فقط اومدم بگم که...

+ ۱۴۰۱/۱/۳۱ | ۲۰:۱۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

بیشتر از هر زمانی به دعاهاتون نیاز دارم..

خیلی زیاد.

آروم نیستم و پیِ آرامش، هربار به یه چیزی چنگ میزنم...

تو این شبا، منو یادتون نره. :)

دعام کنید، دعاتون می‌کنم.🤍

امروز چی شد!

+ ۱۴۰۱/۱/۳۱ | ۱۵:۲۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
سر تیتر اخبار.
هرچی از دهنم دراومد به کادر مدرسه گفتم و هرچی گفتن، جواب دادم و شستم گذاشتم کنار.
در حد چند تا قطره اشک، گریه کردم.
از شدت ضعف اعصاب، توصیه‌ی مدیر رو شنیدم که به مامانم گفت "گل گاوزبون و این چیزا بده بهش آروم بگیره"
مشاورمم هی می‌گفت "با این لرزش دستی که من ازت دارم میبینم بخاطر یه بحث، کنکورتم گند میزنی، کنترل کن!"
بابت سفید دادن برگه‌ام و غیبت هفته‌ی پیشم سرزنش شدم و البته به قدری قانع کننده بود حرفام که بگن اوکی و رد شن ازش.
"پررو" و "حاضر جواب" خطاب شدم.
متفاوت بودن حرف پشتیبان و مشاور رو گفتم.
با پشتیبان کلاس آشتی کردم.
با استاد حسابان صحبت کردم و مشکلم رو گفتم.
تو کلاس ریاضی تجربیا هم یه زنگ شرکت کردم.
صبح با گلودرد شدید از خواب پا شدم و الان با سردرد وحشتناک و حس مریضی، سه تا قرص انداختم بالا و میخوام سرمو بذارم زمین بمیرم تا هر وقت که شد.
شب به خیر.

آخرین جلسه‌ی رسمیِ ادبیات هم تموم شد... :)

+ ۱۴۰۱/۱/۳۰ | ۱۷:۵۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

بچه‌ها من جدی جدی از آخرین بارها، خداحافظی‌ها، بدرقه‌ها متنفرم و نمیتونم طاقت بیارمشون. :)

امروز آخرین جلسه‌ی ادبیاتمون بود.. جدی جدی دلم براش تنگ میشه، با وجود اینکه خیلی زیاد سر کلاسش اتفاقای ناجور افتاد و خیلی زیاد ناراحتش کردیم و ناراحت شدیم ازش، خیلی زیاد دعوامون شد باهاش تو کلاسش و حتی بارها از کلاس رفت بیرون و قهر کرد، تیکه و کنایه انداخت و و و ... اما من واقعا و عمیقاً دوستش دارم. :)

فقط حیف که دو سه جلسه بیشتر افتخار دیدنش و شرکت تو کلاس حضوریش رو نداشتم :")

امروز می‌گفت "میدونم خیلی اتفاقا افتاد این مدت، مشکلاتی که پیش اومد چه با شما و چه با کادر مدرسه‌تون اما اگه ازم بپرسن، قطعا یکی از بهترین تجربه های کاریم حضور تو کلاس شما بود.

هر اتفاقی که افتاده رو میذارم پای اقتضای سنتون و میگذرم ازش، شماها دخترای منید، آدم که از دخترش دلگیر نمیشه.. گوششو میپیچونه‌عا ولی دیگه سر پل صراط که یقه‌شو نمیگیره. :)

من هیچکسی رو از زندگیم حذف نمی‌کنم بچه‌ها.

حتی ممکنه که با کسی دشمن شم، اما بازم سعی‌ام رو می‌کنم که خوب بشم و باشیم باهم.

اینکه امروز آخرین جلسه‌مونه، به این معنی نیست که دیگه نمیبینمتون یا باهاتون ارتباط ندارم، ممکنه یه روزی دوباره یه جایی همو ببینیم، کی از آینده خبر داره؟

فقط میخوام بدونید که دخترای منید و دوستتون دارم واقعا و قطعا فراموش یا حذفتون نمی‌کنم."

