از صبح تا همین دو ساعت پیش دانشگاه بودم و رسما له لهم.

امروز بالاخره کلاسامون تشکیل شد.

اقتصاد، فیزیک، ادبیات.

بعضی‌وقتا دلم می‌خواد از شدت عشق ورزیدن به ادبیات، خودمو شرحه شرحه کنم...

ولی نهایت کاری که می‌تونم بکنم، باز شدن نطقم سر کلاس ادبیاته و مزه ریختنای‌ پی در پی‌ام.

در کل، به عنوان اولین روزی که واقعا دانشجو شدم و سر کلاس رفتم و کلاسا تشکیل شد، دوست داشتنی بود برام. :)

در حال حاضر هم خودم خستمه، هم گوشیم که ۱۱ درصده.

اما می‌دونم اگه الان بخوابم، فردایی که تعطیلم ۵ صبح بیدارم و نیمیخواااام.

راستی؛

دانشکده‌ی ما به قدری کوچیکه که اصلااا خبری نمی‌شه توش. اگه بشه خیلی راحت می‌کننمون تو گونی.