خییییلی حرف زدم و یاد قدیما کردم.

از همون وقتی که درس نخوندنام شروع شد گفتم تا توصیف سال کنکورم.

فکر نکنم حوصله‌ی خوندن داشته باشید. نوشتمش واسه‌ی خودم بیشتر. :)

اما اگه خواستید، بفرمایید ادامه‌ی مطلب.


یادی کنم از دوتا سال دیگه‌ای که آزمون مهم داشتم؟

سال ششم که کسی امید به قبولیم نداشت، چون واسه آزمون تیزهوشان که اردیبهشت دادم و نخونده بودم، بجز استعداد تحلیلی ۱۰۰٪ ، درصد دیگه‌ای بالای ۲۰ نبود. =)

و توی ۱۰ روز، ساختمش و بهترین نمونه دولتی دخترونه، بین چند تا منطقه‌ی دور و بر، قبول شدم...

از روزایی که توی همت گذشت.

هفتم و سازه ماکارونی و تلاش تا حد مرگ...

اتفاقی که توی تعطیلات ۱۵ خردادم افتاد و شد شروع همه‌ی اتفاقای بدم و دلیلی واسه‌ی افت تحصیلی :)

از معدل ۱۹.۷۰ ترم اول، رسیدم به ۱۹.۴۵ ترم دوم.

رسیدم به درس نخوندنا و بازیگوشیای کلاس هشتم.

رسیدم به وبلاگ نویسی و شروع فعالیت تو دنیای مجازی.

رسیدم به "الکی شاد" بودن.

تظاهر به شادی.

جوری که سر کلاس تفکر و سبک زندگی هشتم، وقتی معلم می‌پرسه "بنظرتون شادترین فرد توی کلاس کیه؟"

همه متفق القول، من و دو سه نفر دیگه رو نشون بدن.

و وقتی می‌پرسه "بنظرتون آیا واقعا شادن؟ یا ادا درمیارن؟"

اسم بقیه رو بگن و من رو نه. :)

سال هشتم شروع درس نخوندنام بود ولی پر خاطره‌ترین سال مدرسه‌ام شد..

نهم.. باید میخوندم که قبول بشم دوباره.

سخت بود؟ خیلی!

درگیریای فکریم بیشتر شده بود.

با دوستام به مشکل خورده بودم.

استرس و نگرانی کنکور رفیقای اون زمانم، یه طرف بود.

نمره های بدم رو اعصابم بود.

افسردگی داشت من رو بغل می‌کرد و من هیچ کاری نمیتونستم برای نجاتم بکنم. :)

خوندم.. به هر زوری که بود خوندم و نتیجه؟

قبول شدم!

با ۱۰۰۰ تا اختلاف تراز با آخرین نفر، اولویت دومم رو قبول شدم و این برای من، خود مرگ بود. :)

مدرسه‌ی بدی قبول نشدم. خوب بود. از لحاظ سطح علمی واقعا خوب بود!

اما سطح بچه‌ها و کادر عذابم میداد.

نه فقط منو. تموم اون ۱۰ نفری که اون سال با من، از همت اومدن سلمان فارسی. :)

چیزی که بیشتر آزارمون میداد، این بود که اولویت اولمون، اون سال ذخیره و انتقالی کسی رو نگرفت و بجاش، بعد از گرفتن ترازای بالا، برای تکمیل ظرفیت کسایی رو قبول کرد که اصلا قبول نشده بودن. :))))

دهم شروع شد.

با یه عالمه حس بدی که نتونستم باهاش کنار بیام.

مدرسه‌ای که در و دیوارش برام زندون بود.

همکلاسیایی که از جنس من و دوستام نبودن.

فازشون با ما زمین تا آسمون فرق می‌کرد!

تو همت، شیطنتای زیادی داشتیم. اما نهایت از قانون پیروی نکردنامون، این بود که از هد استفاده نکنیم و وقتی داریم میریم خونه، چادرمون رو دم در بذاریم تو کیفمون. :)

ولی سلمان؟ :)))

حرف و حدیث زیاد داشت.

نتونستم با محیط و جو کنار بیام.

با کادر نتونستم کنار بیام.

سطح علمی دبیراش خوب بود، اما همه‌شون عقده‌ای بودن و من هم زبونشون رو نمی‌فهمیدم. 

دهم و یازدهم با مشاورمون هم مشکل داشتیم.

به هر زوری که بود دهم درس میخوندم. بازم دیدن بچه‌ها بود که امیدوارم میکرد.