بماند که این اتفاقات واقعا خیلیاشون تقصیر همون پشتیبان عزیز بود که حرفا رو اشتباه می‌رسوند... مثلا بهش گفته بود "بچه‌ها گفتن شما آرایه درس ندادید" و واقعا خیلی زیاد بهش برخورد و حقم داشت، جلسه‌ی قبلش باهامون آرایه کار کرده بود!

امروز شماره‌ی اصلیش و پیج اینستاش رو بهمون داد، باهاش عکس گرفتیم، خاطره برامون نوشت و اومد به خواست خودش، یکی یکی بغلمون کرد. :)

انصافا خاطره‌اش هم خیلی بهم چسبید :)

برام نوشت:

"اگر فردا از راه نمی‌آمد، من تا ابد در کنار تو می‌ماندم، با بهترین آرزوها برای تو عزیز جانم"

زنگای ادبیات با خانوم مریم اخگری، یکی از شیرین‌ترین اتفاقات سال کنکورم بود که بابت تجربه‌‌اش خداروشکر :)

تازه تو تلگرامم بهش پیام دادم و عکسمون رو براش فرستادم، اینقدر صمیمی برخورد کرد و ماااچ بهت و سلام عشق و اینا که فکر کردم رفیقمه نه دبیرم :)

پروفایلم رو واسه هیچکس بجز دوستام باز نمی‌کنم، حتی مامانم! اما برای ایشون بازه و نمیدونم چرا حس بد یا ترس حتی ندارم :)

خلاصه که آره.. دلم خیلی زیاد تنگ میشه براش.

خوشحالم که به بهونه‌ی همایش، دوباره شاگردیش رو خواهم کرد :)

همایش هاش رو هم گفت رایگان شرکت می‌کنیم چون بچه‌های خودش بودیم.. کاری که هیچکدوم از دبیرا نکردن و خب ارزشمنده خیلی!

هر هفته سه‌شنبه‌ها، چنان حالم عوض می‌شد بعد از کلاسش که خدا میدونه.. مخصوصا روزایی مثل امروز که فقط آزمون تحلیل می‌کردیم.

هم پربار بود از نظر علمی، و هم یه عالمه شوخی و خنده و شعرای قشنگ و صحبتای خفن می‌کرد...

الگوی یه زن قوی و مستقله برام :)

بیچاره من که ساخته از آب و آتشم! :))

+ ۱۴۰۱/۱/۲۹ | ۱۸:۴۰ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امروز سر کلاس هندسه و گسسته، دوباره یه شعر خیلی قشنگ با تلاش فراوااان از استاد گرفتم :)))

دیگه کار به جایی کشیده بود بچه‌ها می‌گفتن استاد تو رو خدا یه بیت بگید نسترن دست از سرتون برداره و ساکت شه :)))

به من چه؟ سلیقه‌ش تو انتخاب شعر محشره و همیشه هماهنگ با حال و احوال من :)

امروزم از هوشنگ ابتهاجِ خفن خوندیم و شهریار :)

و باید بگم این شعر فوق العاده بود و کلمه به کلمه‌ش حقیقت :))

بذارید اعتراف کنم ۶۰ درصد علاقه‌ی من به کلاس این استاد، بخاطر شعراییه که میخونه :)))

بقیه‌شم مال گسسته‌ست و البته مثالایی که میزنه برای تدریس هندسه D:

تازه کلاس معرفی فیلم و سریالم هست، ماشالا همه‌چی‌ رو هم دیده =))

سر تدریس مقاطع مخروطی، می‌گفت منو با پیرهن عروس تصور کنید(ایشون آقا هستن) =))))))

روده‌بُر شده بودم سر کلاسش =))))))

سر تدریس فضای سه بعدی هم خیلی داغون می‌گفت =)))))

خلاصه که آره :))


