خداحافظ ماه قشنگم، خاطراتتو می‌برم همرام..

+ ۱۴۰۲/۴/۲۳ | ۲۰:۲۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

خودمونیما!

ولی من بخش بزرگی از بهترین آدمای زندگیم رو از اینجا پیدا کردم. :))))

از این فضا.

با این کلمه‌هایی که داره می‌شه ۶ سال که پشت سر هم ردیفشون می‌کنم...


+با همونی که دلم واسه صداش تنگ شده بود دو سه باری صحبت کردم و این صحبتا عجیب به جونم نشست.

باز هم دلم میخواد بشنومش ولی خب دیگه بهونه‌ای که عادی به نظر برسه نداریم فعلا. :))

نمی‌دونم، شاید هم برای اون واقعا عادی بوده باشه و نه بهونه؟


++روزای عجیبیه.. با تک تک سلول‌هام دارم بزرگ شدن رو حس می‌کنم و خب، نمیدونم. زیاد دوستش ندارم.. =)


+++گلای سبز تو رو، گرفتن از من؛

چشای سرخ به تو، نمیاد اصلا؛

نگو از اولش، همینه رسمش؛

تو رفتی باز ولی، میمونه زخمش...


++++یه فکرایی تو سرمه که فقط امیدوارم بتونم پیاده‌شون کنم...

اگه بشه واقعا خیلی خوب می‌شه. =)


+++++اسم و روز تولدت با اسم و روز تولد رفیق بابام یکیه.. و اینکه هر سال باید براش کلیپ تبریک تولد درست کنم یکی از عذابای منه...


++++++و در نهایت، بغل برای یَک یَکتون. 🫠♥️

از امروز تا نمی‌دونم کِی.

+ ۱۴۰۲/۴/۱۸ | ۰۰:۴۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

میخوام شروع کنم یه‌ قضیه‌ای رو.

اما نمیخوام چیزی بگم در موردش...

امروز اولین قدم رو براش برداشتم.

باید جدی پیگیری کنمش.

شاید بشه یه هدف‌گذاری بلند مدت اسمشو بذاریم. :)

چشماتو ببند، کنارتم هنوز.

+ ۱۴۰۲/۴/۱۶ | ۰۳:۲۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

این روزا؟

خسته، دلتنگ، بی‌حوصله، کمی عصبی، پژمرده و شاید تو بدترین وضعیت خودمم.

و اصلی‌ترین دلیلش هم ندیدن دوستامه:)).

امروز تازه شد ۸ روز که دیگه بچه‌های دانشگاه رو ندیدم. بقیه‌ی دوستامم که حداقل یک ماه میشه ندیدمشون...

نمی‌دونم چجوری قراره دووم بیارم جدی. =)

تازه ویدیوکال و چت و اینام بوده تو این ۸ روز و وضعیت اینه. هعی.


+چند روز پیش بعد از شاید بیشتر از یک‌سال، رفتم ناشناس یه نفر.

هم به قصد کرم‌ریزی و از روی حوصله سر رفتن، هم خوب کردن حالش.

و خب می‌دونید؟ با طرف بدترین دعواها رو کرده بودم. :))

وقتی فهمید کی پشت اون ربات نشسته و بهش گفته "دوستاتو بیخیال، آیم هیر"، تا یک‌ساعت داشت می‌گفت پشمام. :))

نمی‌دونم این کارم درسته یا نه، ولی کنار آدما بودن تو سختیاشون، آرامش خوبی می‌ده بهم. حتی اگه اون آدمه دشمنم محسوب بشه.


++نمی‌دونم چجوری بگم. ولی من هنوزم خیلی آره. فقط دیگه قبول کردم که نه.


+++پریروز که از خواب بیدار شدم، یه میس‌کال داشتم. از همونی که فکر نمی‌کردم تابستون حتی باهاش صحبتی داشته باشم. دوباره که زنگ زدم ریجکت کرد ولی تا شبش چت کردیم. دلم میخواست صداشو بشنوم، حیف شد.


