امشب حس خاهرونم گل کرد و خواستم واسه سامان یه داستان بخونم قبل از خواب ، گفتش آبجی وایسا یکی از داستانایی که مامان قبلا برام تعریف میکرده رو بگم برات

گفتم خب بگو

میگه: مامان برام تعریف کرده یه دختر و پسره باهم خاهر برادر بودن بعد پسره خیلی شیطون بوده همش اذیت میکرده

یه روز با مامانش میره حموم بعد مامانش یچیز بهش میگه پسره عم حرف گوش نمیکنه تو حموم پاش لیز میخوره کله ش میشکنه😶😑😐🙊

ساعت ۱ نصفه شب یهو قهقهه ام رفت هوا😂😂😂

آخه این چه داستانیهههه ..😂😂

ژانر ترسناکههه

من خرس گنده ترسیدم ، بچه ۴ ۵ ساله چی کشیده ینی😑😑🤦‍♀️

ینی تا همین الان که دارم اینو تایپ میکنم با سامان از خنده ترکیدیم😂😂😂