روز دوم..

کلاس شوهرداری(دانش خانواده) داشتم که خب نرفتیم و نمی‌دونم تشکیل شد یا نه.

یه سری از بچه‌ها کلاس ادبیات و زبان داشتن و نرفتن.

۳ تا پسره رفته بودن که خب یکی ازشون عکس گرفته بود و با سانسور کردن چهره‌هاشون تو گروه گذاشت. =)

بعد از افتضاحی که دیشب بار اومد و یکی از بچه‌ها رو گرفتن و اون یکی به زور فرار کرد و یکی دیگه‌ام ساچمه خورد، دیگه امروز نرفتن و موندن خونه...

از بقیه‌ام خبر ندارم..

دیشب بهشون گفتم شماها که محل زندگیتون نزدیک به همه، اگه جایی می‌رید، حداقل باهم برید. که اگه چیزی‌ام شد و نیاز به کمک بود و نمی‌شد که برید خونه، یه ندا بدید خودمونو می‌رسونیم و وسیله مسیله میاریم اوکیش می‌کنیم... یا اگه کم و کسری بود بگید می‌رسونیم...

کلاس فردا هم کنسله.. امتحانش و اون چند نفری که میرن هم به درک..

فردا رفیقم میاد پیشم، راضیه.

دانشجوی فرهنگیانه اینجا و خوابگاهیه. فامیل دوره و رفیق صمیمی و قدیمی من..

حسای خوبی ندارم.. حس ششمم، تله‌پاتیم، نمی‌دونم، هرچی که اسمشه، دوباره به کار افتاده...

امیدوارم چیزی نباشه و حسم اشتباه باشه.🙂

دلم میخواد زودتر این سه روز تموم بشه، این جنگ تموم بشه.

یکی دیگه از دوستام هم خانواده‌ی خاله‌اش درگیر شدن دیشب.

رسما وسط جنگیم...

این روزا آهنگایی که هستی میخونه و می‌فرسته برام، از نقطه های روشن زندگیمه.

این دختر، قلب من رو داره. :)

هنوز تو دانشکده عاشق نشدم که ترمکی بودنم رو ثابت کنم.😂

انقدر رفتم تو چشم همین اول کاری، که فقط همینم کم مونده عاشق بشم تا به فنایی‌هام تکمیل بشه...

فاقد اهمیته البته.

خسته‌ام؟ نه. ولی گریه دارم. خیلی گریه دارم. و انقدر این مدت گریه کردم که واقعا موندم چطوری چشمام هنوز سالمن.

امشب خبر زوج شدن یکی از دوستای قشنگمم بهم رسید و گل از گلم شکفت.

این بچه تا چند روز پیش می‌خواست منو تو دام یکی بندازه، ولی خودش زودتر افتاد تو دام. :))

خوشحالم براش. خیلی زیاد خوشحالم. :)

وسط این تاریکیا، هنوزم می‌تونم یه چیزای روشنی ببینم و خب، فعلا همین بسمه‌. :)

هفته‌ی دیگه مسافر مشهدم.. از دلتنگیم نگم براتون. :) دلم داره می‌ترکه...

آره خلاصه. اینم از امشب. :]

مراقب خودتون باشید. 🤍