امروز واقعا بد بود.

از جَوون مرگ شدن فامیلمون بگیر تا سردردای بی‌پایانم و حال بد دیشبم و سفر اجباری و یهویی دو روزه، بخاطر مراسم خاکسپاری اون مرحوم.

همه‌چی خوب شده.

زندگیم رواله.

فقط هر ماه، موعدش که می‌رسه، بدنم یادم میندازه که باید حالم بد بشه به خاطر یه اتفاق بد تو گذشته که الان دیگه اهمیتی نداره برام.

باید درستش کنم اینم...

زندگی هنوز قشنگیای خودشو داره.

فردا، از همین دقایق ابتدایی‌اش قشنگ شروع شد، با بستنی. =)

آره خلاصه.