+هفته‌ی پیش ذوقش رو از قبل داشتم، شعر نگفت ولی :)

انگاری از قبل ذوق کنم برای هرچیزی، جدی جدی کنسله :)


بریم سراغ شعرمون:


در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم


با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود

بیچاره من که ساخته از آب و آتشم


دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز

صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم


پروانه را شکایتی از جور شمع نیست

عمریست در هوای تو می‌سوزم و خوشم


خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست

شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم


باور مکن که طعنه طوفان روزگار

جز در هوای زلف تو دارد مشوشم


سروی شدم به دولت آزادگی که سر

با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم


دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان

لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم


هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب

ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم


لب بر لبم بنه بنوازش دمی چو نی

تا بشنوی نوای غزل‌های دلکشم


ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار

این کار تست من همه جور تو می‌کشم


#شهریار

گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر... آری شود، ولیک به خون جگر شود (:

+ ۱۴۰۱/۱/۲۹ | ۰۱:۳۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

اِلّا اَن یَشَاءَاللهًُ

اگه خدا بخواد، میشه :)

نبینم خستگیتو...!

دعوا دعوا سر دو کیلو مربا.

+ ۱۴۰۱/۱/۲۸ | ۱۸:۴۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

صب میخواستم برم مدرسه، مامانم خواب بود، دم رفتنم بیدار شد با عجله اومد سمتم، گفتم چیه چی شده؟

میگه نری با اون دهن به دهن بذاریا، معذرت خواهی‌ام بکن!!

گفتم برو بابا، معذرت خواهی چی؟ کاریش ندارم ولی وقتی کم کاری از اونه بمونه تا معذرت خواهی کنم!

اگه یک درصد حرفام حق نبود یا تقصیر داشتم، شاید!

بابام داشت می‌شنید، دم در منتظر بود تا برم کفشامو بپوشم برسونتم.

هیچی نگفت، رفتیم تو ماشین پرسید چی‌شده؟

جریانو گفتم، چندتا از مشکلاتی که داشتیم باهاشونم گفتم، حتی اینکه گذاشته کل عید گذشته، کل عیدی که من گوشیم از ۴ ام، ۵ امش خراب شد و کلا با مدرسه هیچ ارتباطی نداشتم!

بعد نکردن یه زنگی پیامی چیزی بدن!

قرار بود هر روز از ۷ تا ۸ حاضری بزنیم تو گروه، بیشتر از یک هفته بخاطر خرابی گوشیم حاضری نزدم، دریغ از اینکه یکی بپرسه نسترن زنده‌ای یا مرده!

بعد روز ۱۷ ام بود فک کنم، چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش، زنگ زده میگه چیکارا کردی تو عید؟

بعد که گفتم، میگه غلط کردی این کارو کردی، الانم اینی که میگمو بکن و رید تو برنامه و ساعت مطالعه و تمرکز و همه عن و گهم!

بعدا که رفتیم مدرسه، متوجه شدم همون زنگشم بخاطر اعتراض یکی از بچه‌ها بوده که زنگ زده کل مدرسه رو قهوه‌ای کرده. :)))

ری‌اکشن بابام چی بود؟

میگه اولاً یاد بگیر با پنبه سر بِبُری، با داد و هوار و بی‌احترامی هیچی درست نمیشه فقط دشمن پیدا می‌کنی و باهات لج می‌کنن!

دوماً چقدر دیگه از کلاسات مونده؟

+یکی دو هفته.

من هنوز شهریه رو کامل ندادم، این یکی دو هفته‌ام تحمل کن، موقع شهریه دادن میرم دهنشونو سرویس می‌کنم، الان برم مشکل ایجاد می‌کنن تو درس‌ت. :)

الانم رفتی مدرسه، بی‌احترامی نکن ولی نمیخواد چشم تو چشمم بشی باهاشون، سرتو بنداز پایین انگار که درخت دیدی. =)


و خب رفتم مدرسه، شانس خوبم این بود که با معاون برخورد نکردم، شانس بدم این بود که همین پشتیبان عزیز که باهاش دعوام شد، دم کلاس وایساده بود با استاد حرف میزد.

