مهاجرت

+ ۱۴۰۲/۵/۲۴ | ۲۳:۱۲ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

نمی‌دونم چی در انتظارمه.

آینده مبهمه و بیشتر از همیشه بابتش نگرانم.

باید اعتراف کنم با اینکه واقعا مهاجرت رو میخوام، اما ازش هم می‌ترسم.

امروز می‌گفت اگه میخوای بری، الان برو.

واینستا تا ارشدت و ۴ سال از عمرتم حروم کن.

می‌گفت اگه الان نری، چمیدونی؟ شاید این وسط ازدواجم کردی و کلا همه‌چی کنسل شد.

من واقعا می‌ترسم از ادامه‌ی راه.

می‌ترسم از علاقه‌ای که داره توم شکل میگیره.

هیچ ایده‌ای ندارم.

مامان تو این راه کمکم نمی‌کنه.

بابا اگرم کمک کنه، الان نمی‌کنه. چندین سال دیگه می‌کنه که خودشم بتونه بیاد.

تنهام.

مقابل کسایی که جدیم نمیگیرن.

مقابل کسایی که میخوان با خندیدن و تمسخر و تخریب، منصرفم کنن.

چون میدونن در نهایت هر غلطی که بخوام میکنم.

دیر و زود داره، سوخت و سوزم داره، ولی نشد نداره.

گفت یکم بری رو مخ بابات اوکی میده.

میدونم اوکی میده ولی چی جوابشو بدم وقتی امشب سر شام میگه اگه بری، ممکنه دیگه هیچوقت ما رو نبینی؟

چیکار کنم وقتی میدونم با رفتنم، تو ۴۲ سالگی میشه ۱۰۰ سالش؟

اصلا اونجا چیکار کنم وقتی مامانم نیست که هر روز ببوسمش و انرژی بگیرم؟

دارم میمیرم و نمیتونم با کسی راجع بهش حرف بزنم.

حتی دوستام.

چه کاری درسته؟ چه کاری غلطه؟

چالش دستخط2

+ ۱۴۰۲/۵/۲۰ | ۱۰:۲۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

به نظرم همچین بدم نشد. :دی

ممنون بابت دعوت امیر+



و دعوت میکنم از استیو، هیچکس، غرقه و هر کس دیگه ای که هنوز وبلاگش فعاله و گاهی مینویسه و اینجا رو میخونه :)

حتی شما دوست عزیز ^_^

یه‌جوری زندگیامونو کردیم، انگار تموم می‌شه همه‌چی فردا...

+ ۱۴۰۲/۵/۱۸ | ۱۸:۵۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

چند روزیه می‌رم شرکت پیش بابا.

بالاخره باید از به جایی شروع کرد دیگه؟

زبان رو فعلا تا آخر شهریور کنسل کردم که خودم بشینم بخونم و بعد یه راست برم واسه دوره‌ی آیلتس ثبت نام کنم...

روزام مفیدتر شدن.

خواب شبم داره درست میشه ولی نه هنوز کامل.

و در کل، زندگیم افتاده رو یه دور روتین و آروم...

و خب عادت ندارم بهش، نمیدونمم که خوبه یا بد.

فعلا آروم گرفتم....

مقداری صوبت

+ ۱۴۰۲/۵/۲ | ۰۸:۲۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

یکم اوضاعم داره بهتر می‌شه.

فی‌الواقع، خودم رو مجبور به یه سری کارا کردم و جزو روتینم شدن.

و خب اینا تو دراز مدت، نتیجه‌ی خیلی خوبی میدن. :))

وضعیت خوابم وحشتناک خرابه.

یکم دارم به نسترنِ ۵، ۶ سال دیگه کمک می‌کنم..

یکم که نه، خیلی دلم تنگه واسه بچه‌ها :)

تو این مدت فقط یک‌بار دیدمشون🥲🫠

دلم واسه خودمم تنگ شده...

نمی‌دونم. یه جوری‌ام که انگار ادایی شدم.

شایدم نشدم.‌.؟ Idk.

دلم میخواد بهش بگم پاشو دوتایی بریم بیرون..

ولی خب نمیشه که آخه🚶🏻‍♀️

شاید قبول کنه‌ها، ولی یه‌جوریه کلا. خودم دوس ندارم.

زوده هنوز.

وقتی میبینم هنوز ۲ ماه مونده تا دانشگاه، واقعا خستم می‌شه. :(

میترسم کلاسام با کسایی که میخوام نیفته.. واقعا می‌ترسم.

ترم پیش خیلی خوب بوددد.

خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com