هجده سال و هشت ماه.
+
۱۴۰۱/۶/۱۰ | ۰۰:۱۷ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ
امروز واقعا بد بود.
از جَوون مرگ شدن فامیلمون بگیر تا سردردای بیپایانم و حال بد دیشبم و سفر اجباری و یهویی دو روزه، بخاطر مراسم خاکسپاری اون مرحوم.
همهچی خوب شده.
زندگیم رواله.
فقط هر ماه، موعدش که میرسه، بدنم یادم میندازه که باید حالم بد بشه به خاطر یه اتفاق بد تو گذشته که الان دیگه اهمیتی نداره برام.
باید درستش کنم اینم...
زندگی هنوز قشنگیای خودشو داره.
فردا، از همین دقایق ابتداییاش قشنگ شروع شد، با بستنی. =)
آره خلاصه.
پاسخ
ممنونم🖤
خدانکنه...
این ۳۴، ۳۵ سالش بود بنده خدا.. یه دختر ۵ سالهام داشت.🥲
۱۰ شهریور ۰۱
بیچاره بچه اون مرحوم
مایی که پدر و مادر داریم زندگیمون رضایت بخش نیست
چه برسه به اینکه پدر بالا سرمون نباشه
۱۰ شهریور ۰۱
پاسخ
دقیقا همین...
۱۰ شهریور ۰۱
سلام. سلام.سلام
خدابیامرزه فامیلتان رو،سهراب سپهری میگه:زندگی خالی نیست،تا شقایق هیت زندگی باید کرد:).
۱۰ شهریور ۰۱
پاسخ
سلام، ممنون.
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.🖤
بله بله قطعا :)
۱۰ شهریور ۰۱
پاسخ
قربونت برم❤
۱۲ شهریور ۰۱
روحش شاد
یکی از ترسای منم همینه
جوون مرگ شدن