بابایی جات خالیه بینمون.. خیلی خالیه. :)

داره میشه دو سال که نیستی.. دو سال که نیومدم شونه‌هات رو ماساژ بدم و با ادبیات مخصوص خودت، قربون صدقه‌ام بری...

میدونم بابا، خیلی بی‌معرفتم، خیلی وقته نیومدم بهت سر بزنم.. 

اما میدونم حواست بهم هست..

یه وقتایی، یه اتفاقایی برام میوفته که رخ دادنشون بعیده..

میدونم اون حال خوبای یهویی رو از دعاهات دارم. :)

هنوزم اسمت که میاد بغضم میگیره.

انقدر دلم تنگ شده وقتایی که خونه تنهام، یهو بیای زنگ درو بزنی و بیای یه چایی مهمونم بشی. :))

میدونی بابا؟ هم بابام، هم بابا حاجی، جفتشون عاشقت بودن..

روز خاکسپاری‌ات، تنها کاری که می‌تونستم بکنم بغل کردن بابا حاجی‌ای بود که کمرش شکست و یتیم شد...

بعدا حرف درآوردن که خواستی خودتو لوس کنی و نشون بدی .. ولی نه.

خودتم میدونی :)

بابایی.. شاید نتونم تو سالگردت شرکت کنم، آخه ۵ روز مونده به کنکور سالگردته..

ولی تو حواست بهم باشه و خیلی دعام کن، باشه؟

میخوام خنده‌ات رو تو آسمونا ببینم..

خیلی وقته نیستی بابا ولی انقدر دوستت دارممم :)))

میدونی چی تو دلمه مگه نه؟ دعای تو کلید حلشونه..

محرومم نکنی از کلیدت‌ها :)

ماچ به کله‌ی کچلت و اون چهارتا دونه شوید سفید روش. :)))🤍