بدون نگاه کردن بهش، یه سلام خشک و آروم کردم و رفتم تو کلاس.

تا آخر روزم دیگه ندیدمش ولی شنیدم که دیروز با چندتا از بچه‌های دیگه هم دعواش شده، امروزم با استادای شیمی و فیزیک بحثش شد.

و آره خلاصه.

از طرفی دلم میسوزه براش که محیط کارش شده جهنم براش.

از طرفی یادم میوفته چه غلطایی که نکرده و چه دشمنیایی که خواسته و ناخواسته بین دبیر و دانش آموز و خانواده راه ننداخته، میگم حقشه.

الانم پیام معاون اومده که فردا هرکی یه ربع زودتر(واسه صبحگاه!!!) مدرسه نباشه، تو کلاس راه نمیدیمش.

ولی خب جرئتشو ندارن که‌. :)

تا وقتی خوبم، خوبم.

وقتی سگم، واقعا هیچکسی رو نمیشناسم. :))

و من هر دعوایی که باعثش بودم، دقیقا تو دوران قاعدگی انجام دادم.

چون به شدت تحمل و صبرم کم میشه و اون میزان درد و افت فشار و همه‌چی، به اندازه‌ی کافی دهنمو سرویس می‌کنه...

لعنت به سیگار.

+ ۱۴۰۱/۱/۲۸ | ۱۷:۲۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

میدونه بدم میاد از سیگار.

میدونه متنفرم از بویی که میگیره، هر چقدرم که خودشو با عطر و ادکلن خفه کنه.

میدونه وقتی می‌فهمم برای آروم کردن خودش یا موقع تفریح با رفیقای الدنگش میره می‌کشه، داغون میشم.

میدونه زود می‌فهمم و چقدر بویاییم تیزه.

میدونه، میدونه میدونه.

هزار بار بهش گفتم.

حتی یه دعوای بزرگ رو به جون خریدم و پامو از حدم درازتر کردم و گفتم سری بعد که بفهمم کشیدی، باید منم پا به پات بکشم تا بفهمی وقتی می‌بینم سیگار می‌کشی چقدر حرص میخورم!

بازم وقتی سیگار می‌کشه، میاد بوسم می‌کنه.

نه یه بار، نه دو بار، نه سه بار!

انقدری که حس بویاییِ خیلی خوبم بفهمه چی به چیه و دلیل این بوسه‌ها چیه، به خودش بیاد و جیغ بکشم سرش.

بعدشم بدون هیچ توضیحی ول می‌کنه میره یا می‌خنده.

خدایا، صبر، صبر، صبر به من بده.

میزان صبور بودنم کمه هنوز.

من واقعا میتونم حتی واسه اینم تا صبح زار بزنم.

بسه دیگه.

این زهرماری چی داره مگه که همه‌تون میرید سمتش؟

گه بگیرنش.

دودِ یه مشت کود سوخته که به زور کردنشون تو لوله کاغذ رو تنفس می‌کنید، نمیدونم چه جذابیتی داره!

به لطف بوسه‌هاش تموم جونم بوی گه سیگار میده و دلم میخواد بالا بیارم.

+نه دوست‌پسر ندارم! بابامو میگم. :)

کاشکی..

+ ۱۴۰۱/۱/۲۷ | ۲۰:۴۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

کاشکی سر شام تلویزیون خرد و خاکشیر بشه، منم کر و کور بشم، ولی نزنن نجلا و صداش نیاد تو اتاق.

نمیخوام دقیقا وقتی به تسلط رسیدم، دوباره فکرم درگیر بشه. 

پوووف.

۷۴ روز تا رهایی.

