یادم رفت به رسم هر ماه بنویسم. شاید چون تقویم گوشیم اون بالا ننوشته بود که نهمه و دلیل حال بد دیشبم اینه...

مثل همه‌ی دوشنبه‌های دیگه‌ام، تا خرخره شلوغ بودم و خسته.

امروز روز نسبتا خوبی بود برام.

بعد از فعال بودن تو کلاس اول صبح اقتصاد، با هفت‌تا از دخترا رفتیم انقلاب.

گشتیم. کتاب خریدم. از هم جدا شدیم و یه سری رفتن لمیز و ما رفتیم شیلا.

خیلی زیاد راه رفتم. انقدری که پاهام واقعا درد می‌کنه. با کلی استرس که کلاس فیزیک دیر نشه، ناهارمون رو خوردیم و برگشتیم دانشکده.

امروز انتگرال رو یاد گرفتم و باید بگم واقعا دوستش دارم! :))

به طرز وحشتناکی گوگولی و بانمکه.

سر کلاس فیزیک هم با اینکه شدیدا خوابم میومد و خمیازه های پی در پی داشتم، ولی فعال بودم و درس رو خوب فهمیدم.🤌

بعدی ادبیات بود. می‌دونید که میمیرم واسه این زنگ دیگه؟🙂

ازم درس پرسید و کامل جواب دادم. خاشحالام. ^--^

کتابی که قرار شد ارائه بدم هم "سووشون" از بانو سیمین دانشور هستش.

بعدشم رفتم مهمونی و تامام.

به‌زور چشمام بازه. فردا کلاس کیک‌پزی میخوام برم و دانشگاه ندارم.

باید کم کم جزوه‌هام رو مرتب کنم و پاکنویس کنم تا بیشتر از این تلنبار نشدن...

تو دهمین ماه از هجده سالگیم باید بگم "خوبم و دلتنگ‌ترینم و بی‌دفاع‌ترینم و بی‌اهمیت‌ترین".

گاهی که نه.. همیشه به خودم شک می‌کنم که شاید فقط یه توهمه که خیلی بزرگش کردم؟ ولی بلافاصله یه اتفاق میفته که بهم ثابت کنه ریشه‌ای‌تر از این حرف‌هاست...