دیشب کیک پختم :)

با مامان بودم ولی خب اینجوری بود که واسه اولین بار، بیشترِ گندا رو مامان زد و من بهتر بودم😂🚶🏻‍♀️

خوشگل شد. :) عکسش رو تو چنل گذاشته بودم.. اینجا نمی‌ذارم دیگه دلتون نخواد.🚶🏻‍♀️

نمی‌دونم گفته بودم یا نه ولی خب کلاس می‌رم جدیدا..

کاپ کیک و کیک تولد رو یاد گرفتم تا حالا... ایشالا بقیه‌شم تخصصی‌تر یاد میگیرم :)

همیشه کیک و دسر درست کردن رو دوست داشتم..

نه که همت کنم درست کنم همیشه‌ها.. نچ.

این چیزا رو فقط واسه‌‌ی یه سری تایمای خاص و آدمای خاص دوست دارم بلد باشم..

زندگیم این روزا شده مخلوطی از دانشگاه و خستگیاش، کلاس کیک‌پزی و کار خونه و اینور اونور رفتن با دوستام. :)

این وسط غم و غصه‌ام می‌ره و می‌آد... از قضا اصلا هم کم نیست..

امروز یه جا رفتم برای کار هم.. و خب گویا باید حالا حالاها منتظر بمونم تا اطلاع بدن بهم.

از دانشجو شدن بخوام بگم؟

تقریبا توی همه‌ی کلاسا، به‌جز اقتصاد(چون بحث سیاسی می‌کنه..) و ادبیات(چون عاشقشم!) تو سکوت کاملم. :))

اکثر بچه‌ها از تلگرام می‌شناسنم.. چون غلط املایی میگیرم از همه و می‌رم رو مخشون. =)

ری‌اکشنشون وقتی من رو تو دانشکده می‌بینن و می‌شناسن عالیه.. =)

مخصوصا پسرا.. که گویا خیلی زورشون می‌آد غلط بگیرم..🚶🏻‍♀️

منم که به کتفم میگیرم و همچنان ادامه می‌دم..

دوست شدم... همونطور که از خودم انتظار داشتم.

اون اکیپه هم که گفتم دیگه.. دعوام شد با چندتاشون و بای بای..

با دختراش و دوتا از پسراشون اوکی‌ام فقط.

مشکل هست، درد هست، غصه هست، سردرد و بد خوابی و استرس و دل‌شوره هست...

فقط دلم نمیخواد تو این پست جا بدمشون.. می‌دونی؟ بی‌درد نیستم، فقط دیگه دلم نمیخواد در مورد چیزی بنویسم...