+ ۱۴۰۱/۱/۲۷ | ۱۹:۱۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
کنکور مهمه چون دلایل درس خوندنم مهمن.
چون مهمه که چی میشه.
مهمه که سال دیگه این موقع، کجام و دارم چیکار می‌کنم.
مهمه.
میخونم براش.
گریه، جنگ، دعوا، ناامیدی همیشه هست.
اولین دعوام نبوده، اولین روز بدم نیست، بدتر از اینا رو گذروندم و تونستم رو پام بمونم و نشکنم..
اینم میگذره.
چیزی که میمونه نتیجه‌ی کارای این روزامه که اگه نخونم، کلاهم پس معرکه‌ست. :)
۷۴ روز مونده، کم اما سرنوشت ساز و مهم.
میشه که بشه.
شک ندارم میشه.
اگه قرار بود نشه، اصلا خدا فکرشو نمینداخت به جونم، به جونمون.
اندازه‌ی چند قدم صبر و تلاش تا نتیجه‌ی دلخواه مونده.
از کوره در رفتن و ناامیدی و خستگی و عصبی شدن نداریم!
عوامل حواسپرتی حذف! حتی اگه مدرسه و کادرش جزوشونه. حتی اگه دلیل زندگیت، جزوشونه.
دو ماهِ پیش رو به چشم بهم زدنی میگذرن، نذار یه سال دیگه، تو فکر و خیالِ روزای بعد کنکور بمونی...
دو ماه دیگه روزای خوبت رو پس بگیر از کنکور واسه همیشه!
تویی که داری میخونی پستم رو، میخوام بدونی میشه که بشه، بترکون!❤

+غصه خوردن و زانوی غم بغل گرفتن که شاخ نیست، پاشو وایسا ثابت کن خفن‌تر از این حرفایی و خیلی محکم‌تری از این روزای گه‌ت.

نیاز دارم منتشر بشه، اما خونده و شنیده، نه.

+ ۱۴۰۱/۱/۲۷ | ۱۴:۵۹ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
با زمین و زمان دعوا دارم.
خوشحالم که تو دنیای واقعی گزینه‌ی بلاک نیست، وگرنه تا حالا حتی مامان و بابام رو هم صد بار بلاک می‌کردم و اونام دیگه هیچوقت برنمیگشتن، چون جاشون تصمیم گرفتم، عملی کردم و به جای تشکر بخاطر بودنشون و کمکاشون و تحملشون، پسشون زدم و من، همین حضور نصفه و نیمه‌شون رو با دستای خودم نابود می‌کردم و از دست می‌دادم.
بعد از این تقریباً ۳ ماه، دیگه هیچوقت دلم نمیخواد سال کنکور رو تجربه کنم و بمونم و عمرمو بذارم پاش، هیچوقت!
خوبه که مامانم هنوزم هست و خسته نشده از دعوا های هر دقیقه‌مون، خوبه که میبینم و میشنوم که با مشاورم صحبت می‌کنه و ازش راهکار میخواد برای حالم.
حتی حضور بابامم حس نمی‌کنم دیگه و این برای منی که یه روزی همه‌ی جونم بابام بود، بزرگترین عذابه.
حق میدم، خسته شده خب، منم خسته شدم. دیروز حتی با اونم دعوام شد. کوچیکترین چیزی که میگه و لحنش که بد میشه، به بدترین شکل ممکن می‌شکنم و این دست خودم نیست. نمیتونم تحمل کنم. شدم مثل یه دختر بچه‌ی ۳ ساله که فقط بلده پا بکوبه و بگه میخوام و بزنه زیر گریه.
فقط مامانم مونده. تنها کسی که حس می‌کنم هنوزم باهامه. دلم نمیخواد عذابش بدم ولی تنها کاری که دارم می‌کنم همینه.
من دلم نمیخواد هیچکسو عذاب بدم، حتی اونی که بهم فحش میده و چشم دیدنمو نداره و ندارم؛ عزیزام که جای خودشونو دارن.
امروز مامانم زنگ زد مدرسه، یه دور اون شستشون، یه دور خودم.
خسته‌تر از اونم که چسناله کنم اما واقعا امروز، تا همینجاش زیادی سنگین بود.
کاش زودتر تموم شه همه‌چی.
نیاز دارم که کنکور تموم شه و برم یه جایی که یه عالمه بچه هست و بشینم باهاشون بازی کنم و حداقل واسه چند ساعتم که شده، از همه‌چی دور بشم.
واقعا هیچی جز بچه‌ها، نمیتونه مسکن خوبی باشه.
من حتی خودمم نمیدونم چه مرگمه.
دلیل اینکه اینا رو اینجا مینویسم؟
نیاز دارم منتشر بشن، اما نیاز دارم جایی منتشر بشن که همینقدر ساکت و خلوته و هیچکس نمیخونتش و براش مهم نیست، حوصله‌ی نصیحت و حرف زدن و حرف شنیدن و امید و انگیزه‌ی الکی ندارم.
حوصله‌ی هیچی ندارم.
از خریدن حس ترحم و گدایی، متنفرم.