++++ساعت خوابم دوباره خیلی به هم ریخته. ۶ صبح تازه به زور میخوابم.

بیشتر از ۱ ساله که خواب درستی ندارم و واقعا خستمه از این وضعیت. درستم نمیشه.


+++++نمی‌دونم چرا حرفام داره تموم نمی‌شه ولی شما بدونید که این پست رو فقط جهت تخلیه‌ی ذهنی نوشتم و نصیحت نمیخوام.🚶🏻‍♀️🤍

دعا کن نره امشب، دل عاشق‌تره امشب، چه خوش میگذره، خوش میگذره، خوش میگذره امشب. :))

+ ۱۴۰۲/۴/۸ | ۰۰:۵۳ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امروز روز آخر ترم۲ بود.

بعد از امتحان بیرون رفتیم و بستنی خوردیم و بازی هم کردیم.

از ترم۲ هرچی بگم کم گفتم:).

دوسش داشتم. خیلی!

تابستون پرباری خواهم داشت.

هم میرم سرکار با بابا، هم دوره های ترید رو شرکت می‌کنم.

این تابستون کار زیاد دارم:).

یه عالمه کتاب صوتی که چندین بار شروع کردم و نصفه موندن هم هستن که باید گوش بدم.

پارسال این موقع، دو روز قبل از کنکورم بود.

خوشحالم که تموم شد و امیدوارم هر کدوم از شما هم که امسال داریدش، خوب بگذرونیدش و از شرش خلاص بشید:).


آی مغزم.

+ ۱۴۰۲/۴/۷ | ۰۳:۵۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

در حال حاضر مودم اینجوریه که میخوام از کل دشمنان اسلام انتگرال بگیرم و بعد با استفاده از روش گاوس، نگاشت خطی مس رو ثابت کنم و سعی کنم اهمیت نرم افزار کتیا رو تو اقتصاد خرد و کلان درک کنم و فلوچارتش رو رسم کنم و با ذکر تابع مصرف، الگوریتمش رو سمت راست شکلم بنویسم.

چیزی نیست.

فقط تو دو روز گذشته امتحان علم مواد، جبر خطی و ریاضی۲ رو دادم و الانم دارم اقتصاد۲ میخونم که تا ساعاتی دیگه آخرین امتحانم رو بدم و خلاص.

کلافه‌ام از وضعیت موجود.

+ ۱۴۰۲/۴/۵ | ۱۱:۲۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حرف زدن تو وب و کلا مجازی، یه مدته که بهم حس بدی می‌ده.

یعنی اینجوری بگم که یه جایی بین صحبتام رشته از دستم در میره و صحبتای معمولیم، تبدیل به Overshare میشه و این قضیه واقعا برام اذیت کننده‌ست.

واسه همینم خیلی وقته تو وبلاگ دیگه از ریزترین چیزا حرف نمی‌زنم.

یا حتی تو چنلمم همینه اوضاع.

جدیدا متوجه شدم که این حرف زدنه، تو دنیای واقعی هم داره اذیتم می‌کنه.

نیاز دارم خفه شم.

جو مزخرف دانشکده که بخاطر کوچیک بودنش ایجاد شده هم، این حس بدم رو بیشتر می‌کنه.

خسته‌ام. نه می‌شه حرف زد، نه می‌شه حرف نزد.

جوی که اینجا پیش اومده رو دوست ندارم.

و بدی قضیه اونجاست که حداقل ۳ سال دیگه باید تحملش کنم.

پوف.


و بازم من و دل‌شوره‌هام...

+ ۱۴۰۲/۴/۳ | ۲۰:۲۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حالم یه جوریه که انگاری قراره یه اتفاق بدی بیفته.

نمی‌دونم چی.

ولی می‌دونم که قراره بیفته.

خدا بخیر کنه. -_-

خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com