مکالمه.
میگه "تو رو من هنوز بعد ۶ سال کشف نکردم."
میگم "از این به بعدم نمیتونی، تو فقط قسمتی از من رو میبینی که میخوام."
میگه "عجیبی. وقتی حرف میزنی، جوری مطمئنی که تعجب و شک میکنم دلیل نگرانیام الکی باشن."
میگم "چون چیزایی رو میبینم که تو نمیبینی، شناختی رو دارم که تو نداری."
میگه "همیشه توهم عاشقانه میزنی، دلت خوشهها، زندگی حقیقی چیز دیگهایه."
میگم "تو بگو توهم، اما به من ثابت شده که هم میتونم خوب آدما رو بشناسم، هم نقطه ضعفاشونو و هم خوب بلدم که ازشون استفاده کنم."
میگه "پس چرا خودت هنوز حالت بده؟"
میگم "چون دلم نمیخواد از نقطه ضعفها برای برنده شدن استفاده کنم. میخوام سوار موج سرنوشت باشم ببینم به کجا میرسونتم."
میگه "پس چرا انقدر نگرانی؟ اینکه خواستهی خودته!"
میگم "زوری نمیخوام باشه که میدمش دست سرنوشت، اگه زوری باشه، مطمئنم از نتیجهاش اما کم میمونه. روزای خوبم کم میشه. نگرانیم به خاطر اینه که سرنوشت، نظرش با من فرق کنه و خواستهام رو چپکی بیاره تو زندگیم."
میگه "خدا به دادمون برسه."
میگم "میرسه، فقط صبر میخواد، خیلی صبر!"