+دلم میخواد "آرزومه" از منصور رو با صدای بلند تو گوشم پلی کنم و بلند بلند شیمی بخونم و گریه کنم، همینقدر مزخرف.

++کارنامه‌ی اصلی این سنجش عن چرا نمیاد؟ -_-
درصدامو میذارم اینجا یکم خجالت بکشم بخونم و سنجش بعدی و پیشرفتم انگیزه بشه. :/
یازدهم فقط زبانشو رسیدم بخونم و یه فصل الکتریسیته ساکن فیزیک.
شیمی دهم فصل آخرش موند ولی بقیه‌ی درسا تقریبا تموم شد.
عربی هم تا درس ۴ دهم خوندم فقط و تست زدم، اما از درصد دیروزم که ۴۴ بود، زیاد ناراضی نبودم.
ادبیاتش سخت بود، خیلی تست زده بودم از ادبیات اما با این حال، ۳۳ شد، خوب نه اما بدم نبود.
زبان بخاطر سر و صدای حوزه و بغل دستی خرم که هی پاشو تکون میداد، تمرکزم پرید تو کل آزمون و برای زبان وقت کم آوردم، ۱۲ درصد. در حالیکه جزو نقاط قوتمه. :/
دینی زیاد تست زده بودم و همه‌شم متن کتاب بود و آسون اما نکته‌ای بود، بیشتر توقع داشتم ولی خب به هر حال، ۵۷ درصد.
شیمی منفی ۰.۹ درصد فقط حفظی زدم چون فرمولا یادم نمیومد.
ریاضیات ۹ درصد حل می‌کردم ولی به جواب نمی‌رسیدم، ریاضیاتش گلابی نبود اما اونقدرم سخت نبود که ۹ درصد بزنم و نتونم برسونم به ۳۰ درصد.
فیزیک ۶ درصد، اینم فقط حفظی زدم، چون نرسیده بودم مقاومتا و مغناطیس و القا رو بخونم و نقطه‌ی قوتم بود و هیچی از فرمولاش یادم نبود. اونایی‌ام که خونده بودم تست کم زده بودم و آمادگیم کمتر از حد بود.

+++حالم یکم بهتره. فقط یکم.

امروز و اولین سنجش جامع

+ ۱۴۰۱/۱/۲۶ | ۱۳:۳۴ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
دیدی منبع آب سوراخ داشته باشه چجوری میشه؟
هی پرش می‌کنی، هنوز پر نشده دوباره خالی میشه.
حال این روزام بی‌شباهت بهش نیست. اصلا!
ولی خب متاسفانه کم‌اهمیت‌ترین موضوع ممکن در حال حاضر همینه.

+مثلا قرار بود خیلی آزمون مهم و پر استرس و شبیه کنکوری باشه.
ولی از جو حوزه بگیر، تا بغل دستی دوستم که داشت از رو گوشیش کلید میزد و حتی سوالاش.
بیشتر مسخره بود تا شبیه کنکور.
سوالاش خیلییی چرت بود ولی من برای اختصاصیاش آمادگی خوب و کاملی نداشتم و اکثرا یادم رفته بود، به علت تست نزدن.
اما عمومی که این مدت تستشو زدم، الانم خوب بود زدمش.
بخوابم پاشم نتایجو ببینم و برم سراغ تحلیلش و بعدم برنامه‌م رو بنویسم ببینم چند مرده حلاجم..

