در وصف این روزا نمیدونم چی بنویسم..

فقط دارم سعی میکنم مثل زری تو رمان سووشون، از شهرم و آدماش مراقبت کنم:).

زری به خونه اش می گفت شهر..

آدمای شهر من خانوادمن، کسیه که دوسش دارم، رفیقامن...

نمیدونم..

فقط کاشکی این بغضم بره.

این بغض لامصب با هیچ گریه ای از بین نمیره

با هرکی حرف میزنم بازم خوب نمیشه

میخندم هست

گریه میکنم هست

میخوابم هست

بیدارم هست

زندگی میکنم هست

فقط کاشکی حداقل وقتی میمیرم راحتم بذاره...

تموم میشه این روزا هم... تموم میشه.


پرواز - شاهین نجفی