اما یازدهم :)

تازه داشتم فقط یکم کنار میومدم با همه‌چی، که مجازی شد. :)

و منی که تو زندگی شخصیم، یه درگیری فکری بزرگ پیدا کرده بودم و نمیتونستم تمرکز کنم.

کات با صمیمی‌ترین رفیقم، اتفاق بعدی‌ای بود که بشدت اذیتم کرد.

و در نهایت همه‌ی اینا، شد یازدهمی که من درس نخوندم و دیر شروع کردم به خوندن.

شاید دی و بهمن بود که تازه شروع کردم.

نتونستم خوب جمع کنم. مطالب زیاد بود و کلاسامم زیاد.

درگیری فکریم اذیتم می‌کرد و دلتنگی نمیذاشت هیچ کاری رو جلو ببرم.

فشار روانی مدرسه هم شده بود قوز بالا قوز.

یازدهم به بدترین شکل ممکن تموم شد و ترکش هاش به دوازدهمم هم خورد.

و تنها شانسی که آوردم این بود که بالاخره از سلمان اومدم بیرون.

بد موقع بود ولی برای من، بهترین اتفاق بود.

نمره‌ی سه درس اصلیم چندان خوب نبود.

وسط سال هم بود و کلاسا شروع شده بود و مدرسه پیدا کردن، به شدت سخت بود.

ولی بالاخره شد.

یه غیر انتفاعی با استادای تاپ و مشاور معروف که وقتی تست هوش ازم گرفتن، بدون صبر برای کارای ثبت نام، فرستادنم تو کلاس. :)

آره. مدیر مدرسه از نتیجه‌ی تست هوشم و مقایسه‌اش با کارنامه‌ام خیلی زیاد تعجب کرده بود. :)

من از ۶۰ تا سوال تست هوش، ۵۸ تا رو درست جواب داده بودم، تو نصف تایمش.(نیم ساعت). :)

خوب بود. اولش همه‌چی خوب بود.

بار علمیم هم چندان بد نبود از دوازدهم.

قول داده بودم به خودم که بخونم و تا جایی که تونستم، خوندم از تابستون.

کم کم اذیتای پشتیبان کلاس شروع شد.

اجبارش برای بهم خوردن تایم خواب و بیداریم، گیر دادنش به تکلیف ندادنم، رو مخ خانواده‌ام رفتنش و... .

از طرفی، زندگی شخصیم و منی که می‌ترسیدم از درسام!

می‌ترسیدم از پس چارتا فرمول برنیام و ترسم باعث می‌شد نرم سمتشون...

من نزدیک دو سه هفته عقب بودم از همه‌چی و تا اواسط آبان، هیچ آزمونی هم نداده بودم!

انقدر اتفاقای مختلف افتاده بود برام تو تابستون، که دیگه چندان فکر درس هم نبودم.

ولی خب..

به اجبار بود یا هرچی، برگشتم به درس.

سخت بود. خیلی.

جونم درمیومد تا دو کلمه بخونم. هیچ انگیزه‌ای نداشتم.

انگیزه پیدا کردم. انگیزه ساختم. اما چی؟ یه انگیزه‌ای که خودمم می‌دونستم ۹۰ درصدش خیال و رویاست و هیچ‌وقت قرار نیست به نتیجه برسه!

ولی از هیچی که بهتر بود؟

روز به روز شرایط روحیم بیشتر بهم میریخت و فشار کلمه‌ی "کنکور" بیشتر عذابم میداد.

اما محیط مدرسه، هنوزم برام دوست داشتنی بود.

زود با بچه‌ها اخت شده بودم و با استادا ارتباط خوبی گرفتم.

با مشاور خیلی خوب هماهنگ بودم و این وسطا، از دوستان هم مشورت می‌گرفتم و سعی می‌کردم عملکردم رو بهتر کنم و درصد بکشم بالا.

رسید به دی ماه.

شروع امتحانای ترم و پرکار شدن من.

قول داده بودم به خودم که نذارم چیزی حواسم رو پرت کنه و خوب بخونم.

بدترین اتفاق ممکن، تو بهترین روزم افتاد و باعث شد بجز هفته‌ی اول دی، بقیه‌اش با حال نه چندان خوبی بگذره.

حالم خوب نبود اما من کنکوری بودم و محکوم به درس خوندن.

گریه می‌کردم و میخوندم. زار میزدم و متن آیه‌ها رو بلند بلند تکرار می‌کردم.

آهنگ رو تا ته تو گوشم زیاد می‌کردم و حسابان حل می‌کردم.

یه روز کامل، فقط در حد ۴ ساعت خوابیدم و ۲۰ ساعت بقیه‌اش رو نشستم سینماتیک و دینامیکی رو جمع کردم که اصلا سر کلاسشون ننشسته بودم و تدریسی نگرفته بودم.