شاید وصایای قبلِ آزمونی.

+ ۱۴۰۱/۱/۲۴ | ۱۷:۵۱ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
چیزی نمونده به پایان این دوی ماراتن...
میخوام کل توانم رو بذارم وسط ببینم چی میشه که بعدا غصه نخورم براش!
به قول دبیر ادبیاتمون، حتی اگه صفرِ صفر هم باشم(که قطعا نیستم)، تو این دو سه ماه میشه هر درسی رو حداقلش ۱۰ ، ۱۵ درصد آورد بالا و همین ۱۰، ۱۵ درصد میتونه رتبه‌ جابجا کنه :)
ناامیدی معنی نمیده..!
بریم ببینیم چی میشه!

+اولین آزمون سنجش هم جمعه‌ست و من با وجود سوالایی که کار کردم، هنوزم اصلا نمیدونم چی در انتظارمه و استرس دارم.
+برنامه‌ی امتحانات خرداد هم اومد و اصلاحم شد، تایمای خوبی داره و مدتش واسه‌ی هر آزمون میشه گفت زیاده، خداروشکر! میشه یه جمع‌بندی توپ کرد کنار نهایی خوندن!
+طی یک تصمیم یهویی، دیشب برای یه مدت از چنل اومدم بیرون، ببینم تا کی میتونم ننویسم که درگیری فکریم و وقتم کمتر بشه، دی ماه هم که یه مدت ننوشتم با وجود سختیش، خوب بود و تاثیر مثبتی داشت.
سعی می‌کنم اینجا هم زیاد حرف نزنم.
+امروز مدرسه هم نرفتم و نشستم درس خوندم یکم.
+حالم یکم بهتر از هفته‌ی گذشته‌ست و این خوبه. :)
+امیدوارم خواسته‌هامون با خواسته‌های خدا هم‌مسیر باشه. :)
+لازمه یادآوری کنم که خیلی خوبید؟ :)))
++یه چیزایی پیدا کردم که وای، لبخندم جمع نمیشه. :))) دلم واسه‌ی بار صد هزارم ضعف رفت براش. :)
قشنگیش اونجاست ‌که روحشم خبر نداره از چیزی. =)

شعر بخونیم؟

+ ۱۴۰۱/۱/۲۳ | ۲۲:۱۵ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

حیف بود اینجا رو سکوت بگیره.. ولی گرفت.

وبلاگ، هنوزم با وجود همه‌ی ناامنی‌ها و بی‌در و پیکر بودنش، امن‌تر از هرجاییه برای نوشته‌هام :)

خیلی وقته مشاعره نکردیم.. بجاش من تو چنل انقدر هر شب شعر گذاشتم که... :))

حافظ خیلی خوبه.. این روزا انقدر آرومم میکنه که حد نداره :)

شعرای خفن سعدی و عراقی هم که انگار مستقیماً از دل من میان بیرون..

شاملوعا و بابا طاهرایی که هستی میخونه و فروغ و سهراب فاطیما رو هم که نگم :)

تازگیا با دوستای فاطیما، دوست شدم و هر شب اونا هم شعر میخونن و میذارن و آخ از قلب اکلیلیم :)))

اگه دوست داشتین یه بیت قشنگ اینجا برام یادگاری بذارین از خودتون :)


خاطرات یک عدد الکی شاد!
about us

انقدر از بیان تعریف شنیدیم که ما نیز آمدیم!
-صاحب این وبلاگ اعصاب سالمی ندارد ، جهت درگیری هرچه کمتر حد خود را رعایت کنید.
آرشیو یک سال و اندی فعالیت در بلاگفا : nasiiiam.blogfa.com