دی ماه تموم شد.

معدلم بالا نبود اما بدم نشد. ۱۷ و خرده‌ای که یه کارت هدیه ۱۰۰ تومنی هم جایزه‌اش بود. :)

امید پیدا کرده بودم که میشه.

تو جهنم بودم اما امید داشتم که بارون میاد و آتیشا رو خاکستر می‌کنه.

تا عید با خودم کنار اومدم.

گفتم فقط خودمم و خودم.

اسفند به معنی واقعی جون کندنم و درس خوندم.

عید به خوبی اسفند نبود.

رفتیم مسافرت و با جنگ و دعوا تونستم برشون گردونم تهران.

به حدی رسیدم که گفتم اوکی برنگردید. من امسال قید کنکورم رو زدم. تا هر وقت میخواید بمونید. :)

و اون موقع بود که برگشتن. :)))

نرسیده به تهران، گوشیم خراب شد و چون تعطیلات بود، بازار بسته بود برای پیدا کردن قطعه‌ی سوخته‌اش.

و منی که عادت کرده بودم به تایم گرفتن با اپ و جزوه‌هایی که پرپر شد. :))

کم کم سعی کردم با لپ تاپ اوکی بشم.

اون دو سه هفته، اینترنت هم نداشتم و شاید ۱۰ دقیقه در روز میتونستم به گوشی مامانم وصل بشم که اونم همه‌اش برای درسم خرج می‌شد.

شبام گریه بود و نمیدونستم این حال بدم از چیه.

تو عید تونستم درصد عمومیم رو دو برابر کنم و اختصاصیا رو بخونم.

آخرای فروردین بود که گوشیم به دستم رسید و من حالم هنوز خوب نشده بود.

با یکم پیگیری متوجه دلیلش شدم. تله پاتی. :)

گذشت.

فروردین نتونستم خوب درس بخونم و راضی نبودم.

اما قرار نبود اردیبهشت و خردادم هم تباه بشه.

پس خوندم.

رسیده بودم به آخراش و توانم داشت تحلیل می‌رفت.

استرسم بیشتر میشد و تایمم کمتر.

درگیریای فکریم تمومی نداشت.

مدرسه اذیت می‌کرد.

دلتنگی و حال بدم هم یه طرف.

اما ته توانمو گذاشتم و خوندم.

۷۰ روز هیچی نبود.

میرفتم مدرسه و تا ۶ غروب میموندم.

نهاییا شروع شد و دوباره تست نزدنای منم شروع شد.

میخواستم بزنم. فایلاش رو اماده میکردم اما نمیرسیدم.

امتحان اول و دوم هنوز دستم نیومده بود چی بخونم و چیکار کنم و چندان خوب نگذشت. اما از بعدیا، فیلمای کلاسینو رو میدیدم.

نهاییا تموم شد. با یه نتیجه‌ی نه چندان خوب و نه چندان بد.

حداقلش این بود که همه رو پاس شدم دیگه. :)

و این ده روز آخر، همایشا رو ثبت نام کردم و از ۹ صبح تا ۱۲ شب، فقط ۲ ساعت تایم خالی داشتم. :)

که اونم یا خواب بودم، یا تست میزدم.

نمیدونم چی قراره بشه فردا.

اما من ته توانمو گذاشتم.

استرس ندارم. اما نتیجه برام مهمه.

رویای امیرکبیر و تهران و ... هم سپردم دست خدا.

و با وجود کابوس بودنش برام، گفتم "تهش آزاده دیگه".

هرچی خود خدا بخواد برام، همون قبوله.

از اینجا به بعدش دیگه دست من نیست. :)

امروزم فقط فرمولا رو یه مرور می‌کنم و یه ذره جزوه همایشام رو ورق میزنم.

و دیگه نمیرم سمت هیچی و خودمو درگیر حل مسئله نمی‌کنم.

من نتیجه رو میخوام قبول کنم و هرچی که شد، باهاش کنار بیام.

دلم نمیخواد کابوسای دهم و یازدهمم دوباره تکرار بشه.

من عاشق تلاش کردن و درس خوندنم.

فقط حال بدم و اتفاقای بد محیط تحصیلم، من رو از درس دور کرده بود، همین.

بعد کنکورم برنامه‌ام کلاسای مختلف و ورزش و پیشرفتمه.

دلم نمیخواد اولین تابستونی که بعد ۶ سال، مدرسه ندارم و آزادم، به بطالت بگذره.

زندگی جریان داره. =)